مرد لاغر اندام و خمیده، پرده از اسرار زندگی اش بر می دارد و می گوید: روزی مهندس معدن بودم. مسئولیت استخراج از یک معدن بزرگ سنگ های قیمتی را بر عهده داشتم و آدم حسابی بودم.

همه چیز طبق روال پیش می رفت تا این که ازدواج کردم.

خانواده همسرم از نظر مالی ضعیف بودند و من کمک حال آن ها بودم. بعد از گذشت چند صباحی از زندگی مشترک مان صاحب فرزند شدیم و بعد از آن اختلافات مان شروع شد. بعد از تولد بچه، دکتر به همسرم گفت به خاطر جراحی اش نباید روغن حیوانی بخورد برای همین او را از مصرف آن منع کردم اما پدر و مادر همسرم اصرار داشتند که دخترشان آن را مصرف کند.

یک روز در نبود من خانواده همسرم روغن حیوانی به خورد دخترشان دادند و حتی به من هم خوراندند. بعد از اطلاع از این موضوع خیلی عصبانی شدم و از پدر و مادر همسرم خواستم خانه ام را ترک کنند سر این قضیه آن ها از من کینه به دل گرفتند.

بعد از چند روز پدر همسرم برگشت و همسرم را به خانه شان برد و دیگر بر نگرداند. برای همین مرخصی گرفتم و همسرم را به خانه برگرداندم. بعد از چند روز دایی همسرم به بهانه ای دنبال همسرم آمد و او را با خودش برد.

مدتی گذشت اما همسرم به خانه برنگشت دوباره چند روز مرخصی گرفتم و دنبال همسرم به زادگاهم رفتم اما خانواده همسرم من را از دیدن همسر و فرزندم محروم کردند.

ماجرای کینه مادر همسرم از این قرار بود که پدر همسرم هر بار که به بهانه کار به شهر محل کارم می آمد مدتی در خانه ما اتراق می کرد و بعد از آن با گرفتن مبلغی به محل سکونتش بر می گشت و پیش مادر همسرم می گفت پول حاصل تلاش و کار او است. وقتی برای دیدن خانواده ام به خانه پدر همسرم می رفتم مادر خانمم با لحن تندی به من می گفت چرا هر بار دست خالی به خانه شان می روم و هدیه نمی برم؟

بعد از دیدن رفتارهای مادر همسرم به او اعتراض کردم و گفتم تا آن زمان خرج زندگی شان را من می دادم و می تواند برای درستی گفتارم از شوهرش بپرسد.

از سر لجبازی پول ماهانه آن ها را قطع کردم و همین اتفاق مثل آتش به جان خانه و زندگی ام افتاد. حتی همسرم به تحریک مادرش مهریه اش را اجرا گذاشت و آن ها به من تهمت اعتیاد زدند و من که تا آن موقع اصلاً مواد ندیده بودم برایم سوال بود این مواد چیست که مدام انگش را به من می زنند؟ اختلافات ما مدتی ادامه داشت و زمانی که دیدم مرخصی هایم تمام شد و مشکل من همچنان پابرجاست سراغ مدیر شرکت رفتم و استعفا کردم ولی مدیر قبول نکرد و گفت می توانم مرخصی بدون حقوق بگیرم اما من جوان و مغرور بودم و از طرفی دوری از خانواده بدجوری من را عصبی و خسته کرده بود برای همین با شرکت تسویه حساب کردم. بعد از برگشت به زادگاهم به خاطر وضعیت مالی خوبی که داشتم چند خودرو جلوی خانه ام پارک بود و خانواده همسرم به هر طریقی می خواستند علاوه بر مهریه دخترشان حضانت فرزندم را هم از من بگیرند اما هر بار شکست می خوردند.

با صاحب یک نمایشگاه خودرو شریک اما کار و کاسبی ام کساد شده بود برای همین اعصابم خرد می شد و افسرده به خانه می رفتم. زمانی که همسرم من را با آن حالت می دید انگ اعتیاد به من می زد و می گفت ما می گفتیم تو معتاد Addicted هستی اما انکار می کردی. دوباره به فکر فرو می رفتم که مواد چیست این قدر چوبش را به سرم می کوبند؟

تا این که سر لجبازی به سراغ مواد رفتم و بعد از اولین مصرفم این ماجرا را تکرار کردم و طولی نکشید که در دام اعتیاد گرفتار شدم. خانواده همسرم زمانی که دیدند از گرفتن مهریه دخترشان عاجز هستند برایم پاپوش درست و داخل حیاط خانه ام مقداری مواد جاسازی کردند و از این طریق من را به زندان Prison انداختند.

بعد از زندانی Prisoner شدن من شریکم در نمایشگاه پول هایم را بالا کشید و پس از کشیدن 5 سال حبس از زندان آزاد شدم و به سراغ تعمیرات لوازم الکتریکی رفتم.

همسرم در نبودم همه وسایل را فروخته و منتظر بود خانه را هم از چنگ ام در بیاورد. وقتی دیدم همسرم سر زندگی بر نمی گردد او را طلاق دادم و دوباره ازدواج کردم و پدر همسرم به خاطر رفتارهای زننده همسر و دخترش از غصه دق و فوت کرد. بعد از ازدواج مجددم، خانواده همسرم برایم مشکل ایجاد می کردند و اعصابم مدام خرد بود تا این که دوباره لغزیدم و به سراغ مواد رفتم طوری که حتی گاهی نای حرکت نداشتم.

همسر دومم آرایشگر بود و خرج زندگی را می داد. وقتی دیدم کار تعمیرات کفاف خرج موادم را نمی دهد یک موتور سه چرخ خریدم و مدتی با آن ضایعات جمع کردم و بعد از مدتی آن را فروختم و یک گاری خریدم. حتی چند نوبت گاری ام را به سرقت Stealing بردند و آس و پاس شده بودم و کار به جایی رسید که داخل خانه ام کارتن خواب شدم.

بعضی شب ها در تنهایی زار زار به حال و روزگارم گریه می کردم که چطور شد از یک آدم با شخصیت و مهندس به یک کارتن خواب تبدیل شدم. این آوارگی من ادامه داشت تا این که روزی یکی از دوستانم من را با آن وضعیت وحشتناک داخل خیابان دید و تعجب کرد که چطور کارم از مهندسی معدن به جمع کردن نان خشک و ضایعات کشیده است؟

او به من قول داد در ازای پاک شدنم یک کار آبرومند برایم دست و پا می کند. الان مدتی است که به امید روزهای روشن در کمپ به سر می برم تا دوباره مثل سابق به زندگی شادابم برگردم.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید