سرنوشت پدربزرگی که روز اول مهر فقط گریه کرد / از داماد و نوه ام خجالت می کشم
حوادث رکنا: من یک پدر هستم و فقط میخواستم کاری کرده باشم، اصلاً قصد مزاحمت نداشتم...
به گزارش رکنا، آن سالها موی پشت بلند مد بود. شلوار ساسوندار خردلی وقتی آمد با پیراهن همان رنگ خریدم و پوشیدم.
خیلی به خودم میرسیدم و ادکلنهای مارک میزدم.
بعد سربازی چند سالی کار کردم و کمک دست پدرم بودم تا بتواند جهیزیه آبرومندی برای 2 خواهرم تهیه کند.
آرزوی خانوادهام بود مرا در رخت دامادی ببینند.
مادرم پیشنهاد داد با دختر یکی از اقوام ازدواج کنم. خواستگاری رفتیم.
خدا بیامرزد پدرم با غرور سرش را در جلسه خواستگاری بالا گرفته بود و از خوبیها و معرفتم تعریف میکرد.
من در یک نگاه عاشق دختر پاک و نجیبی شدم که پا روی فرششان گذاشته بودیم.
ازدواج کردم. صاحب فرزند شدیم.
سالها مثل ابر و باد گذشتند.
من با خودم بد کردم. این طور بگویم در رفاقت با یک آدم ناباب خودم را خراب کردم.
رفیق بازی مرا به دام اعتیاد کشاند روز به روز خرابتر شدم.
قیافه ام تابلو شده بود و کارم را هم از دست دادم.
همسرم سعی خودش را کرد مرا ترک اعتیاد بدهد ، فایدهای نداشت.
اعتراف میکنم خیلی به او بدی کردم.
هیچ وقت تقاضای طلاق نداد ولی من کم کم از خانواده جدا شدم.
به اتهام دله دزدی مدتی زندان افتادم.
یک بار دیگر هم دستگیر شدم و زندان افتادم.
آزاد که شدم فهمیدم پدرم فوت کرده است.
خجالت میکشیدم خانه مادرم بروم. با خود عهد بستم دیگر دزدی نکنم.
یک شب با سر و وضع به هم پاشیده خواهرم و شوهرش را جلوی مغازهای دیدم.
خودم را پشت یک ماشین پنهان کردم ، نمیدانستم ماشین آنها است.
شوهر خواهرم که از پشت سر مرا دیده بود صدا زد و گفت: بلند شو برو دنبال کارت، نمیگویی شب است و اگر دنده عقب میآمدیم چه حادثهای رخ میداد.
صورتم را پوشاندم و دور شدم.
باورتان نمیشود تا جایی که چراغهای عقب ماشین شان دیده میشد نگاه کردم و اشک ریختم.
دخترم ازدواج کرد. دیگرخانه نرفتم. از دامادم خجالت می کشیدم.
سرتان را درد نیاورم.
من از مدتی قبل پیش مادر پیرمزندگی می کنم. البته شب ها آخر وقت می روم وصبح زود بیرون می زنم.
فهمیدم نوهام امسال به مدرسه میرود. یک کیف مدرسه خریدم.
رفته بودم هدیهام را بدهم و برگردم.
جلوی خانه یکی از همسایهها مرا دید و داد و بیداد راه انداخت.
میگفت شبیه دزدی هستم که چند شب قبل صندوق عقب خودرویش را خالی کرده است.
با سر و صدایی که بلند شد خانوادهام هم بیرون آمدند.
گفتم آمدهام هدیهام را بدهم و من دزدی نکرده ام.
همسایه که تازه به محله ما آمده بود دست بردار نبود .
با پلیس تماس گرفتند و به کلانتری آمدیم.
وقتی تصاویر دوربین مداربسته خانه همسایه را دوباره دیدند فهمیدند اشتباه کرده اند.
از اینجا میروم دنبال زندگی نابسامان خودم.
من حتی نتوانستم نوهام را ببینم و صورتش را ببوسم.
خواهش میکنم قصه زندگی مرا بنویسید .
جوانها بخوانند، بگویید که من با خودم چه کردم.
بگویید مصرف تفریحی و تفننی مواد مخدر معنی ندارد و اولین گام به قعر بدبختیهاست.
کیف مدرسه را دست همسرم دادم تا به نوه ام بدهد و بگوید این هدیه بابا بزرگ است.
غلامرضا تدینی راد
ارسال نظر