یادداشت،
ایستگاه دروازه ی ... دولت !
نویسنده : محمد ثابت ایمان
اسطوره، تاریخ، واقعیت؛ سیر عبور از دیروزهای خیال تا امروزهای قابل تماشای در عین است. اسطوره افسانه یا Myth، همان داستانهای ذهنی بشر است. داستان هایی که حقایقی ژرف در خود به همراه دارند. وقتی می گوییم ذهن بشر، یعنی ضمیر ناخودآگاه جمعی انسان.
نگرشهایی جمعی به مسائلی بنیادین نظیر ؛ آفرینش، خداوند، مرگ ، حیات و ...
جایی که ترکیب خیال پرسشگر، در تایید نظام علت و معلولی پدیده ها به قاب اسطوره در باطن جمعی رسیده است. آنجا مانده و با آن ضمیر از بدو پیدایی تا اکنون، در افواه عموم زندگی کرده و خواهد کرد.
گاهی سرگذشتی مینوی داشته و با سنت و باورهای دینی نیز در پیوند است.
اسطوره پدید می آید، از بین نمی رود و به حیات خویش در ذهن جامعه ادامه میدهد.
در تعریفی دیگر خبر و قصه ای که با واژۀ Mouth به معنای دهان، از یک ریشه روایت می کند. به واژه ها توجه کنیم. یک ریشه!
همان باور ناخودآگاه جمعی یا فطری.
آنچه بی رنگ است و برای همه قابل پذیرش.
از منظر مراتب توحیدی نیز اسطوره به جنبه های ذاتی شناخت خداوند و هستی نزدیک است. اگر سیر تکاملی سلوک بزرگان ادب را بر دوش واژه و کلمه رصد کنیم متوجه می شویم آنجا که شاعر سالک به ادعای خویش به ؛ "طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر" می رسد، در واقع از آرایه های تشبیه (این همانندی ) در مراتب سیر افعالی و صفاتی شناخت از یک سو و از استعاره (این همانی ) در مراتب ذاتی درک، بیشتر بهره می برد. جالب آنکه اسطوره، تمثیل و آرکی تایپ و ... بعد از استعاره آغاز می شوند. یعنی بعد از پذیرش این همانی در درکی که همان توحید ذاتی است.
همان جا که رد وحدت اشیاء رقم می خورد.
به قولی؛ هر بودی بود او می شود.
چه اسطوره ها در کف فطرت حرکت کرده و بی هیچ رنگ و لعابی خفته و آرام به تماشای پدیده ها به خیالهای روزمره ی ما سلام می گویند.
گاهی هم صدای آن ها به برکت ظهور روزنی ناخواسته به گوش می رسد.
به این واگویه از سپهری توجه کنیم ؛
من از سیاحت در یک حماسه می آیم// و مثل آب؛ تمام قصه ی سهراب و نوشدارو را روانم"
این من، من سپهری نیست. این من، من ایرانی با آن خاطره ی ازلی ملی از اسطوره ی رستم و سهراب است. سپهری از جانب ضمیر ناخودآگاه انسان ایرانی حرف می زند. آنهم با در خواستی اینگونه ؛
شراب را بدهید// شتاب باید کرد!
شراب اینجا کنایه از کدام علت بی خودانگی در ذهن جستجوگر بوده و چرا باید شتاب کرد؟
چون قرار است دوباره ضمیر ناخودآگاه او را چیزی بیدار کند. مثلا تعلل در ترس از رسیدن نوشدارو، سهرابی را بکشد و رستمی را فراخ تر از پیش سازد. یا درد هویتی از ذهن به عین نرسیده خاموش شود و در ضمیرناخدآگاه خوابش ببرد. پس شراب می جوید و بی خودانگی درک این شهود ناخواسته ی به واقعیت پیوسته را می خواهد.
شتاب می خواهد از که؛ از شاه، سرباز، مردم و ...؛ از جامعه اش!
از حواس منتظر محبوس ناکام در ضمیرش.
می بینی! اسطوره تفسیر ملتی از هستی خویش است. سرگذشت مقدسی در ازلیت، که نماد و تخیل و وهم با او در زندگی و مراوده هستند.
و بی چون و چرا در قابی از تمثیل هماره، کاوشگر هستی وجود لحظه های انسانند.
یک بینش شهودی تمام نشدنی برای پاسخ به پرسش های مدام زندگی.
چون او هم مثل آب تمام قصه ی سهراب و نوشدارو را روان است.
او همه است و همه، او ... !
چرا که اسطوره ؛ زیرساخت مهم فرهنگی جامعه است. تصویر انحصاری رفتار پنهان یک ملت.
حالا پرسش عظیم آن است که به واقع بر مبنای آنچه اساطیرمان برایمان کشیده و بر جای گذاشته اند ؛
ما اصولا همه رستمیم یا لاجرم همه سهراب ؟؟؟.
خاطره ازلی ذهن ما خودش را رستم می جوید یا سهراب می بیند. باید برای معمول واقعیت سری دوباره به داستان زد.
گوشی به جان فردوسی پدر سپرد و لبی بر افسون شوکران درد نهاد و حالی انگیخت که احوال جور دیگر بودن اکنونمان را حال باشد.
رستم در بطن رودابه ی مادر، از همان طفلی بزرگ می نشیند، آن قدر که با رستمینه، پهلوی مادر می شکافند تا رستم گشاده نشین از آن عبور کند.
رستم پهلوان ایران زمین می شود و در جنگ هویت با سهراب به دریدن پهلوی او رضایت می دهد تا رستم بماند و گشاده نشین هم.
نوشدارو نمی رسد. و درد هویت به جانکاهی درد عمیق ملی در فرهنگ رفتاری جامعه سلام می گوید تا هریک از ما در ضمیر خویش رستمی بر سر مزار سهرابی پهلو دریده داشته باشیم .
اسطوره ها نمی میرند.
سهراب دارد نفس می کشد.
رستم در جان فرهنگی ما لول می خورد.
در کوچه، در خیابان، روی محاق خط ویژه ی عبور، در ایستگاه دروازه ی دولت .
آه این دروازه ی دولت.
آه از دست نشانه ها و شناسه ها.
خوب فکر کن !
ما همه و هر روز برای خودمان یک رستمیم !
آنجا که خط عابر پیاده را نمی بینیم
و برجان رهگذرآن شهر می تازیم.
ما همه به وقتش یک رستمیم که باید بر کشته ی سهراب درون خودمان، منتقم باشیم.
نماینده ای که قصد عبور از خط ویژه را دارد، خود را شکل ازلی رستم می بیند. رستم های ازلی را با چسب روی مقام ها نشانده اند. فقط گاهی جابجا می شوند که درد باسن نگیرند. هیچگاه هم از سطح منظور رستم وارگی نمی افتند. بلند نشده روی صندلی دیگری می نشینند. کلا از طائفه ی گشاده نشینانند .
سهرابی سرباز، به حکم وظیفه در آن واحد، رستم می شود.
پهلویی از آبروی فرهنگ می درد تا نوشداروی ناکام بی دردی، بی اعتنا به اسطوره و تاریخ و واقعیت، تنها بماند .
اما تا کجا؟
ایستگاه دروازه ی دولت !
با تابلویی اتفاقی به نام سیاووش، که راه آبی آسمان را روی پل هوایی آن سوتر گرفته است.
نشانه ها کنار هم راه می روند.
شناسه ها با هم حرف می زنند.
فکر می کردم ؛
اگر احوال امروز ملک در ایستگاه دروازه ی این دولت، این است، احوال ملک فردا بر سر دروازه ی آن دولت، چگونه خواهد بود آن هم؛ با این همه رستمی که، ما داریم.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر