لذت شاگردی استاد سمندریان تا ابد با من خواهد بود
رکنا: گوهر خیر اندیش در ششمین سالگرد حمید سمندریان استاد معروف تئاتر گفت: من هنوز بعد از این سال هایی که خیلی هم دور نیست، رفتنش را باور نمی کنم، هنوز آهنگ صدایش در گوشم است. چه سال هایی که در کلاس از او درس می گرفتم و چه روزهایی که برای تمرین «ملاقات بانوی سالخورده» در کنارش بودم تا بتوانیم این نمایش را به صحنه ببریم. همه ما به کلامش گوش می سپردیم تا هرچه می گفت، که مثل کتابی شفاهی بود، در مغز ما ثبت شود برای سال هایی که نیست. این که یک بازیگر آن چه می شنود را باید با بدنش روی صحنه پیاده کند، تا حتی کسی که فارسی بلد نیست و می آید نمایش را می بیند بتواند از شکل اجرایی بدن، تصویر آن نمایش نامه و معانی آن نمایش نامه را درک کند یعنی نمایش این قدر بتواند قابل فهم باشد. غیر از این که استادی بود بی بدیل، روی نظم و مطالعه ای که بازیگر باید در زمینه کارش می کرد و این که بازیگر بتواند بدن و بیانش را حفظ کند دقت زیادی داشت.
در دورانی که در دانشگاه غیر از بازیگری در کنارشان آموختم، دوره بیان هم با ایشان کلاس داشتم، برای بیان شیوا و درست بازیگر، صحبت کردن از دیافراگم و رسا حرف زدن روی صحنه بدون میکروفون، دوره های آموزشی می گذاشتند و خیلی علاقه مند بودند. برای نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» ما از میکروفون هایی روی صحنه استفاده می کردیم که زیاد بلند صحبت نکنیم، اما ایشان اعتقادشان این بود که خود بازیگر Actor باید صدایش را به نفر آخر سالن برساند. یادم هست می گفتند مگر مرده باشید که سر تمرینتان نیایید! باید همیشه به دیگران و گروهی که در کنارشان بازی می کنید احترام بگذارید و سر وقت برای تمرین بیایید. هیچ دلیلی را برای غیبت سر تمرین نمی پذیرفتند و می گفتند فقط مرگ می تواند تمرین را تعطیل کند. من نقش «کلارا زاخاناسیان» را در نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» بازی می کردم که کمی لنگ می زد اما چون آنژیو شده بودم، یک روز لنگ زدن من زیادتر شده بود. استاد فریاد زد: «گوهر چرا امروز انقدر اگزجره بازی می کنی؟» داد زدم گفتم: «آقا غلط کردم» . ولی به ایشان نگفتم که آنژیوگرافی کردم، بعداً که فهمیدند گریه کردند و گفتند چرا به من نگفتی؟ گفتم: «خب شما گفتین فقط اگر مردین نیایید!» بسیار بسیار متأسف شدند، گریه کردند و گفتند: «آن شعارهارا فراموش کن، من آن ها را برای دانشجوها می گویم که نظم را رعایت کنند ولی تو با جانت بازی کردی.» متوجه شدم هرچند که نظم را رعایت می کنند، اما مسائل انسانی برایشان مهم تر است. هرگز اشک هایی را که ریختند فراموش نمی کنم و من را قسم می دادند که به من بگو و تکرار کن که من را بخشیدی.
قبل از این که از ایران بروم، به دیدن استاد رفتم و فکر نمی کردم دیدار آخرم با استاد باشد، استاد از این که خانم هما روستا از سرطان رنج می بردند و شیمی درمانی شده بودند، بسیار بسیار اندوهگین بودند و می گفتند دارم کاری می کنم که خانم هما روستا حس وحال خوبی داشته باشند و برای شادی ایشان تمام تلاششان را می کردند و می گفتند می خواهم بروم سفر شمال و هما خانم را با خودم ببرم و برایش فضای دلچسبی را به وجود بیاورم. دیدم استاد با این که قند داشتند می خواستند شیرینی بخورند، من به هما خانم گفتم هما جان استاد دارند شیرینی می خورند و ایشان گفتند اجازه بدهید بخورند! خبر نداشتم هما خانم هم می دانند که استاد حالشان بد است و اطلاع داشتند که ممکن است زیاد زنده نمانند. کمی دلگیر شدم که چرا خانم روستا اجازه می دهند استاد به جای یک شیرینی سه تا بخورند و واقعا تعجب می کردم، نگو مطلع بودند که بیماری شان بسیار پیشرفته بوده و زیاد زنده نمی مانند و من دیدار آخرم است. وقتی که از ایران رفتم، رادیو مرگ ایشان را اعلام کرد بسیار شوکه شدم و روزها اشک می ریختم و پس از او وقتی در سانفرانسیسکو بزرگداشتی برایم گرفتند، داشتم فیلموگرافی ام را آن جا نشان می دادم، در غم از دست دادن استاد، هنوز اشک من خشک نشده بود که شنیدم خانم هما روستا هم فوت کردند. می خواهم بگویم واقعاً این خاطرات و زجر و غم از دست دادن استاد و خانم روستا که مونس استاد بودند، خاطرات تلخی هستند که همراه با لذت شاگردی استاد تا ابد با من خواهد بود.
من می خواستم به تازگی نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» اثر فردریک دورنمات را به صحنه ببرم و خیلی دوست داشتم این نمایش نامه را کار کنم، اما متوجه شدم که آقای پارسا پیروزفر درست در همان تئاتر شهر این نمایش را در ماه های آینده می خواهند به صحنه ببرند، برای من مهم این بود که یاد استاد را زنده کنم ولی وقتی شنیدم آقای پیروزفر دارند این نمایش را کار می کنند، فعلاً منصرف شدم.
ارسال نظر