گفتوگو با ایوب آقاخانی، نویسنده و کارگردان نمایش هفتِ عصرِ هفتم پاییز
نه داد میزنم و نه شعار میدهم!
رکنا: احمدرضا حجارزاده: یکی از مهمترین سرودها و نامهایی که هر ساله با شروع هفته دفاع مقدس،گوش ایرانزمین را نوازش میکند، شعرِ «مَمَد نبودی ببینی ...» است که در وصف مبارزات شهید «محمد جهانآرا» سروده و خوانده شده و کمتر کسی است آن را نشنیده باشد. سید محمدعلی جهانآرا معروف به محمد جهانآرا از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بود که بر اثر سانحه هوایی کشته شد. متاسفانه در فضای فرهنگ و هنر کشور تاکنون درباره این فرمانده بیهمتا، به ندرت اثری تولید شده اما خوشبختانه این روزها در مجموعه تئاترشهر، سالن چهارسو نمایشی روی صحنه رفته به نام «هفتِ عصر هفتم پاییز» با نویسندگی و کارگردانی ایوب آقاخانی و بازیِ رحیم نوروزی و لیلا بلوکات،که به شخصیت و مبارزات شهید جهانآرا پرداخته. به همین بهانه، پای حرفهای ایوب آقاخانی،کارگردان نمایش نشستیم.
پیش از این، دو نمایش شخصیتمحور دیگر درباره جنگ تحمیلی نوشته و روی صحنه برده بودید. چه شد دوباره سراغ این موضوع رفتید و اینبار به زندگی و مبارزات «محمد جهانآرا» پرداختید؟
وقتی سال93 شروع به نگارش نخستین نمایشنامه درباره چهرههای تاریخ جنگ هشتساله کردم با اسم «کابوسِ شبِ نیمهی آذر»،که مربوط به شهید احمد کشوری بود، نیتم این بود یک سهگانه یا تریلوژی بسازم و سه پرتره جنگی در قاب صحنه و تئاتر ترسیم بکنم. پس از شهید کشوری، سراغ شهید مصطفی چمران رفتم در نمایشی به نام «تکههای سنگین سرب» و سومی همین نمایش است درباره شهید جهانآرا. هر کدام از این شهدا به دلایلی انتخاب شدند. معتقدم باید چگالی شخصیتهایی که دربارهشان حرف میزنیم، به لحاظ بُعد دراماتیک بالا باشد. آخرین مورد از این سهگانه را با یک رویکرد حسی، ملی و میهنی انتخاب کردم. به نظرم خیلی نمیتوان به شهید جهانآرا رنگوبوی سیاسی داد، چون یک قهرمان ملی و مردمی است. در روند پرداختن به بیوگرافی و تاریخچه و هویتش، او کمتر درگیر خطکشیهای سیاسی میشود. حس کردم او بهترین انتخاب برای پایان سهگانه پرترههای جنگی است. بخصوص که دو تجربه پیشین نشان داده بود در ترسیم آنچه دوست دارم که در نظارت بر تاریخ جنگ روی آن ذرهبین بگیرم، باید به حس مخاطب از لحاظ نگاه شخصی به آن شخصیت اعتنا کنم.کمتر فرد ایرانی را پیدا میکنید که جهانآرا را دوست نداشته باشد. ابعاد دراماتیک شخصیت او به اندازه دو کاراکتر انتخابشده پیشین نبود، یعنی آنچه از او در دست داریم،کمی تختتر است. ناگزیر با فرآیندی که در طول نمایش میبینید و بهرهبردن از ذهنیت و تکنیکهایی که به زعم خودم نگاه دراماتیک به زندگی و اندیشههای اوست، به تعریف داستان دو دلداده خرمشهری رسیدم که از آن دوران تا الان هنوز نتوانستهاند چالشهای خود را حل بکنند. از این زاویه شروع کردم به نقبزدن درباره آنچه میتواند از جهانآرا به جوانان امروز و کسانی که پس از جنگ به دنیا آمدند، آگاهی ببخشد و جوانان دیروز هم با آن خاطراتش را مرور بکند.
چرا در روایت نمایش، مستقیم به خود جهانآرا نپرداختید و او را در مقام شخصیت اصلی روایت نکردید و تنها به بازخوانی نامههایش بسنده کردید؟
این اتفاق چند دلیل داشت. نخست اینکه آنچه از جهانآرا در دسترس است، به لحاظ بررسی پتانسیل و بضاعت دستمایه، نه در زمینه تاریخی و نه اجتماعی، بلکه به عنوان یک مساله دراماتیک طول و عرض ندارد. ما فقط یک نفر را داریم که خیلی خودجوش پای برخی اعتقاداتش ایستاده و تا آخرین لحظه کوتاه نیامده. از او نه پیچیدگی عجیب و غریبی در ذهن داریم و نه هیچچیز دیگری. این بستر ناگزیر به یک ابزار کمکی نیاز داشت. امروز درام از ما مطالبه روانشناختی دارد. بنابراین اگر من کاراکتری بیاورم که آن مطالبه روانشناختی را آسانتر پاسخ بدهد و بخشی از اصطکاکات روانیاش شخصیتی باشد به نام محمد جهانآرا، اصرار و تاکید شخصی دارم که این کاراکتر به شدت جایگاه درستتری پیدا میکند، چون در گوشههای گم ذهن خسته و پریشان یک مرد عامی و کارگر عاشق و دلداده خرمشهری، جهانآرا را مرور میکنیم. آن وقت هرچه بر این شخصیت به گزارش نمایشنامه اثر گذاشته باشد، روی مخاطب هم اثر میگذارد، ولی اگر خودش در میانه میدان باشد، دستکم به آن شیوه، من بلد نبودم تاثیر ایجاد بکنم، زیرا معتقدم به عنوان کسی که درام درس میدهم و مدعیام درامشناسی را پشت میز و صندلیها و لای ورقها و سطوری آموختیم و سعی کردیم تقلید بکنیم، مطمئن بودم راه پرداختن مستقیم به جهانآرا، راه درستی نیست، یعنی اشتباه را بالاتر میبرد و شکست را بیشتر و پرقدرتتر تضمین میکند. من نخواستم این اتفاق بیفتد. بنابراین مستقیم به جهانآرا نپرداختم تا اینگونه مشکلات را که برای کارهای مشابه پیش میآید، به لحاظ فنی و تکنیکی دور بزنم. الان کسی نمیتواند خیلی روی این قضیه حساس بشود که وارد حریمی شدم که به من ارتباط ندارد، چون دقیقاً در مرزی حرکت کردم که به هر ایرانی ارتباط دارد. حریم من به عنوان یک ایرانی، حریم شما و مخاطب است. ما پا فراتر از آن نگذاشتیم که خدایینکرده اعتراض کسی را در پی داشته باشد. در عین حال نگاهم به جنگ و عشق، نگاهم به وظیفه و مسوولیت و هر چیزی که فکر میکنم جهان این اثر را شکل داده، خوشبختانه در این کار با همین تکنیک تجسم پیدا کرده است.
در پروسه نگارش متن چه قدر متکی به منابع مستند بودید و چقدر از قوه تخیلتان استفاده کردید؟
من برای نوشتن نمایشنامه «هفت عصر هفتم پاییز» یکسالونیم تحقیق کردم، شامل خواندن هرچه منابع مکتوب درباره جهانآرا موجود بود؛ از مصاحبههای خبرگزاریها و رسانههای مختلف گرفته تا کتابهایی که نهادها و ارگانها در این زمینه چاپ کردند و مصاحبه با برخی افراد که در ثامنالائمه بودند یا در خرمشهر، یعنی کسانی که تا حدودی مطلعند. حتا سفر کوتاهی به خرمشهر داشتم برای پیداکردن دوستی و گرفتن یک مصاحبه چهارساعته. هرچه عکس از آن دوران وجود دارد، چاپشده یا نشده، همه را دیدم. هیچ منبعی را نگذاشتم از دستم دربرود. از اینرو، نمایش صددرصد مستند است، در عین حال که هشتاد درصد آن خیال است! یعنی من به عنوان ایوب آقاخانی، تماماً روی صحنهام، چون دارم داستان خودم را تعریف میکنم، ولی اگر در دل داستان من، شخصیتی به نکتهای اشاره میکند، هشتاد درصدِ آن دقیق و قابلتحقیق است. حتی با پژوهش میدانی و کتابخانهیی سندیت دارد و اثباتشده است. در مورد برخی موارد هم که شبههیی وجود داشت یا نمیتوانستم محکم پای آمار و اطلاعاتش بایستم، اصلاً استفاده نکردم، یا جایی آوردم که خیلی قابل بحث نباشد، مثل خواب زنِ جهانآرا اما آنچه در طول نمایشنامه میشنوید و نامههایی که در خیال از جانب او نوشتم و مضامین نامهها، فضا و حال و هوای آن روزها و آمار و ارقام و اطلاعات، همه درستند.
در مورد انتخاب بازیگران بفرمایید. چطور شد سراغ رحیم نوروزی و لیلا بلوکات رفتید؟ آیا این دو بازیگر، بهترین گزینههای ممکن برای ایفای نقشها بودند؟
وقتی نوشتن نمایشنامه را شروع کردم، ابتدا برای نقش غلامعلی و جهانآرا به کامبیز دیرباز فکر میکردم. با او حرف هم زدم و پذیرفت که با هم کار کنیم اما در مسیر نگارش، مغز مالیخولیایی غلامعلی و نگاه خاصی که شاید در مسیر نوشتن متن، نه در طرح، از قلم من تراوش کرد، مرا از کامبیز دیرباز دور کرد. هرچه بیشتر مینوشتم،کمتر حس میکردم انتخاب خوبی داشتهام.گرچه آقای دیرباز جدا از اینکه به لحاظ زمانبندی به مشکلاتی برخوردیم، چون مشغول بازی در فیلمی خارج از تهران بود و من داشتم به تمرینها نزدیک میشدم، در ذهنم هم از تصمیمم برای همکاری با او فاصله گرفته بودم. من یک آدم رنجکشیده، لاغر و تکیده میخواستم؛کسی که وقتی حرف میزند، احساس بکنید یک چیزیاش هست!
و به نظرتان آقای نوروزی این ویژگیها را داشت؟
بله، دقیقاً. رحیم نوروزی هم به لحاظ جثه و هیکل و هم از نظر بازی و تجربه و سابقهیی که در ایفای اینگونه نقشها دارد، به نظرم انتخاب بایسته و شایستهتری است. البته این انتخاب، از تواناییهای کامبیز دیرباز کم نمیکند. مقصودم به طور مشخص درباره این نقش بخصوص است. فکر میکردم آن جنس از مالیخولیای مزمنی که این فرد دارد و محصول عشق و دلدادگی یا به قول خودش پُرشدن مغز و قلبش از خاطره است، نیاز داشت در گام اول در یک نگاه و بدون هر کلام، به نظر برسد بازیگرم را درست انتخاب کردم. وگرنه مخاطب باید در دقیقه نود او را باور میکرد، یعنی وقت میدادیم به نمایشنامه و بازیگر Actor تا ثابت کنیم این انتخاب، درست است، ولی در مورد رحیم نوروزی پنج دقیقه وقت میخواهد تا این باور ایجاد بشود.
در مورد خانم بلوکات چطور؟ ایشان بر چه مبنایی انتخاب شدند؟
در رابطه با انتخاب خانم لیلا بلوکات، من به زنی برازنده با صدا، بیان و ایست و قامت استاندارد نیاز داشتم تا نقش یک دلداده مطلقاً عامی ایرانی را راحت بازی بکند. در عین حال در واگردی که شخصیتها در تبدیلشدن به کاراکترهای دیگر میکنند هم بتوانم در ترسیم پرسونایی که او نیست، با یک گردش کوچک موفق باشم. این باعث میشد نتوانم هر بازیگری را انتخاب بکنم. من چند گزینه برای نقش زن نمایش داشتم اما صادقانه باید بگویم لیلا بلوکات مثل رحیم نوروزی، همراهترین بود. ایشان خیلی به من لطف داشتند و به محض اینکه پیشنهاد دادم، با وجود سختی و سنگینی نمایشنامه، بازی در این نقشها را پذیرفتند. هر دو بازیگر عزیز نمایش به من اعتماد کردند و گفتند ما از تو کار بد ندیدیم! پس مطمئنیم آبروی ما را نمیبری! گفتم نه، در این حد تضمین میکنم نتیجه کار آبروریزی نخواهد بود. فکر میکنم امروز قولی که داده بودم، عملی شده. این متن را هر بازیگری میخواند، میگفت این همه دیالوگ را چطور حفظ بکنم؟! پینگپونگ مونولوگ است. همه واهمه داشتند از حجم دیالوگها، ولی کسانی که عاشقانهتر،کمچشمداشتتر و راحتتر یاعلی گفتند، این دو بازیگر بزرگوار بودند. چند سالی هست دنبال فرصتی هستیم تا با خانم بلوکات کار بکنیم و میسر نمیشد. برای همکاری با رحیم نوروزی 14 سال است هر دو منتظریم. اولینبار که به او پیشنهاد دادم،14 سال پیش برای نمایش «روزهای زرد» بود که نتوانستم افتخار حضورش را داشته باشم و کیکاووس یاکیده جای او بازی کرد. لیلا بلوکات چهار سال است علاقهمندی مشترکمان را در خصوص همکاری با هم کار ابراز کردیم. چرخش تقدیر بود که بالاخره با این نمایش توانستیم کنار هم قرار بگیریم. در کل از تیم اجرایی راضیام.
آقای آقاخانی، به نظرتان نمایشنامههای شخصیتمحور با این رویکرد چقدر میتوانند بر کسانی که فضای جنگ را تجربه کردهاند، تاثیر بگذارند و چه میزان برای نسل جوان و جدیدی،که شناختی از قهرمانان جنگ ندارند، جذاب و تاثیرگذار است؟
تعبیر خودم را در پاسخ به شما میگویم. اگر فکر کنم اجرای چنین نمایشهایی تاثیری ندارد، اصلاً کار نمیکنم، چون این کار نه سفارش است، نه چیز دیگری. در واقع سفارشی است از ایوب آقاخانی به خودش و گروه تئاتر پوشه! در چند سال گذشته، نوسانات فکری و ذهنی مختلفی داشتم. شاید به دلیلِ عبور از چهلسالگی باشد. نسبت به ده سال پیش، حسی از احترام در من نسبت به افرادی وجود دارد که صادقانه و بیمحاسبه، به محض اینکه نوسانی در مملکت اتفاق افتاده، جلو رفتند. این احترام را قلباً به آنها تقدیم میکنم. نه داد میزنم و نه شعار میدهم. حتا سعی میکنم کارم شعاری نباشد. هر واژهیی در این کار پیدا بکنید که بوی شعار بدهد، سم و زهرش را گرفتهام که آن بو از کار دور بشود. اگر چیزی یا جملهیی هم گفته میشود که شعارگونه به نظر میرسد، به این دلیل است که در آن زمان و مکان از زبان آدمهای واقعی گفته میشده. نمیتوانم الان به خاطر اینکه من یا شما خوشمان نمیآید، آن را قیچی بکنیم و دور بریزیم. من بدون شعار، به این آدمها احترام میگذارم، همانطور که درباره مفهوم خانواده دچار گرفتاریهای ذهنی شدم، همانطور که در مورد مفهوم مهاجرت دچار نوسانات ذهنی شدم. این نوسانات من را نسبت به چنین مضامینی مهربانتر کرد. فکر میکنم خیلی مهم است جوانی که امروز دانشجوی من و متولد نیمه دهه هفتاد است، یک چیزهایی یادش نرود، چون وقتی یادش برود، خیلی گرفتار میشویم، ما همین امروز با بچههای در این سنوسال در حوزههای مختلف گرفتاری داریم، وای به روزی که حافظه آنها پاک هم بشود! حافظهیی که اساساً شارژ نشده، یعنی حافظه خالی که خوراکی به آن داده نمیشود.
فکر میکنید مقصر چنین وضعیتی چه کسانی هستند؟
راستش من به آن جوان حق میدهم. شخصاً فکر میکنم فیلمها و تئاترهایی که تا کنون در زمینه جنگ تولید شدهاند، نه همهشان، بلکه بیشترشان، اگر به من هم در آن سن ارائه میدادند، فحش میدادم به جنگ جای اینکه دوستش داشته باشم! اصلاً مهم نبود چقدر هزینه تولیدش شده، چون معتقدم انگار سرمایه را ریختند در جوب. وقتی به آنها خوراک داده نمیشود، این واکنش بدیهی است. او به طور طبیعی از این ماجرا وازده میشود. جوانان امروز وقتی میخواهند تئاتر کار بکنند، تمام دغدغهشان زن و مرد و گرفتاری ارتباط آنها، آپارتمان، اخلاق، خیانت Cheat و مسائلی از این قبیل است. جوان امروز تقصیر ندارد. من هفده سال است درس میدهم و این چیزها را از نزدیک میبینم. جوانهای امروز این مضامین را مسخره میکنند. الان وظیفه من به عنوان آرتیستی که در مقام معلم با آنها در تماسم، اینست که یک بار به او غذایی با طبخ نسبتاً استاندارد بدهم، بعد اگر بدشان آمد، ببینم چه گِلی به سرم بگیرم! اگر تا الان هم آنها در خفا یا آشکار اعلام انزجار کردهاند، به این دلیل است که غذا بد پخته شده و اصرار هم داریم تا آخرین دانهاش بخورد. آقا دوست ندارد! با ذائقهش، معدهش و جهاز هاضمهاش سازگار نیست. من الان باید یک نگاه پساجنگی به آنها ارائه بدهم. من باید به زعم خودم، غلامعلی را نشان بدهم که درگیر عشق است و نمیتواند در عشق خود موفق باشد. فقط به این دلیل که در گذشته گیر کرده؛ یک کاراکتر روانشناختی. باید چمرانی را نشان بدهم که در چهلسالگی در لبنان عاشق میشود. باید چیزهایی را نشان بدهم که فکر میکنم فرکانسش با نسل جدید همخوانتر است، چون آنچه در دوران تورم ایدئولوژیک در سینما Cinema و تئاتر به مخاطب ارائه شده، به گمانم رویکرد تهییجی و تبلیغی داشتند. انسان از آنها منها شده بود. پای آن کاراکترها روی زمین نبود. بنابراین امروز پس از آن دوران و خرابیهایی که در حد سوری ساخته شده، نمیتوانیم از نسل جدید که متولد دهههای پس از جنگ است، توقع داشته باشیم درکی از آن دوران و نوع ایثارشان داشته باشد. چه بسا خیلی از آنها میگویند ما را شما بدبخت کردید که رفتید جلو! چون نه نسبت به ماجرا تحلیل دارد، نه درک. ما باید این را به او بدهیم. نمیشود با کارهایی که پیش از این انجام شده، این درک را ایجاد کرد. در آن کارهایی که اسمش را میگذاریم «سفارشی»، آثار قابل بحث خیلی کم بودند. نمیگویم نبودند اما زیر انگشتان یک دست وجود داشتند. قواره توان من به لحاظ مالی، نگاه، سواد و دانش اینست. اگر بد هم باشد، من کارم را کردهام. اگر ناموفق بود، وظیفه من نیست دنبال درمانش بگردم. آدمهای زیادی متولی این امر هستند و جالبتر این که دور و برمان پُر است از نهادها و ارگانهایی که اینگونه کارهای فرهنگی در دستورالعملشان است، ولی هیچکدامشان مرد عمل نیستند.
شما هرگز برای جلب حمایت یا دریافت کمک سراغ آنها نرفتید؟
در نمایش «تکههای سنگین سرب» من تعلل کردم، چون کار تولید شد و بعد از آنها کمک خواستم اما در «هفت عصر...» از مرحله نگارش، زمزمههای کمک و حمایت را آمدم. به جرات میگویم خیلی از ارگانها این عناوین را در سرلوحه کارشان دارند، ولی هیچکدام جلو نمیآیند، یا اگر میآیند، آنقدر شرایط میگذارند که میگویید عطایتان را به لقایتان بخشیدم. برو بنشین پشت میزت چهار تا نامه امضا بکن و ده تا بیلان الکی رد بکن، با بیتالمال پُز بده و عکس یادگاری بگیر و اسمت را بگذار نهادی که وظیفه و مسوولیتت اینست! این نمایش را موسسه گروه تئاتر پوشه و فقط با حمایت مرکز هنرهای نمایشی تولید کردهام. مثل باقی تئاترهای من. مثل «زنانی که به بزها خیره شدهاند»، با این تفاوت که آن خصوصی بود و این حمایت دولتی هم دارد، در حد محدود و معقول. آن ارگانها اغلب با افرادی کار میکنند که به زعم خودشان آدمهای مناسبتری برای این فضاها باشند. فکر میکنند این فضاها فقط متعلق به آدمهایی است که تناسب را در نگاه و رفتار و عملکرد بیرونی و سوریشان ایجاد بکنند. در صورتی که این فضاها متعلق به من است، چون تاریخِ پشتِ سر من است و من این فن را بلدم. آدمهایی که آنها دوست دارند، تخصص ندارند. تخصص را من دارم. منظورم از من، ایوب آقاخانی نیست. منظورم دانشآموخته و کارکردهی تئاتر است اما بگذارید آنها در توهم و گرفتاریشان بمانند. این باعث میشود دانشجویان منِ نویی از اینجور کارها فراری باشند. برای اینکه کار معقول نمیبینند. من وظیفه دارم کاری بکنم فردا دانشجویم نتواند در کلاس نقد درشتی بر کارم بکند. بنابراین حواسم به خیلی چیزها هست. آنها حواسشان به اینست فلان مقام بالادست خوشش بیاید. من اصلاً دغدغهم این نیست. میخواهم صد سال سیاه هیچ مقامی خوشش نیاید. من در مسیر ذهنی خودم به تناسب چهارچوبهای فرهنگی، قاعدههای نظارتی و تعهد و رسالت فردی سعی کردم کار استانداردی بکنم و مسیرم را به اشتباه نرفته باشم.
در نمایش تکههای سنگین سرب، دکورتان خیلی مینیمال و همه چیز در یک جایگاه چوبی خلاصه شده بود. اینجا دکور خیلی شلوغ و وسیع و در عین حال انتزاعی است. حتی بالهای هواپیما و کف صحنه، وصیتنامهها و تابوت شهید را هم میبینیم. این ایده از کجا آمد؟ چرا دوباره از دکور مینیمال استفاده نکردید؟
در «تکههای سنگین سرب» نگاهم مجرد، انتزاعی و تحلیلی بود. اینجا به خاطر حسم نسبت به خرمشهر، رویکردم حسی و ملودراماتیک است. در «تکههای سنگین سرب» عمده نمایش در لبنان میگذشت. لزوماً حس من پشتش نیست. درک و شعورم پشت آن بود. بنابراین به همان اندازه آن را در یک چهارچوب ضدعفونیشده نشان دادم. اینجا همانقدر که خود جهانآرا مردمی و خودجوش و رها بود، ما همان رویکرد را داریم. حتی آهنگساز هر دو نمایش یک نفر است اما موسیقییی که برای این کار ساخته شده، ملودیکتر از آن کار است. اینها آگاهانه است. باید حس مخاطب را نسبت به مسائلی قلقلک میدادم. خیلی سعی کردم در صحنه وصیتهای شهدا این اتفاق بیفتد، ولی نگاه و هسته مرکزی، به نظرم این را ایجاب میکرد. آنجا ایجاب نمیکرد. همانطور که ممکن است در کار بعدی که ربطی به جنگ ندارد، یک منش دیگر در نگاهم به زیباییشناسی سوری و بخصوص طراحی صحنه دیده بشود. اینها اقتضائات اثر به اثر است که تغییر میکند.
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر