شناسایی قاتل از میان12میلیون پرونده

تشکیل پرونده در کلانتری
خانواده مهندس جوان که هرگز تصور چنین اتفاقی را نداشتند پس از روزها بی‌خبری در بازگشت به خانه جسد را پیدا کردند و موضوع را به کلانتری گزارش دادند. در آن زمان ادغام نیروهای پلیس انجام نشده بود و کمیته، ژاندارمری و شهربانی مستقل از هم کار می‌کردند. بنابراین وقتی پرونده‌ای در کلانتری تشکیل می‌شد، مأموران کلانتری تحقیقات را شروع می‌کردند و اگر به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند، تجسس کلانتری یا پلیس تهران این کار را انجام می‌داد. در این پرونده نیز روند تحقیقات در این مراحل آغاز شد و پس از سه ماه بدون هیچ پیشرفتی پایان یافت و به همین خاطر موضوع برای ادامه رسیدگی‌ها به اداره قتل آگاهی ارجاع شد.
سه ماه از حادثه گذشته بود و زمان زیادی از دست داده بودیم پس باید بسرعت کار می‌کردیم. وقتی پرونده به دست ما رسید و مطالعه اش کردم متوجه شدم بهترین سرنخ‌ها برای ردگیری عامل یا عاملان جنایت در پرونده وجود دارد اما متأسفانه در مراحل تجسس کلانتری و پلیس تهران پرونده با دقت و کیفیت لازم مطالعه و بررسی نشده است.
انگیزه قتل
شاخص ترین و مهم‌ترین نکته‌ای که در پرونده هیچ کس به آن توجه نکرده بود، سرقت اموال و خودروی سواری مقتول بود. بنابراین با همین سرنخ وارد عمل شده و در نخستین گام با کمک گشت آگاهی برای توقیف خودرو اقدام کردیم. دو روز بعد خودروی مورد نظر توقیف و راننده که فرد محترم و متشخصی بود به آگاهی منتقل شد. در بازجویی از این فرد مشخص شد او خودرو را از فردی با اسم و مشخصات کامل -اما پس از مرگ- او خریده است.
خرید و فروش از دیار باقی؟!
همه اسناد و مدارک پرونده نشان می‌داد که فروشنده کسی جز مقتول نبوده است. به همین خاطر مطمئن بودیم که در همین معامله نکته‌ای است که ما را به قاتل نزدیکتر می‌کند. با این فرضیه به همراه خریدار به دفترخانه محل معامله رفته و به بررسی اسناد پرداختیم. حسابی گیج شده بودیم. نام مقتول در همه اسناد و قرارداد فروش وجود داشت. به موضوع شک کرده بودم. به همین خاطر از محضردار خواستم مدرک شناسایی فروشنده را برایم بیاورد. او هم فتوکپی یک گواهینامه با مشخصات مقتول را نشان داد. چهره مقتول کامل در ذهنم بود و به همین خاطر سریع متوجه شدم هیچ شباهتی با عکس گواهینامه ندارد.شکی نبود که صاحب عکس داخل فتوکپی ارتباطی با جنایت دارد. بنابراین پس از ارائه نامه قضایی به دفترخانه، کپی این مدرک ارزشمند را گرفتیم. با توجه به مهر راهنمایی و رانندگی روی عکس، مشخص بود فرد مورد نظر با مخدوش کردن گواهینامه خود و وارد کردن اطلاعات کارت مقتول، هویت اش را پنهان کرده است. بلافاصله موضوع را به رئیسم گزارش کردم و او گفت موضوع را به راهنمایی و رانندگی اعلام کنید تا از روی شماره گواهینامه استعلام بگیرند. من از این حرف واقعاً تعجب کردم چون مطمئن بودم کسی که تا این حد ریزه کاری‌ها را رعایت کرده بدون شک با یک شماره گواهینامه خودش را به تله نمی‌اندازد. اما رئیسم سر حرف خودش بود. حسابی کلافه و ناراحت بودم و می‌خواستم کار را تعطیل کنم که معاون رئیس کل متوجه موضوع شد. وقتی دلایلم را به او گفتم و اینکه استعلام دست کم دو سه هفته زمان از ما می‌گیرد هماهنگی‌های لازم را برای حضور مستقیم من و همکارانم در اداره راهنمایی و رانندگی فراهم کرد تا کارمان را آنجا ادامه دهیم.
سوزنی در انبار کاه
من و دو نفر از همکارانم به اداره راهنمایی و رانندگی رفتیم و با توجه به مشخصات و سن و سالی که از صاحب عکس گواهینامه جعلی -الصاق شده بر گواهینامه- مقتول حدس می‌زدیم با کمک بی‌دریغ راهنمایی و رانندگی به 12 میلیون گواهینامه با ویژگی‌های مورد نظرمان رسیدیم؛ یعنی تطبیق 12 میلیون عکس گواهینامه با فتوکپی مظنون. البته نباید فراموش کرد که آن موقع مثل حالا نبود که سیستم‌ها کامپیوتری باشد، پس ما باید دستی همه پرونده‌ها را رصد می‌کردیم. بدون شک کار سخت و طاقت فرسایی بود. به هر حال با همکاری پلیس راهنمایی و رانندگی وقت، پرونده هایی که با امضای مشترک سه مسئول پلیس راهور در زمان مورد نظرمان بود را جمع‌آوری کردیم و با این غربال 12 میلیون پرونده را به 425 هزار پرونده رساندیم. بعد هم سه نفری کار را شروع کردیم. روز اول از ساعت 7:30 صبح تا 5 عصر، 10 هزار پرونده را بررسی کردیم. روز دوم هم همین حدود. به راستی کار ساده‌ای نبود و واقعاً بریده بودیم. اما به لطف خدا، روز سوم به پرونده فردی رسیدیم با مشخصات مظنون. در آن لحظات حس خوبی داشتیم. مشخصات صاحب عکس «مختار» ساکن مهرشهر کرج ثبت شده بود و روی پرونده نامه گمشدن گواهینامه و درخواست المثنی قرار داشت. با کمک راهنمایی و رانندگی متوجه شدیم درخواست اولیه در کلانتری افسریه ارائه شده است و برادر مختار که نظامی بود ضمانت کرده بود گواهینامه گم شده و به همین خاطر فقط آدرس او روی پرونده بود. از راهنمایی و رانندگی تشکر کردیم و بلافاصله سراغ آدرس برادر مختار رفتیم.
آرتیست بازی برای گرفتن متهم
آدرس را که پیدا کردیم دو روزی جلوی خانه کشیک دادیم. وقتی دیدیم فایده‌ای ندارد به در خانه رفتیم که همسر برادر مختار جلو آمد البته این زن آنقدر زیرک بود که هیچ اطلاعاتی نداد. پس به ناچار سراغ پرونده این افسر رفتیم و آدرس پدر و خواهر و برادرهایش را درآوردیم. البته در پرونده محل زندگی مختار در مهرشهر کرج - خانه پدری- قید شده بود. خوب یادم هست که پنجشنبه بود. مرحوم رضوانفر- معاونت وقت اداره قتل پلیس آگاهی- روند کار را پیگیری کرد. وقتی گفتم فردا به خانه پدر مختار می‌روم، اعلام کرد همراهم می‌آید. بنابراین طبق قرار ساعت 5:30 صبح راه افتادیم. در کوچه‌ای که خانه پدری مختار در آن قرار داشت، خانه‌های ویلایی زیادی بود و روی در یکی از خانه‌ها نام پدر مظنون به چشم می‌خورد. داشتیم فکر می‌کردیم به خانواده چه بگوییم که ناگهان پیرمردی که به نظر پدر مختار بود بیرون آمد. کمی بعد فهمیدیم او نگهبان محله است و حتی شماره خودروی ما را هم برداشت. ساعت 7 بود که او زیر درختی نشست و شروع به رصد اطراف کرد که من کنارش رفتم و به بهانه اینکه پدرم بیمار است و دنبال خانه‌ای در محلی خوش آب و هوا می‌گردم، هم توانستم سر صحبت را باز کنم و هم اطلاعات خوبی بگیرم. اما در جریان حرف‌ها آنقدر درباره مختار بد و بیراه گفت که فهمیدیم به هیچ عنوان آنجا زندگی نمی‌کند و پیرمرد اطلاعی هم از پسرش ندارد. پس ماندن دیگر فایده‌ای نداشت. بنابراین ظهر نشده به تهران برگشتیم.
انتظار برای وارد شدن طعمه به تله
تنها یک راه مانده بود. اینکه کمین کنیم تا وقتی مختار برای دریافت گواهینامه آمد دستگیرش کنیم. با هماهنگی معاونت وقت پلیس راهور-که کمک زیادی به کشف پرونده کرد-من در جایگاه مأمور تحویل گواهینامه به جای استوار سعیدی نشستم. البته معاونت پلیس راهور لطف دیگری هم کرد و چون اتاق مخصوص این کار پنجره‌های نرده کشی شده داشت، ما را به اتاقی برد که بتوان از پنجره به بیرون پرید. همه گواهینامه‌ها در فایل‌های مخصوص بود و من بدون اینکه کسی متوجه شود، گواهینامه مختار را برداشتم و در جیبم گذاشتم. 10 روزی به همین شکل گذشت تا اینکه بالاخره سر و کله مختار پیدا شد. آنقدر عکسش را دیده بودم که شک نداشتم خودش است. عینک آفتابی روی صورتش بود. جلو آمد و اسم و مشخصات داد. من هم به استوار سعیدی گفتم گواهینامه ایشان را بدهید. بنده خدا استوارنمی‌دانست گواهینامه در جیب من است و با دقت فایل‌ها را می‌گشت. من هم چشمم به مختار بود. نگران بود. مدام دور و برش را نگاه می‌کرد و حواسش به من نبود. به همین خاطر در یک حرکت سریع از پنجره بیرون پریدم و دستبند را روی دستانش زدم. جالب اینجا بود که او وقتی دستبند را دید تعجب نکرد و گفت به خاطر قتل آن مهندس من را گرفتی؟ گفتم بله. به این ترتیب پس از تشکر و خداحافظی از مأموران پلیس راهور، متهم را به پلیس آگاهی بردیم.
اعتراف بی‌دردسر
مختار وقتی پای میز بازجویی نشست هیچ چیزی را انکار نکرد و گفت: «مهندس(مقتول) دنبال نقاش بود تا در روزهایی که خانواده اش در شهرستان هستند دستی به سر و روی خانه اش بکشد. من هم که نقاش سیار بودم کار را قبول کردم. روز قتل همراه دوستم «علی» به خانه مهندس رفتیم و با دیدن وسایل گرانقیمت خانه، برای قتل و سرقت وسوسه شدیم. بنابراین صاحبخانه را با دست و پای بسته در کمد دیواری گذاشتیم. بعد از دزدی هم اموال را تقسیم کردیم و هر کس دنبال کار خودش رفت.»او می‌گفت از علی ردی ندارد و فقط می‌داند دو ماه قبل با خانواده اش از کرج به جنت آباد نقل مکان کرده اما آدرسش را نمی‌دانست.
پس یک بار دیگر به نقطه صفر رسیده بودیم و باید از اول شروع می‌کردیم. صبح روز بعد از بازجویی با همکارم به جنت آباد رفتیم و تا 5 بعدازظهر همه قولنامه‌های مسکن را بررسی کردیم. البته به حرف ساده است اما در عمل واقعاً کار سختی بود. هیچ سرنخی نبود. انگار این خانواده آب شده و در زمین فرو رفته بودند. در فکر راهکار دیگری بودیم که بار دیگر سراغ مختار رفتیم. او این بار گفت علی برادری دارد که در بسیج مسجد... فعالیت دارد و قرار است در هواپیمایی استخدام شود.
غافلگیری در خانه
راهی مسجدی شدیم که مختار گفته بود. چند جوان جلوی در مسجد جمع شده بودند و پیرمردی از خادمان مسجد هم کمی آن طرف تر ایستاده بود. نزدیکش رفتم و سراغ برادر علی را گرفتم. او هم جوانی را نشانم داد. صدایش کردیم و به او گفتیم برای تحقیق آمده ایم از هواپیمایی. چون آدرس دقیق نداده بودی اینجا سراغت آمدیم. او هم که فکر می‌کرد ما واقعاً تیم گزینش هستیم بلافاصله آدرس را روی کاغذ نوشت.
در آن موقع طرح والعادیات برای جمع‌آوری معتادان و مواد مخدری‌ها آغاز شده بود. علی هم چون معتاد بود مدت‌ها از ترس دستگیری خود را در خانه حبس کرده بود و ما این موضوع را حدس می‌زدیم. زنگ خانه را زدیم. مرد میانسالی در را باز کرد و وقتی گفتیم از گزینش هواپیمایی آمده‌ایم ما را به داخل خانه دعوت و حسابی پذیرایی کردند. درباره تک تک اعضای خانواده پرسیدیم. او هم با جزئیات همه چیز را می‌گفت و سعی می‌کرد بیش از حد از خانواده اش تعریف کند. وقتی نوبت به علی رسید گفت سرباز است و در همدان خدمت می‌کند. مطمئن بودیم دروغ می‌گوید. بنابراین پرکردن فرم اعضای خانواده را بهانه کردیم و گفتیم چون فردا آخرین مهلت است و شما آدرس درستی در پرونده نداشتید که زودتر بیاییم، اگر فرم‌ها تکمیل نشود، بحث استخدام منتفی است. وقتی این حرف از دهن ما بیرون آمد، ناگهان پدر علی رنگ به رنگ شد و گفت: اتفاقاً پسرم برای مرخصی به تهران آمده و الآن هم در خانه است. او بسرعت علی را صدا کرد و او جلوی ما نشست. موضوع را به او توضیح دادیم و گفتیم چون فرم‌ها در خودرو است با ما بیا تا همانجا تکمیلش کنی. علی هم که از همه جا بی‌خبر بود خواست لباس عوض کند و کفش بپوشد اما گفتیم همین‌طوری خوب است. او هم با دمپایی و لباس خانه همراه ما شد. وقتی به خودرو رسید و مختار را در صندلی عقب دید تازه فهمید چه خبر است. همان موقع دستبندی به دستش زدم و او را داخل خودرو انداخته و به راننده گفـــــــتم موضوع را به خانواده اش اطلاع دهد.
به این ترتیب پرونده جنایت به سرانجام رسید و متهمان تحویل مراجع قضایی شدند.
سرهنگ بازنشسته نصرالله شفیقی - رئیس سابق شعبه قتل اداره آگاهی تهران