سروسر های مادرم و ناگفته های پدرم از دوست دختر دوران جوانی / دختر جوان تحمل شنیدن نداشت

ماموران انتظامی یکی از کلانتری‌های مشهد درحال گشت‌زنی در حوزه استحفاظی خود بودند که به دختری جوان که درحال جر‌وبحث با راکب یک دستگاه موتورسیکلت بود، مشکوک شدند.
این دختر نوزده‌ساله با دیدن ماموران پا به فرار گذاشت که طولی نکشید توسط پلیس دستگیر شد. راکب موتورسیکلت نیز پس از ورود به یکی از خیابان‌های فرعی، فرار کرد. مرجان در‌حالی‌که نگران و مضطرب بود و گهگاهی گریه می‌کرد، به پلیس گفت: «من از شهرستان به مشهد آمده‌ام و می‌خواستم به خانه عموی پدرم بروم. با خودم حساب‌وکتاب می‌کردم که به آنجا بروم یا اینکه به شهر‌ستان برگردم.»
دختر جوان ادامه داد: «تا نزدیک ترمینال رفتم تا به شهرمان برگردم؛ اما از باب اینکه ممکن است با رفتنم به خانه، پدر ‌و برادرم بلایی سرم خواهند آورد، تصمیم گرفتم که به خانه عموی پدرم بروم و از او کمک بخواهم.»
مرجان درحالی‌که دست‌هایش را روی هم فشار می‌داد، با حالتی عصبانی گفت: «در بین اعضای خانواده‌ام اوضاع عاطفی خوبی حاکم نیست و پدرومادرم همیشه با هم جنگ‌ودعوا دارند و این درحالی است که هیچ‌کدام حرف یکدیگر را نفهمیده و درک نمی‌کنند. پدرم مغرور و یک‌دنده است و مادرم نیز با او (پدرم) لج‌بازی می‌کند. آن‌ها در حضور من، خواهر و برادرم، آن‌قدر سر همدیگر داد کشیده‌اند که قرب‌ واحترام خودشان را از بین برده‌اند و همدیگر را در پیش ما که فرزندان آنان هستیم، خرد کرده‌اند. آنچه در خانه پدرم تحملش برایم خیلی سخت بود، این بود که برادرم همیشه خرمگس معرکه می‌شد و سر کوچک‌ترین بهانه، مرا به باد کتک می‌گرفت.»
دختر جوان درحالی‌که قطرات اشک از دو گونه‌اش سرازیر شده بود و گریه می‌کرد، افزود: «برادرم همیشه به من زور می‌گفت. پدرم نیز که معتقد به مردسالاری است، چیزی نمی‌گفت. این اواخر کار برادرم به جایی رسیده بود که برای مادرم هم شاخ‌وشانه می‌کشید. او گستاخی را به حدی رسانده است که با پدرم هم سر جنگ و دعوا برداشته و گاهی به‌خاطر همین کارهایش مثل اسب از پدرم کتک می‌خورد. مادرم چون حریف کارهای پدرم نمی‌شد، نمی‌توانست حرفی بزند و من و خواهرم نیز از این وضعیت عذاب می‌کشیدیم. آخرین‌بار، برادرم در حضور یکی از دوستانم که به خانه ما آمده بود، کتکم زد و شخصیتم را خرد کرد.»
وی ادامه داد: «دیگر تحمل این وضعیت برایم سخت بود و نمی‌توانستم تاب بیاورم. سرشب بود که دوستم به من زنگ زد. با شنیدن صدایش به گریه افتادم. دوستم از سر دلسوزی گفت پدر‌ومادرش به مسافرت رفته‌اند و تنهاست. من هم بدون اینکه به خانواده‌ام بگویم، به خانه دوستم رفتم. دو روز آنجا بودم. مادرم دو مرتبه زنگ زد و سراغم را از دوستم گرفت. او هم گفت هیچ خبری از من ندارد. این‌طوری می‌خواستم حالشان را بگیرم. روز دوم بود که خانواده دوستم از مسافرت برگشتند و من هم از در پشتی خانه آنان بیرون زدم. می‌ترسیدم به خانه بروم. مقداری پول از دوستم گرفتم و بدون هیچ برنامه‌ای به مشهد آمدم. نمی‌دانستم کجا بروم. مانده بودم به عموی پدرم که اینجا زندگی می‌کند اطلاع بدهم یا نه. آن‌قدر لفتش دادم که بعداز‌ظهر شد. در خیابان یک پسر موتورسوار که فهمیده بود تنها هستم، برایم ایجاد مزاحمت کرد که ماموران پلیس سر رسیده و مرا به کلانتری آوردند.»
مرجان آهی کشید و گفت: «پدرم در دوران جوانی با دختری دوست بوده و مادرم هرموقع دعوایشان می‌شود، این موضوع را مطرح می‌کند. پدرم نیز شرم و حیا را زیر پا می‌گذارد و در مورد نحوه آشنایی‌اش با مادرم و سروسری که با هم داشته‌اند، چیزهایی می‌گوید که اعتبار و احترام مادرم را لگدمال می‌کند. گاهی از هردویشان بدم می‌آید؛ اما آن‌ها پدر‌ومادرم هستند و من دوستشان دارم. من فراری نیستم، فقط از خانه بیرون زدم تا کمی آرامش بگیرم. نمی‌دانستم یک دختر تنها بیرون از خانه هیچ آرامشی نمی‌تواند داشته باشد. اگر پدر‌ومادرها بدانند چگونه حرمت و احترام خودشان را نگه دارند، هیچ‌وقت مشکلی در خانواده به وجود نخواهد آمد که به‌این‌گونه مسائل ختم شود.»
با پیگیری‌های به‌عمل‌آمده، دختر جوان پس از مذاکرات لازم با خانواده‌اش به مادرش تحویل داده شد و قرار شد همراه مادر و پدرش به ‌مشاور خانواده مراجعه کنند برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.