نیمه جون (داستان)
رکنا: نمیدونست کجای شهره. کنار اتوبانی داشت راه میرفت. چشماش درست جایی رو نمیدید. تقریباً غروب بود و غم عجیبی همراه ترس وجودش رو گرفته بود. ترافیک سنگینی بود و ماشینها تقریباً بیحرکت و نامنظم خیابون رو پر کرده بودن.
مدام صدای بوق عجیبی، شبیه به بوق کشتی یا قطار تو گوشش میپیچید. قلبش آروم میزد و هر لحظه ضربانش کندتر میشد. به راحتی میتونست صدای قلبش رو بشنوه. نمیدونست چه اتفاقی داره براش میافته. احساس سبکی میکرد و انگار فشارش افتاده بود. ولی حال جسمیش بدنبود. توی خیابون، جمعیت زیادی از بین ماشینهایی که ایستاده بودن به جهت مخالفش میدویدن و از کنارش رد میشدن. توی صورت تکتکشون یه جور ترس و نگرانی دیده میشد. با اینکه با سرعت از کنارش رد میشدن ولی حرکاتشون به نظرش کندتر از حد معمول بود. سردش بود، نمیدونست چه موقع از ساله ولی لباسهایی که تن خودش و آدمهایی بود که از کنارش رد میشدن، تابستونی بود. زمان و مکان رو گم کرده بود. لحظه به لحظه صدای تپیدن قلبش بلندتر میشد.
جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. انگار کسی متوجه اون نبود و با بیتفاوتی از کنارش رد میشدن. دیگه راه نمیرفت، درست مثل کسی که مسخ شده باشه. ایستاده بود کنار خیابون و با چشمهایی که همه جا رو کمی تار میدید، آدمها رو نگاه میکرد. صدای بوقی که توی گوشش میپیچید در حال محو شدن بود. آروم سرش رو برگردوند به سمتی که مردم میرفتن. انگار تصادف شده بود، مردم درست تو یک نقطه از خیابون جمع شده بودن. ازدحام عجیبی بود. اطراف خیابون پر بود از پلیس و مامورهای آتشنشانی. شروع کرد به راهرفتن. آروم به سمت جمعیت قدم برمیداشت. صدای آژیر آمبولانسی که کنار شلوغی ایستاده بود و داد و بیدادهای مردمی که اونجا جمع شده بودن توی گوشش گنگ و نامشخص بود. از کنار جمعیت رد شد و جلوتر رفت. ماشینی چپ شده بود و کمی اونطرفتر مردی افتاده بود روی زمین و چند نفری دورش حلقه زده بودن که از لباسهاشون معلوم بود پزشک اورژانسن. آروم جلوتر رفت، ضربان قلبش داشت کندتر میشد و احساس بیحالی میکرد. کنار مردی که روی زمین افتاده بود. کیف چرمی قهوهای رنگی رو دید که مطمئن بود مال خودشه، هدیهای بود که سال پیش، نامزدش براش گرفته بود و روش اولین حرف از اسم دوتاییشون حک شده بود. باز، نزدیکتر رفت، گیج شده بود و ماتش برده بود به صورت خونی مردی که تصادف کرده بود. خودش بود که دراز به دراز افتاده بود روی زمین. میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست. هیچکدوم از آدمهای اونجا صداش رو نمیشنیدن. صدای بوق توی گوشش داشت کمتر میشد، هر بار که دستگاه شوک رو به قفسه سینهاش میزدن، صدای مردم رو بلندتر میشنید و نور عجیبی توی چشماش میزد. صدای قلبش داشت کمتر و کمتر میشد. وقتی دوباره به بدنش شوک دادن، درد شدیدی توی قلبش احساس کرد، همه جا یک مرتبه تاریک شد و سوت عجیب و گوشخراشی توی گوشش پیچید. درد قفسه سینهاش مدام بیشتر، میشد و صدای جمعیت بلند و بلندتر. آروم چشماش رو باز کرد؛ سه، چهار نفر بالای سرش بودن، ماسک اکسیژن روی صورتش بود، جمعیت دور سرش حلقه زده بودن. میخواست چیزی بگه. پزشکی که بالای سرش نشسته بود، ماسک رو از صورتش برداشت و گفت: صدای من رو میشنوی؟
به زحمت دو، سه دفعهای سرش رو تکون داد و پزشک دوباره ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت. توی چشماش، اشک جمع شده بود. آروم چشماش رو بست و از کنار گونه خون آلودش، قطره اشکی پایین غلتید و به زمین افتاد.
نویسنده داستان: کاوه راد
ارسال نظر