برزخ (داستان)
رکنا: انگار صدا از سمت آشپزخونه میاومد. روی تختم دراز کشیده بودم و خیلی برام سخت بود که از جام بلند شم و ببینم صدای چیه. ولی به هر زحمتی بود اینکار رو کردم و رفتم به سمت صدا. انگار از توی یخچال بود، درش رو که باز کردم صدا قطع شد ولی وقتی خواستم در رو ببندم باز صدای شدیدی شروع کرد به تق و تق کردن. بهنظرم از یکی از کشوهای فریزر بود. تا کشو رو باز کردم چشمام از تعجب چهار تا شد و یکی دو قدمی رفتم عقب.
نمیتونستم درک کنم که چطور این اتفاق افتاده. اون روز صبح برای ماهیگیری رفته بودم کنار اسکله. یعنی هر روز صبح قبل از اینکه آفتاب بزنه این کار رو میکردم و یکی دو تا ماهی میگرفتم. بعد میاومدم سمت خونه، ماهیها تا اون موقع دیگه تموم کرده بودن، میچیدمشون توی فریز، دوش آب گرمی میگرفتم و بعد میرفتم سر کار. تقریباً هر روز رو همینطوری شروع میکردم.
اون لحظه که کنار فریزر ایستاده بودم، حداقل شونزده ساعت از ماهی گرفتنم گذشته بود و من در کمال تعجب میدیدم که اون صدا از ماهی زنده و سر حالیه که توی فریزر داره دم میزنه و خودش رو به در و دیوار فریزر میکوبه اون هم بعد از شونزده ساعت!
آروم رفتم بالای سرش، قلابی کنار لبش گیر کرده بود و نخ قلاب از کشو آویزون بود. ماهی دیگهای که کنارش بود، کاملاً یخ زده بود. سر در نمیآوردم، با منطقم جور در نمیاومد که یه ماهی بتونه با این شرایط زنده بمونه. نخ و قلابی هم که به دهن ماهی بود برام قابل فهم نبود. به خودم میگفتم که صددرصد دارم خواب میبینم. تصمیم گرفتم که بهش فکر نکنم، ولی حتی اگه خواب بودم، دلم نمیاومد ماهی رو تو همون وضعیت ول کنم. تشت بزرگی رو که توی حموم بود پر آب کردم و ماهیرو انداختم توش. فردا صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و با این وضعیت معلوم نبود که خوابم میبره یا نه، حتی نمیدونستم بیدارم یا اینکه دارم خواب میبینم.
در هر صورت، رفتم به سمت اتاق و خودمرو انداختم روی تخت خوابم و چشمام رو بستم. هنوز ذهنم درگیر اون ماجرا بود که یکدفعه چیزی رو به خاطر آوردم. اون روز صبح برام اتفاقی افتاده بود. یادم اومد که ماهی درشتی افتاده بود به قلابم و زمانی که میخواستم ماهی رو از آب بیرون بکشم، نخ قلابم لای سنگهای پایین اسکلهگیر کرد. هرچی سعی کردم. نتونستم نخ رو آزاد کنم و مجبور شدم برم توی آب، نخ رو با دست گرفتم و دنبال کردم. روی سنگها خزه بسته بود و همشون به صورت شدیدی لیز بودن. نخ قلاب کمی جلوتر از سنگها رفته بود توی آب، بدجوری گیر کرده بود و هر کاری میکردم، آزاد نمیشد. نفسم رو حبس کردم و رفتم زیر آب، نخ رو دنبال کردم تا رسیدم به جایی که گیر کرده بود. پام رو کردم لای دو تا سنگ و گیر دادم، تا بتونم همونجا ثابت بمونم و نخ رو از سنگی که بهش گیر کرده بود آزاد کنم. اون سر نخ که قلاب و سرب بهش بود از پشت سنگ آزاد بود و میتونستم ماهی درشتی رو که به قلاب افتاده بود، ببینم. شروع کردم به کشیدن نخ، به هر طرفی که میکشیدم، فایدهای نداشت. نفسم داشت تموم میشد. باید میرفتم بالا تا نفس تازه کنم. ولی وقتی خواستم اینکار رو بکنم، پام روی خزهها لیز خورد و کمی پایینتر بین دو تا سنگ گیر کرد، هرچی سعی میکردم نمیتونستم پام رو از شکاف سنگ بیرون بیارم. احساس خفگی بهم دست داده بود. قلبم بشدت تند میزد و ترس وجودم رو گرفته بود. نخ رو ول کرده بودم و فقط به فکر این بودم که چه جوری پام رو از لای سنگها بیرون بکشم. همون لحظه چشمم افتاد به ماهی، جفتمون داشتیم یه کار رو میکردیم. اونقدر برای آزاد کردن خودش تقلا کرده بود که از کنار لبش خون زیادی توی آب پخش میشد، دقیقاً مثل پای من. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و به زور دهنم رو بسته نگه داشته بودم. احساس میکردم فشار آب داره هر لحظه بیشتر میشه. چشمام سیاهی میرفت و تقریباً دیگه چیزی نمیدیدم که یکدفعه صدای پاره شدن نخ توی آب پیچیده و ماهی به همراه قلاب و نخی که به لبش بود از جلوی من رد شد و توی سیاهی دریا گم شد. دیگه تحملم تموم شده بود. دهنم باز موند و آب وارد ریههام شد، بدنم بیحس شد و دیگه چیزی از اون اتفاق یادم نمییاد.
تا اینکه امشب این اتفاق برام افتاد. نمیتونستم بخوابم، بلند شدم تا به ماهی توی تشت سری بزنم، ماجرا رو درک نمیکردم. اگر صبح واقعاً اون اتفاق برام افتاده، پس الان اینجا چکار میکنم و اگر نه، قضیه این ماهی توی تشت چیه. در حموم رو باز کردم، ماهی توی تشت نبود و آزادانه توی فضای حموم، تو هوا داشت شنا میکرد و نخ بیرنگی که به لبش آویزون بود بلندتر شده بود و از حموم بیرون زده بود و کمی اونطرفتر خودم رو میدیدم که بیتحرک و با چشمای باز، نزدیک به سقف حموم، تو هوا معلق بودم. این جریان، چندین مرتبه برام تکرار شده و من هنوز نمیدونم که دارم خواب میبینم یا اینکه
نویسنده داستان:کاوه راد
ارسال نظر