فقط یک قدم تا مرگ (داستانک)
رکنا: بودن یا نبودن، مرگ و زندگی، هست و نیست... همه اینها فقط به یک قدم ساده بستگی داشت. اینکه پام رو از زمین بلند کنم یا نه! عرق سردی روی صورتم نشسته بود. پاهام به سختی وزن بدنم رو تحمل میکرد.
ترس وجودم رو گرفته بود و توی اون گرما مثل بید میلرزیدم. هر از گاهی اطرافم رو نگاه میکردم، کسی از اون اطراف رد نمیشد. قمقمهای که همراهم بود، یکی دو قلپی بیشتر آب نداشت و آفتاب داشت زنده زنده کبابم میکرد. چند ساعت قبل از اینکه برم اونجا، از بوته تمشکی که دو تا تپه پایینتر سبز شده بود، یکی، دو مشتی چیده بودم و ریخته بودمشون توی جیب اورکتی که به تنم بود. دست کردم توی جیبم و چندتاشون رو درآوردم و خوردم. انگار دست و بالم خونی شده بود. خیره مونده بودم به کف دستم. هیچ وقت تا این حد به رنگ خون و تمشک و شباهتی که به هم داشتن، فکر نکرده بودم. تقریباً شش ساعتی بود که روی پام ایستاده بودم و جرات نشستن نداشتم. پاهام از شدت خستگی، بدجوری میلرزید. تقریباً طاقتم تموم شده بود و نمیدونستم اگه پام رو وردارم چه اتفاقی میافته. ولی چاره دیگهای هم نداشتم. حتی اگه یک لحظه فکر میکردم که ممکنه کسی از اون اطراف رد بشه، چند ساعت دیگه هم تحمل میکردم. ولی به نظر نمیاومد که این اتفاق بیفته. کل اون منطقه با سیمخاردار از بقیه تپههای اونجا جدا شده بود و منطقه ممنوعه به حساب میاومد و سال تا سال کسی از اونجا رد نمیشد. دست کردم توی جیبم و تکه کاغذی که آدرسی روش نوشته بود رو درآوردم و با خودکاری که همیشه توی جیب کاپشنم داشتم، شروع کردم به نوشتن آخرین چیزهایی که به ذهنم میرسید. زیاد شبیه به وصیتنامه نبود، بیشتر سعی کردم که شرایط وحشتناک اون لحظه خودم رو توش ثبت کنم. وقتی نوشتنم تموم شد، کاغذ رو مچاله کردم و انداختم کمی دورتر. سیگارم رو روشن کردم و خیره شدم به افق. هوا خنکتر شده بود. خورشید داشت آروم، آروم پایین میرفت و من احساس سبکی میکردم.
زمان رو گم کرده بودم، فکر کنم هفت یا هشت ساعتی بود که پام رو روی مین بزرگی فشار میدادم و تکون نمیخوردم تا منفجر نشه. آخرین پک رو به سیگارم زدم و فیلترش رو پرت کردم.
چشمهام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و پام رو با سرعت از روی مین بلند کردم. دیگه تقریباً چیزی نمیشنیدم و صدای سوت عجیبی گوشم رو پر کرده بود. نمیدونم چند متر بالاتر از سطح زمین بودم. به جز سوزش کمی که توی پام داشتم، دردی احساس نمیکردم. نمیدونستم اون ذرههای سرخی که توی هوا پخش میشد، دونههای تمشک بود یا قطرههای خون. آخرین چیزی که از اون ماجرا یادمه، لحظهایه که از پشت به زمین افتادم و همون موقع پای قطع شدهای از بالای سرم، رد شد و کمی اونطرفتر به خاک افتاد.
ارسال نظر