یک شب قرار بود در یک مجلس عروسی شرکت کنم. با موتورسیکلت ‌راه افتادم. سرعتم خیلی زیاد بود که ناگهان تصادف کردم و پایم شکست.

مرا به بیمارستان بردند و چندروزی بستری شدم. در بیمارستان با خانواده‌ای آشنا شدم که فرزند 20 ساله شان سرطان داشت. من با این پسر بیمار، دوست شدم. حرف‌های قشنگی می‌زد و تا آخرین‌لحظه امید‌وار بود. او که هم‌سن خودم بود، فوت کرد. از بیمارستان ترخیص شدم و در مراسم عزای آن جوان شرکت کردم. وضع مالی آشفته‌ای داشتند. این تجربه، مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

روحیه پدرومادرش در‌ آن وضعیت و شکرگزاری‌شان به درگاه خدا برایم جالب بود. من توبه کردم و خیلی سعی داشتم یکی از دوستانم را هم از راه خطا برگردانم؛ اما فایده‌ای نداشت. بهنام در فساد اخلاقی غوطه‌ور شده و آخرین‌باری که او را دیدم، به موادمخدر آلوده شده بود. به‌دلیل اینکه به حرف‌هایم گوش نمی‌داد، قطع‌رابطه کردیم. از این ماجرا چهار سال گذشت تا اینکه دیروز دو موتورسوار می‌خواستند از من زورگیری کنند. راننده موتور کلاه‌ایمنی را از سرش برداشت. باور نمی‌کردم، او بهنام بود. مرا شناخت و با دوستش فرار کردند.

به کلانتری آبکوه آمدم. از بهنام شاکی هستم. می‌خواهم دستگیرش کنند و به زندان برود. شاید سر عقل بیاید. واقعا متاسفم. پدر فرهنگی‌اش از دست کارهای او دق‌مرگ شد و مادر پیرش هم می‌گوید از خانه بیرونش کرده است. او سرنوشت خودش را خراب کرد.