گمشده در جادههای فقر یاسوج
رکنا: برای دیدن محرومیت در استان کهگیلویه و بویراحمد کافی است چند کیلومتر از یاسوج فاصله بگیرید. جادههای پرپیچ و خم کوهستان را پشت سر بگذارید و خیلی هم به آدرسهایی که مسئولان میدهند اعتماد نکنید.
به گزارش رکنا، هرچند امکان دارد اگر هم این کار را نکنید در راههای کوهستانی صعبالعبوری که بخش جدایی ناپذیر این اقلیم خشن است گم شوید و سر از جایی دربیاورید که اصلاً در برنامهتان نبوده؛ مواجهه با محرومیتی نادیده. این گزارش حاصل یک روز سرگشتگی من در کوهستان و گفتوگو با مردم در روستاهای دور و بر بخش زیلایی و مارگون است. مردمی آرام و میهماننواز با مشکلاتی که بخشی از زندگی روزانه آنهاست.
رفتن به مناطق محروم زیلایی از یاسوج کار سختی به نظر نمیآید تا وقتی که برای پیدا کردن اتومبیل تماس بگیرید. به هر کجا که زنگ میزنم، با جواب منفی روبهرو میشوم و حتی اتومبیلهای کرایهای هم حاضر نیستند این مسیر را بروند. با اینکه جاده چند سالی است آسفالت شده اما رانندگی در پیچ و خمهای ترسناک کوهستان کار هر رانندهای نیست. به سختی و در آخرین لحظات توسط یکی از ارگانها ماشینی در اختیارمان قرار میگیرد و با تماسهای مکرر چند آدرس از نقاط محروم زیلایی را از یکی از ارگانهایی که مربوط به محرومیتزدایی است پیدا میکنم و با خودم فکر میکنم حتماً آنها مناطق بکرتری از مکانهایی که من در موردشان شنیدهام معرفی میکنند. مسأله دیگر اما این است که راننده هم اصلاً به مسیر آشنا نیست و از دست رفتن آنتن دیتای گوشی هم کار را سختتر میکند. 4 ساعت بعد از امامزاده شاه غالب سر درمیآوریم. روستایی محروم و کوچک در مرکز روستای کلوار از توابع بخش مارگون و در ۹۰ کیلومتری شهر مارگون.
روستا روی دامنه کوه نشسته و رودخانهای خروشان در پایین دست منظرهای زیبا به آن داده است. به صحن امامزاده که میرسم، خانعلی از روی زیلو کهنه برمیخیزد و به سمتم میآید. پیرمردی با لباسهای خاکی و صورتی پر از چین و چروک که رد تیغ سرمای کوهستان را میتوان روی آن دید. میگوید متولی امامزاده است و خیلی زود حرف را به گذشتهها میکشد؛ روزگاری که جاده خاکی تنها راه ارتباطی روستا به شهر بود. فهمیدن حرفهایش با لهجه پررنگی که دارد کار را سخت میکند اما راننده لااقل اینجا به کمک میآید: «ما آب و برق داریم اما گازکشی نیست و شبهای زمستان را با بخاری نفتی روزگار میگذرانیم.»
خانعلی هیزم نمیسوزانید؟ میگوید: «نه عمو اگر هیزم جمع کنیم، منابع طبیعی ما را اذیت میکند.» او تعریف میکند که محرومیت روستاهای این اطراف باعث شده بیشتر جوانان و ساکنان سابق روستا به شهرهای اطراف مثل لردگان و یاسوج کوچ کنند: «دیگر کسی در روستا نمانده، از اینجا 4 تا 5 روستا مانده تا چهارمحال و بختیاری که چند خانوار بیشتر جمعیت ندارد، آنها هم مثل ما محروم هستند.» خانعلی موسوی نژاد که سه پشتش در این روستا زندگی کردهاند حالا حتی پسرهایش هم در روستا نماندهاند. دو تا رفتهاند یاسوج و دو تای دیگر لردگان.
روستای کوچک آنها 20 خانواری است و مردم با اندک دام و زمینهای محدود گندم و جو روزگار میگذرانند. آنهایی که رفتهاند هم ساکن حاشیههای پر تعداد یاسوج شدهاند و زندگیی ساختهاند که تنها به ظاهر کمی مدرنتر از روستا است. روستاییانی که در گزارشی دیگر از آنها نوشتم و مشکلاتی که در حاشیه یاسوج با آن دست و پنجه نرم میکنند.
در روستا قدم میزنم و به خانههایی که معلوم است بعد از سالها خالی ماندن مخروبه شده خیره میشوم. دیوارهای کاهگلی که توان ایستادگی در برابر برف و یخبندان روستا را ندارند روی زمین دراز کشیدهاند. بلوط زار رنگی تازه به کوههای خاکی رنگ اطراف روستا داده. دو مرد میانسال با موتور از راه میرسند؛ برادرانی که از سال 59 به لردگان مهاجرت کردهاند تا تحصیل کنند و حالا برای ملاقات تنها برادری که در روستا مانده و زیارت امامزاده، با موتور از لردگان خودشان را به روستا رساندهاند. علی که جوانتر است و لیسانس حقوق دارد جک موتور را میزند و سرحرف را باز میکند: «آقا اینجا همه فقیر هستند نه کاری دارند، نه زمینی. نهایت 10 - 20 دام دارند و با همان دلخوش هستند.»
برادر بزرگتر که لیسانس جغرافیا دارد، میگوید: «گاهی با خودم فکر میکنم اگر اینجا امکاناتی داشت چه آدمهای بزرگی از این روستاها درمیآمد. باور کنید این روستاها پر از استعداد است اما همه حیف میشوند و تنها گلهداری میکنند. شما اگر آنهایی را که از این مناطق به شهر رفتهاند ببینی میفهمی چه پیشرفتی کردهاند. حالا باز خدا را شکر جاده را باز کردند و این منطقه از بنبست درآمد. زمان ما تمام این جادهها خاکی بود.» آنطور که میگویند سالی 5 ،6 بار قبل از برف به روستا میآیند و هنوز دلبسته روستا و زندگی در آن هستند: «حالا که سال هاست در شهر هستیم، بیشتر قدر این زندگی را میدانیم. فقط حیف که امکاناتی نیست برگردیم.»
زندگی در بیابان
- چرا آنجا رفتید؟ من نگفتم بروید آنجا. گفتم بروید به سمت «موشمی».
- شما خودتان گفتید مسیر را مستقیم بروید به سمت شاه غالب لابد یادتان نیست.
- نه آقا برگردید شما اصلاً راه را کامل اشتباه رفتید.
ساعت از 2 بعد از ظهر گذشته و زمان ندارم و بحث با مسئولی که به ما آدرس داده بود، فایدهای ندارد. در راه برگشت روستاهای متفاوتی اطراف جاده میبینم که مختص همین جغرافیا است؛ خانههای خشتی و گلی که در کمرکش کوه ساخته شدهاند و نقطه مشترک همه آنها نزدیکیشان به رودخانه است. روستاهایی کم جمعیت با رنگی که در کوهستان استتار میشوند. به سمت مارگون در روستای «داربری جوکار» میایستم تا با چند جوانی که دورهم کنار خانهای ایستادهاند حرف بزنم. شلوارهای گشاد و خاکی به پا دارند و صورت آفتاب سوخته و تکیدهشان نسبتی با سن و سالشان ندارد. خداداد که به موتور زهوار دررفتهای تکیه داده تا کلاس 5 سواد دارد و تازه 18 سالش تمام شده. او بعد از چند سالی که در یاسوج کارگر ساختمانی بوده به روستا برگشته است: «راستش رفتم که پول دربیاورم چون از زندگی در اینجا خسته شده بودم. چقدر از صبح تا شب میرفتم صحرا چوپانی و نان خشک میخوردم. اینجا باید شب تا صبح در بیابان باشی. درس خواندن هم فایدهای ندارد.» اما شهر هم برای او جای زندگی نبود: «آنجا هم هر چه کار میکردیم پولش را نمیدادند یا کم میدادند. شب مجبور بودم نگهبان ساختمان باشم و تنهایی دیوانهام میکرد. دیگر بریدم و گفتم من اهلش نیستم الان یک ماهی است برگشتهام روستا ببینم چه خاکی به سرم بریزم.»
سبحان هم تازه 20 سالش تمام شده. تا مقطع اول متوسطه درس خوانده و حالا روی زمینهای جو پدرش کار میکند. او هم مثل خداداد هیچ آیندهای نه در روستا و نه در شهر برای خودش متصور نیست: «راستش فکر میکنم شاید سرنوشت ماهم این است که مثل پدرهایمان زندگی کنیم همین روز را شب کنیم و ازدواج و بچه...» آنها در مدارس کانکسی روستا درس خواندهاند اما به قول خودشان بیفایده. روستای آنها هم مثل باقی روستاها برق و آب دارد اما از گازکشی خبری نیست و باید سیاه زمستان را با بخاری نفتی و آنطور که بچهها میگویند گاهی با سوزاندن کندههای خشک بلوط که از جا کنده شدهاند بگذرانند. بعد از شنیدن این جملات تازه دلیل وجود کندههای خشک بلوط را کنار جاده نزدیک روستاها میفهمم.
دوباره دل به جاده میزنم و هرچند کیلومتر با منظرهای جدید روبه رو میشویم. هر دو سمت جاده تا کیلومترها صحرای خشک است و خبری از هیچ جنبندهای نیست. راننده یکی از فرعیهایی را که مسئول محترم گفته بود بالا میرود تا به روستا برسیم. بعد از چند کیلومتر راندن در جاده خاکی و عبور از سینهکش کوه و لابه لای درهها به جای روستا با خانوادهای عشایر روبه رو میشویم که 6 ماه است در چادر زندگی میکنند و به قول خودشان نسل در نسل برای ییلاق به این منطقه آمدهاند. از نبود برق و امکانات اولیه میگویند. میگویم نمیشود که برای یک چادر برق بکشند اما آنها آدرس روستایی در همین نزدیکی میدهند که برق ندارند و در فقر مطلق زندگی میکنند. هرچه میگردیم، روستا را پیدا نمیکنیم.
نزدیکی مارگون که میرسیم راننده به زبان میآید و میگوید اگر میخواستیم برویم «موشمی» باید از این جاده میرفتیم اما دیگر حرص خوردن فایدهای ندارد چون مشغول نوشتن ابتدای این گزارش در ذهنم هستم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
محمد معصومیان
ارسال نظر