کار در مرز واقعیت و رؤیا
رکنا: محمد جلوی نمایشگاه اتومبیل یکی از ماشینهای مدل بالا را با لنگ تمیز میکند. وقتی کنار ماشین میایستد تا حرف بزند از گوشه چشم مرتب مراقب ماشینهای دیگر است که از کنارش میگذرند؛ مبادا خطی بیندازند.
متولد 72 است و 4 سالی است در نمایشگاه ماشین کار میکند، آن هم با فوقدیپلم نقشهکشی صنعتی. البته فکر نکنید با رشتهاش دنبال کار نگشته، گشته اما پیدا نکرده: «خیلی دنبال کار رفتم اما باید پارتی داشته باشی استخدامت کنند. رفتم خیلی از این شرکتهای بزرگ فرم پر کردم ولی آدم را سر میدوانند. میگویند فرم پر کن زنگ میزنیم اما زنگ نمیزنند.» محمد برای رشتهاش و کاری که میخواسته پیدا کند، کلاس و دورههای آموزشی زیاد رفته اما به قول خودش آخرش نتیجهای نداشته است.
در همیشه بر پاشنه دوران سر به هوایی نوجوانی و اوایل جوانی نمیچرخد. همان روزها که در کافهها وقت میگذرانیم یا در دورهمیها میگوییم و میخندیم، گاهی ته دلمان شور میزند. آن وقت آخر شب و وقتی تنها میشویم، با خودمان میگوییم: «خب تا کی؟!» دلشورهای عاقلانه از چگونه گذراندن آینده و البته آیندهای که بیشتر در ذهنمان با شغل شکل میگیرد. همین جاست که آه از نهاد همه بلند میشود و میگویند: «کار؟ بابا اوضاع کار خیلی خرابه!» و بعد خاطرهها تعریف میکنند از کارهایی که پیدا نکردهاند و حقوقهایی که نگرفتهاند.
جوانی هیچ کسی در هیچ دورهای بدون فکر کار نگذشته اما انگار در این دوره زمانه جنس این فکرها و نگرانیها فرق دارد. کمی جدیتر، کمی سختتر. اما گاهی هم این سؤال پیش میآید: «ما چقدر برای شغل داشتن و کار کردن جدی هستیم؟»
بیرون آمدن از دانشگاه و دنبال کار گشتن، برگشتن از سربازی و دنبال کار گشتن، فکر ازدواج و دنبال کار گشتن و... هرکاری که بخواهیم انجام دهیم کنارش «دنبال کار گشتن» هم میآید و حالا در این اوضاعی که میگویند وضع کار بد است، سختتر هم به نتیجه میرسد.
آن چیزی که این روزها بیشتر جوانها از دست آن شاکی هستند و معمولاً حرفش را در دورهمی و کافه گردیها پیش میکشند شغلهایی است که متناسب با رشته و تخصصشان پیدا نمیکنند یا کارهایی که حقوق درست و حسابی نمیدهند. گاهی هم حرف از کارهایی است که داشتهاند و با تعدیل و تعطیلی از دست دادهاند. وقتی اینها را در همین چند جمله کنار هم میگذاریم میبینیم انگار بیراه هم نمیگویند؛ اوضاع کار بدجور قمر در عقرب است.
البته کسانی هم هستند که میگویند در این اوضاع قمر در عقرب، جوانها هم زیاد بیتقصیر نیستند آن هم با راحت طلبیشان و عشقشان به خوشگذرانی؛ لااقل بخشی از جوانان. اما خود جوانها معتقدند کاری که در شأنشان باشد و به دردشان بخورد پیدا نمیکنند.
محمد راه زیادی رفته تا برسد به کار در نمایشگاه ماشین و بی خیال رشتهاش شود اما میگوید خیلی از جوانها مثل او نیستند. به زبان خودمانیتر خودشان هم در کار پیدا نکردن بیتقصیر نیستند: «خیلیها دنبال کار نمیروند، میخواهند جوانی و خوشگذرانی کنند و آخرش هم معمولاً سر از مواد در میآورند و معتاد Addicted میشوند.»
اما امیر زیاد این حرف را قبول ندارد. خودش دیپلم دارد و 9 سال است که نصاب سقف کاذب است. وقتی میپرسم اینکه میگویند کار پیدا نمیشود، به نظرت تقصیر بازار Store است یا جوانها؟ میگوید: «خودشان تقصیری ندارند، کسی که میخواهد کار کند باید کاری باشد که کار کند. وقتی کار نیست تقصیری ندارد. البته بعضیها فقط دنبال پشت میزنشینی هستند اما مگر اینها چند نفرند؟»
خودش هیچ وقت دنبال پشت میز نشستن نبوده و هرکاری از دستش برآمده انجام داده؛ از کار کردن در تولیدی چادر مسافرتی و چادردوزی تا سیمکشی ساختمان و تراشکاری. اما با این همه تلاش و کار الان درآمدش آن طور که میخواهد نیست. به قول خودش دستمزدش چشمگیر نیست و به زحمتی که برای کار میکشد نمیارزد.
مهاجرت بیکاری
رفتن! این راهحل خیلی از جوانهایی است که کار پیدا نکردهاند و ناامید شدهاند از پیدا کردن کاری که دوستش داشته باشند و حقوق خوبی برایش بگیرند.
پژمان 27 ساله همین فکر را دارد چون با داشتن فوق لیسانس معماری و البته رتبه 40 کنکور ارشد، الان یک سالی است که مجبور شده در دفتر فروش خودرو مسئول سند شود: «دنبال کار در رشته خودم رفتم ولی شرایط آن طور که باید قانع کننده نبود و یک سری توقعات را برآورده نمیکرد. حقوقها پایین بود و بازار کار نامطمئن. این شرایط بد اقتصادی باعث شد بیایم دنبال کاری که درآمدش بیشتر باشد و بتوانم پول جمع کنم و بروم.»
به نظر او اوضاع اقتصادی جوری است که باید کاری پیدا کنی که بتوانی به قول قدیمیها آقای خودت باشی: «آدم باید خودش رئیس کارش باشد. کار از خودش باشد در غیر این صورت ضرر میکند. چون همه دنبال سود بیشترند و حتی از یکی دو میلیون تومان کسی که برایشان کار میکند نمیتوانند بگذرند. کسانی هم که دنبال کار آزادند سخت میتوانند شروع کنند. اگر بخواهید دفتر کوچکی بگیرید باید حدود 100 میلیون تومان سرمایه داشته باشید. کسی که فارغ التحصیل میشود اگر در دوره دانشگاه کار هم کرده باشد نهایتش 20 تا 30 میلیون تومان پول دارد. چطور میتواند کار راه بیندازد؟»
بین دوستان پژمان، خیلیها بیکارند. آن طور که او میگوید، از هر 10 نفر 6 نفر شغلی ندارند. میگوید کسی را میشناسد که دکترای عمران از دانشگاه علم و صنعت دارد اما بیکار است.
چیزی که به نظر پژمان تقصیرش بر گردن نظام آموزشی است چون آنچه که یاد میدهند با چیزی که در بازار کار توقع دارند، تفاوت زیادی دارد: «در رشته خودمان که استادان فقط دنبال یاد دادن یک سری مسائل جزئی هستند و یاد دادن کار به بچهها در برنامهشان نیست. ما از دانشگاه میآییم بیرون و باید یکی دو سال وقت صرف کنیم که بفهمیم بازار کار چه خبر است. باید برای گذراندن دو تا دوره آموزشی برویم کلاس و پول خرج کنیم در صورتی که میتوانیم در دانشگاه و به جای خیلی از دروس بیفایده این دورهها را یاد بگیریم.»
فریناز هم مثل پژمان آنقدر کار پیدا نکرده که تصمیم گرفته مهاجرت کند. مهندس است و دو سالی که دنبال کار میگردد نتوانسته کاری که میخواسته پیدا کند البته در این دوران دورههای آموزشی هم گذرانده و کارهای موقت هم انجام داده: «دورههای فنی و حرفهای، آرایشگری، مراقبت از پوست و کاشت ناخن گذراندم. برای اینها همیشه کار هست ولی شرایطشان مناسب نبود و همیشه یک جای کار میلنگید. کارهایی مثل بازاریابی، کار در رستوران، فروشندگی و از اینجور کارها هم بود. فقط من نمیتوانستم انجام بدهم چون در شهر کوچکی زندگی میکنم و خانواده سرشناسی دارم و اجازه انجام دادن هر کاری را ندارم.»
این فقط شرایط خودش نیست. برادرش هم همین وضعیت را دارد و با مدرک ارشد شیمی مجبور شده فست فود بزند. آن هم درحالی که آنها در یک شهر کاملاً صنعتی زندگی میکنند. انگار برایش راهی جز رفتن نمانده و حالا دنبال کارهای مهاجرت است.
کار نشد ندارد
قصه دانشجوها کمی با بقیه متفاوت است. کسانی که یا دنبال کار نگشتهاند و زیاد به فکرش نیستند یا کارهای متفرقهای انجام دادهاند که خیلی به آن دل نبستهاند. فقط محض پر کردن اوقات فراغت یا درآوردن پولی که همان زمان نیاز داشتهاند. انگار با اینکه وقتی پای حرفشان مینشینی مثل بقیه از شرایط کار گلایه دارند و برایش غر هم میزنند، ته دلشان امید دارند برای پیدا کردن کاری که همیشه تصویرش را در رؤیاهایشان میبافند.
هرچند بعضیها هم مثل کتایون حسابی با فضای کاری آشنا هستند. هدفون در گوش و با سری پایین انداخته تند تند راه میرود و انگار زیاد هم راضی نیست این ریتم تند راه رفتنش یک دفعه متوقف شود. او دانشجوی ادبیات نمایشی است و با همین رشتهاش کار دانشجویی انجام میدهد. به قول خودش بعد از تمام شدن کلاسها در دانشگاه تا دیروقت در پلاتوها و سالنهایی که با پولهای خودشان اجاره میکنند تمرین میکنند.
میگویم اوضاع کار بد است؟ جواب میدهد: «شرایط کار سخت است ولی کار نشد ندارد. بین دوستانم خیلیها بیکارند ولی کسانی هم هستند که دانشجو هستند و جایی هم مشغول کارند. حتی کارهایی تقریباً مرتبط با رشته خودمان انجام میدهند. مثلاً برای روزنامه مطلب مینویسند.»
البته به نظر او حال و هوای رشته مهندسی با رشتههای هنری فرق دارد. بازار کاری آنها اشباع شده و باید منتظر آزمون استخدامی بمانند. مسألهای که بسیاری از دانشجوهای این رشتهها به آن اشاره میکنند. بازاری که پر از مهندس است اما شرکتی که بتوانند در آن کار کنند کم است، مخصوصاً اینکه خیلی از شرکتها به دلیل شرایط اقتصادی تعطیل شدهاند. با این حال کتایون میگوید: «اما باز کار پیدا میشود. کسی که نخواهد کار کند کار نمیکند ولی کسی که بخواهد با کمترین امکانات هم کار میکند. سختی دارد ولی چیزی نمیتواند جلوی اراده آدم را بگیرد.»
برخلاف کتایون، شیما خیلی از بازار کار باخبر نیست چون اصلاً دنبال کار نرفته. 21 ساله است و صبح همراه مادرش آمده مرکز خرید و به ویترین مغازهها سرسری نگاهی میاندازد. سال آخر کاردانی عمران میخواند: «دنبال کار نیستم. اصلاً در فکرش نیستم، چون این رشته را دوست نداشتم.»
دلش نمیخواهد با رشته عمران کار کند و در رؤیا خودش را عکاس میبیند. میپرسم دوره عکاسی دیدهای؟ میگوید: «نه ولی میخواهم بگذرانم.»
شیما چون تا به حال دنبال کار نگشته وقتی میپرسم اوضاع بازار کار برای جوانها چطور است میگوید: «فکر کنم زیاد خوب نیست. آن چیزی که جوانها دلشان میخواهد نیست. بیشتر دوستانم کار میکنند ولی راضی نیستند چون کارشان را دوست ندارند و همینطوری رفتهاند. بعضیها هم دنبال کار میگردند ولی پیدا نمیشود.»
ریحانه هم تقریباً همین حرفها را میزند. او را هم در همان مرکز خرید میبینم. خیلی آرام حرف میزند. از آنها که انگار نه دنبال دردسرند نه هیاهو. سال آخر مهندسی شیمی است و با اینکه تا به حال دنبال کار نرفته فکر میکند اگر بخواهد برود سرکار بدون پارتی کاری پیدا نمیکند. میپرسم چرا؟ میگوید: «چون خیلی از دوستانم رفتند دنبال کار و پیدا نکردند. دنبال کاری میگردند که هم مرتبط با رشتهمان باشد و هم حقوق خوب بدهند. رشته ما جوری است که مرتبط با شرکت نفت است و وارد اصلاً راحت نیست. برای همین هم بیشترشان از ایران میروند.»
مصاحبه با آدامس
برخلاف حرفهایی که جوانها از سختیهای دنبال کار گشتن و پیدا نکردن کار میزنند، بسیاری از آنهایی که در شرکتهای مختلف کار میکنند و معمولاً دنبال نیروی کار میگردند میگویند که کار هست ولی جوانها کار نمیکنند! کسانی که مسئول مصاحبه با نیروی کارند خیلی از آنها گله میکنند؛ اینکه مهارت ندارند، اینکه نازک نارنجی هستند، خواستههای عجیب غریب دارند یا اصلاً اصول کار را نمیدانند. واقعیتش را بخواهید داستانهایی که تعریف میکنند گاهی خیلی عجیب و غریب است.
هستی یکی از همین کارمندهای مسئول جذب نیرو است و پشت سر هم از تمام این موارد مثال میآورد و برایم تعریف میکند: «کار هست اما خودشان نمیتوانند کاری انجام دهند. مهارتهایی را که ندارند در رزومه کاری مینویسند. میتوانم بگویم اصلاً بلد نیستند چطور باید رزومه کاری بنویسند. خب ما متوجه میشویم چون آزمون میگیریم. وقتی مثلاً حسابدار میخواهیم میبینیم نمیتوانند کارهای مالیاتی انجام دهند چون در دانشگاه این چیزها را یاد نمیدهند و باید خودشان بروند کارآموزی و یاد بگیرند ولی نمیروند.»
او از رفتار و حتی نحوه حرف زدن و لباس پوشیدنشان هم بد میگوید: «به نظرم خیلیهایشان شخصیت کار ندارند، حتی بلد نیستند لباس مناسب کار بپوشند و بیایند برای مصاحبه. یک بار دختری با کیف منجوقدوزی شده آمده بود برای مصاحبه و میگفت من پنجشنبهها اصلاً نمیتوانم بیایم سر کار چون هر هفته میروم میهمانی و باید از صبح آماده شوم. یکی دیگر موقع مصاحبه آدامس میجوید و باد میکرد و میترکاند. شما باشید به این آدمها کار میدهید؟»
به نظر میآید بسیاری از جوانها با اینکه تازه درسشان تمام شده و میخواهند وارد بازار کار شوند هنوز شخصیت مستقلی پیدا نکردهاند. هنوز شخصیتشان کنار خانواده تعریف میشود نه جدا از آنها. مثل کسی که هستی تعریف میکرد با پدر و مادرش آمده بود برای مصاحبه و مادرش اصرار داشت با او برود اتاق مصاحبه مبادا بچهاش حرف اشتباهی بزند: «اصلاً پدر و مادرهایشان بیشتر نگران کارند تا خودشان. مثلاً مادرش زنگ میزند و التماس میکند به پسرش کار بدهیم. احساس مسئولیت ندارند و نگران آینده نیستند. خیلی از آنها اصلاً برایشان مهم نیست. البته که همه نه؛ کسانی هستند که با سن کم میآیند اینجا و آنقدر دوره گذراندهاند و دوست دارند کار کنند و یاد بگیرند که استخدام هم میشوند. ولی اینها خیلی کمند.»
او از برخی خواستههای عجیب هم میگوید؛ از درخواست حقوق 5 میلیون تومانی بدون هیچ سابقهای یا داشتن یک شغل خاص. تصوراتی بدون آگاهی از وضعیت کار، واقعیتهای جامعه و تواناییهای خودشان. حتی بدون در نظر گرفتن سالهایی که قرار است با این کارها سر کنند؛ تصوراتی شبیه رؤیا.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
یگانه خدامی
ارسال نظر