پس زنده باد امید و زنده باد اخوان ثالث / نوشته ای خواندنی
رکنا:کشورهایی که میخواهند پیشرفت کنند و داعیه توسعه دارند، برنامههای خاصی برای امیدوار کردن مردمان خود کنار میگذارند. یعنی بخشی از برنامههای دولتشان یا حکومتشان، هدفش رشد امید میان مردم است، چرا که این رشد، نشاندهنده سطح رفاه، فرهنگ، معیشت و خیلی چیزهای دیگر در هر جامعهای محسوب میشود. یعنی چی؟ مثلاً هر چقدر معیشت در جامعهای، حال و روز بهتری داشته باشد، مردم به آینده امیدوارترند. خب طبیعی است که هر کشوری، دوست داشته باشد میزان امید در جامعهاش بالا برود و میان کشورهای دیگر، به این بالا بودن سطح افتخار کند. اما با این طبیعی بودنها، کار درست نمیشود.
به قول معروف، «به عمل کار برآید، به سخندانی نیست.» و ایضاً، به طبیعی بودن و دوست داشتن و اینها هم نیست. باید برای امیدوار بودن برنامهریزی کرد. باید برایش آستینها را بالا زد. فقط هم کار مسئول و وزیر و وکیل نیست، کار همه مردم است. اینجا روایتهایی از آدمهایی میخوانیم که در این روزگار ناامیدی، همچنان امیدوارند و از پنجره امید به زندگی نگاه میکنند.
بهتر از خوردن
محمد زینالی اُناری
پژوهشگر فرهنگ عامه
بومیان محلی، مثلی میزنند که «امید بهتر از خوردن است»، اما چرا خوردن؟ این شبیه معنایی است که امانوئل لویناس در مورد زندگی دارد، او میگوید زندگی یعنی خوردن، گاز زدن. اما آن چه باعث میشود این جمله بتواند معناهای بیشتری در بطن خود داشته باشد، تمامیت فعلیت و ناتمامیت امید است. انجام هر فعلی (خوردن)، پایان دارد و تناهی، اما امید، مفهومی است نامحدود از اقدام و تمامپذیری فعل. اما چگونه میتوان بر این تمامناپذیری غلبه کرد و با آن یا پیشتر از آن رفت؟
جوامع بومی ما در عین تکرار و تسلسل، این را میفهمیدند که زندگی اگرچه با خوردن یا گــزیدن محسوس و معنا میشود، اما امید، به قول نیچه، در گذشتن از این نوع وجود و فراتر از زندگی است. اما برای داشتن آن، باید به فرصتی معنادار اندیشید. جدال پیشینیان، در دوره تسلسل و مرگ و میر زیاد، میان «فعلیت» و «ماندن» بود. گذشتن از چنین تراژدیای، درانداختن خود به فرصتهای تازه بود که در قیاس با حواس چشایی و زمان حال فعلیت معنادار میشد. در این معنی ساده از ضربالمثل است که میتوان فهمید گذشتگان ما، امید را که درگذشتن از فعلیت و گشودن آینده است، جستوجو میکردند. فعل (خوردن)، محدود و مضطر است، اما امید، همان معنایی است که میتواند در مفهومی فراتر از نیروی یک فعل باشد. امید، پنداری است که ازسوی آینده میآید، نه وظیفهای که انجام و پایان داد؛ یک سر ناگشوده که در امتداد آینده نهفته است. اما فراتر از گذشتگان، که صرفاً منتظر رسیدن آینده بودند، باید گفت که امید چیزی است که به در طول زمان «باشیدن» میاندیشد. ناتمام و رازگون است، اما میتوان آن را گشود و به قدر وظیفه در پس آن نگریست و گفت «ما میکاریم تا دیگران بخورند». یقیناً در چیزی که ناتمام است، نمیتوان بهصورت کامل نگریست، اما راز را میتوان لحظه به لحظه گشود، به آن نزدیکتر شد یا با آن پیش رفت.
ناتمامی امید، از ناتمامی زندگی انسانها است، جایی معنادار میشود که انسانها در عمق دادن به زمانمندی انسانیت، از خود گذشته به پسینیان هم توجه کنند. امید برای ما در جمع و در بودن با دیگران گشوده و معنادار میشود. از اینرو فعلیتهای آتی ما، یعنی فرارفتن از حال و رسیدن به آینده، هنگامی میسر است که ما ذیل «جامعه» قرار گیریم و امید را برای همگان فراهم سازیم، چرا که هر قدر وضع انسان ایرانی به تنهایی و اتمیشدن بینجامد، در هر موقعیت و مقامی که باشد، در اضطرار است و مجبور به خوردن. به همین صورت میتوانیم بفهمیم که چرا چاقی میتواند نشان نومیدی و اضطرار باشد.
ناجی آدمها در گردنههای ناامیدی
دانیال معمار
روزنامهنگار
بزرگی میگفت که آدمها، مثل ماشینهایی هستند که باید خودشان را برای عبور از گردنههای سخت و دشوار زندگی آماده کنند. خب، این ماشین برای عبور از این گردنهها به اولین چیزی که نیاز دارد سوخت است. مگر میشود بدون سوخت از گردنهها گذشت. به نظرم سوخت آدمها هم برای عبور از فراز و فرودهای زندگی «امید» است. برای همین هم گفتهاند و شنیدهایم که «آدمی به امید زنده است.» بالاخره حرف بیراهی هم نیست. مثل ماشینی میماند که اگر سوخت نداشته باشد، آسمان هم به زمین بیاید یک سانتیمتر جابهجا نمیشود. آدم هم نیاز به امید دارد، نیاز به آینده دارد تا حرکت کند. اگر نباشد زود زمین میخورد، زود خسته و افسرده و غمگین میشود. چرا؟ چون که آدم، آدم است و باید لقمههای امیدواری نیز برای خودش بگیرد؛ تا کم نیاورد و اصلاً آدمی آمده است که آینده را بسازد؛ که بقیه چیزها، بهانه این کار و جاده و بستر این کارند. به قول خواجه شیراز؛ «هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت» خب آدم تلاش میکند به این امید که عاقبت خوبی در انتظارش باشد. اگر امید به این عاقبت نباشد که اصلاً تلاش معنایی ندارد.
اما وقتهایی در زندگی هست که «امید» بدجور نایاب میشود. خیلیها هم آستینها را بالا میزنند که بذر ناامیدی را در زندگیهای مردم بکارند. درست مثل همین روزها که انگار زمین و زمان دست به دست هم دادهاند تا ما را ناامید کنند. خب چه باید کرد در این وقتها؟ من عادت کردهام این جور وقتها، یعنی درست زمانی که ناامیدی تمام وجودم را محاصره میکند، سریع یاد قم بیفتم، یاد مشهد، یاد هر جای دیگری که بشود لبها و صورت را چسباند به ضریح مقدسی و رفت توی یک حال و هوای دیگر. عادت کردهام که در ناامیدی فرار Escape کنم به سوی معنویت. عادت است دیگر؛ توی آدمی شکل میگیرد. همیشه هم در اوج ناامیدیها، یاد غمها و گرفتاریهایی میافتم که با خودم به مشهد بردهام؛ یاد گرههایی که به پنجره فولاد زدهام و همیشه فکر میکنم که چه زود آن ناامیدیها را با یک بغل انرژی و امید برای ادامه راه عوض کردهام. به نظرم گاهی اوقات در پیچ و تابهای عجیب و غریب زندگی لازم است که بزنیم بغل. گوشهای توقف کنیم و آبی به سر و صورتمان بزنیم. معنویت میتواند همان منجی ما باشد در گردنههای ناامیدی.
امید را پوست بکنید، نمک بزنید و بخورید
ابراهیم افشار
روزنامهنگار
1- امید، نام مستعار مهدی اخوان ثالث بود که در نهایت بیامیدی از دنیا برید. امید، نام مستعار پرندهای خاکستری رنگ است که شبها در خرپشته خانه فقرا کنگر میخورد و صبح نشده، از آنجا میگریزد که برود سمت گلوبندک و شربت خاکشیر بفروشد. امید حتی میتواند نام کوچک ابراهیمی، هافبک وسط تیم ملی باشد که خب البته موجود جنگندهای است، اما مثل همه انسانها زوالپذیر است. امید، اسم مستعار دلار 11 هزار تومانی و سکه پنج میلیونی هم میتواند باشد. کاشکی امید برادر دوقلویی هم داشت که نامش «حرمان» بود. ببین چقدر خوشگل توی دهن آدم مینشیند؟ برای من اما – که هیچ امیدی به بهبودی اوضاع ندارم- امید، اسم فامیل پیرمرد ویولونزن عینکی است که حوالی غروب در چهارراههای بیعابر، ترانههای بندری میخواند تا نهنگها خودکشی Suicide نکنند. چون اگر نهنگها خودکشی کنند دلار به 30 هزار تومان هم ممکن است برسد. دده م وای.
2- من خودم یک بار یک لاکپشت دیدم که صاحبش اسم او را گذاشته بود امید، اما توی خانه، گلابتون صدایش میکرد. گلابتون اما زندگی عین خیالش نبود. پس خدا خدا کنید تا در هر خانهای کودکی به اسم امید ورجه وورجه کند، وگرنه کارتنخوابها به چه امیدی سطل زبالههای پر از ایزی لایفها را بگردند؟ یا من به چه امیدی این یادداشتهای چرت و پرت برای «ایران» بنویسم؟ به نظرم دیگر وقتش است که رسماً سعی کنیم وقتی زیربار زندگی میزاییم هر کداممان یک توله بهنام امید، بغل دستمان باشد که آنها را سربزنگاه توی بشقاب بگذاریم و بدهیم سیاستمداران ما پوست بکنند، نمک بزنند و بخورند. تکرار میکنم: پوست بکنند. نمک بزنند و بخورند. بگو نوشجان. بگو گوارای وجود.
3- از نظر من، امید چه مؤنث باشد چه مذکر باشد چه اصل جنس، میتواند هم در دریا زندگی کند، هم در جنگل و کویر. اما افسوس که در آسفالتهای طهران احساس عقیمی و نفستنگی میکند.
4- چرا هیچوقت از خودت نپرسیدهای که چرا در سوئیس هیچ کس اسم بچهاش را امید نمیگذارد اما در ونزوئلا نام تمام نوزادانی که در زایشگاهها دراز به دراز افتادهاند امید است؟ چرا از خودتان هیچ نمیپرسید.
5- من شاطری را میشناسم که هر روز امید را توی تنور میگذارد و «دورو» کنجد میپزد. من طبیبی را میشناسم که به امید، سوزن پنیسیلین میزند و او تشنج میکند. من سیاستمداری را میشناسم که امید را هر روز «تریت» میکند و میخورد. من سلاخی را میشناسم که هر روز امید را آویزان میکند از «قناره» و بیدمبه میفروشد. من مدیری را میشناسم که امید را میخورد و هستهاش را تف میکند. من خبرنگاری را میشناسم که پورسانت از امید میگیرد و کیف میکند. من خوانندهای را میشناسم که امید را از راست پنجگاه سهتارش آویزان کرده، سر و ته هم آویزان کرده است. من گندهلاتی را میشناسم که امید را هر روز میشوید، روی طناب پهن میکند و اگر فحشکشاش نکند خوابش نمیبرد.
6- دلم برای امید میسوزد که شبها با هر آمار بانک مرکزی میمیرد و صبح با بوسه من زنده میشود. من اما از بوسیدنش دیگر خسته شدهام. بگذارید کمی هم شیرش دهم. شیرم را حلال امید نمیکنم. امیدم را حلال به شیرم نمیکنم. تو که میگفتی شیرم و شیرم و شیرم؟ این بود شیرت؟
7- پرده میافتد... بشتابید... مرد حسابی! شتاب چرا نداری تو؟
امید خوب، امید کوچک
سیدجواد رسولی
روزنامهنگار
توی فروشگاه مشغول خریدیم. خانم پیری که به کندی و سختی حرکت میکند مقابل قفسه روغنهای زیتون ایستاده و دارد به بالاترین طبقه نگاه میکند. جایی که بطریهای دو لیتری را گذاشتهاند.
جوانکی که در سبدش خریدهایش را مرتب میکند، او را میبیند. سبدش را رها میکند و خودش را به خانم پیر میرساند. به او میگوید که اگر از روغنهای قفسه بالا احتیاج دارد، میتواند کمکش کند.
پیرزن سرش را تکان میدهد. پسر جوان دستش را دراز میکند و بطری را پایین میآورد و در سبد او میگذارد. چیز دیگری احتیاج دارد؟ نه ممنون. پسر میرود دنبال ادامه خریدش و لبخند بزرگی روی لب خانم پیر و همه ما در فروشگاه نقش میبندد.
نظیر جملههایی مثل «ایشالا درست می شه»، یا «سختیش مال دویست سال اوله» را زیاد شنیدهایم. این جملهها از یک روایت غالب و مسلط درباره امید ناشی میشوند. روایتی که میگوید اوضاع اینطور نمیماند.
مدتی بود که یک جمله قصار در شبکههای اجتماعی دست به دست میچرخید که میگفت: «در پایان، همه چیز درست میشود. اگر همه چیز درست نیست، یعنی اینجا پایان نیست». که یکی از قدرتمندترین ساختارها برای بازتولید آن روایت کلاسیک از امید است.
نمونه دیگر؟ حافظ خودمان آنجا که میگوید «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» و از آن مهمتر اینکه «ایام غم نخواهد ماند».
همه اینها و بسیاری بیشتر را شنیدهایم. این روایت از امید، ریشه در ماهیت فهم ما از جهان و اوضاعش دارد. ما یاد گرفتهایم که با کمک گرفتن از داستان و حکایت به رخدادهای جهان معنا ببخشیم. تاریخ بخوانیم، به سرگذشت خودمان و دیگران گوش بدهیم و اتفاقات ظاهراً بیربط را جوری کنار هم بچینیم که رابطهای علت و معلولی پیدا کنند و چارچوبی داستانی بسازند و به این ترتیب معنادار شوند.
در این شکل از فهم جهان، چارهای نیست جز تصور کردن آغاز و پایانی برای همه چیز. چون هر روایت و حکایتی این چنین است. چون ما خودمان موجوداتی فناپذیر و با آغاز و پایانیم. ما عموماً امید را در همین چارچوب تصور میکنیم. داستانی که پایانش خوش است.
راستش زیر سؤال بردن این انگاره از امید هیچ کار آسانی نیست. بس که تاریخ و ادبیات و داستان پشتش است و روایت مسلطی است. بااین حال فکر میکنم در این شکل از امید، اشکالی هست. این نگاه تقدیری، آنقدر وسیع و کلی است که همه جور توجیهی تویش جا میشود و از همه مهمتر مسئولیت را از روی دوش آدم برمیدارد.
اینجور امید داشتن، چیزی را در خود مستتر دارد: اگر قرار است چیزها درست شوند، معنایش این است که یک کسی قرار است این کار را برایمان بکند. ما مسئول وضع موجود نیستیم. کسان بیکفایتی وضع را خراب کردهاند و باید صبر کنیم تا کسان باکفایتی بیایند و همه چیز درست شود. نتیجه اینکه چیزی درست نمیشود چون کسی برای درست کردن اوضاع احساس مسئولیت نمیکند.
برای آنکه حال و وضع و روزمان بهتر شود، آن کلان روایت امید دیگر خیلی کارآمد نیست. آنچه به کارمان میآید، روایتی جزئیتر است. اینکه به جای جستوجوی امید در افقی دور و بلند، آن را در کوچکترین جزئیات بجوییم. درست کردن خرابیها را از چیزها وآدمهای اطراف خودمان شروع کنیم و ایمان داشته باشیم که هر قدم کوچکی، نتیجه بزرگ خواهد داشت.
مثل حضور کوتاه جوانک در فروشگاه و کمک کوچکی که حال همه حاضران در فروشگاه را خوب کرد و در آن لحظه از همه ما آدمهایی ساخت که دور وبریهایشان را دوست دارند و میخواهند بهشان کمک کنند.
امید در چیزهای کوچک است که مؤثر و دست یافتنی است. آن روایت بزرگ و کلان بدون حس مسئولیت هیچ باری از روی دوش هیچکداممان بر نخواهد داشت.
هر هزار امید من، تویی!
محمدرضا یزدانپرست
روزنامهنگار
و مجری تلویزیون
سخت است، در هر شرایطی سخت است از «امید» نوشتن؛ خواه، هنگامه امیدواری و نشاط و شور باشد، خواه زمانه ناامیدی. «سر در زیر برف کردن» است اگر بنویسم هنگامه اکنون از حالت اول است و گل و بلبل از در و دیوار میبارد اما «بر طبل زمانه از نوع دوم کوبیدن» هم شرط مردانگی نیست. وقتی صبحگاه با خبر کشته شدن چند رفتگر نجیب شهرداری با رانندگی لایعقلِ چند جوانک خام شروع میشود، وقتی نیمروز، بازار Store سکه، با گذر از مرز چهار میلیون و نمیدانم چند صد هزار تومان، تو را در بهت فرو میبرد، وقتی عصرگاه، کلکسیونی از افزایش قیمتها در اقلام مختلف پیش چشمت رژه میروند، وقتی شباهنگام، انبوهی نقد و نظرِ شکوه و گلایه از زمین و زمان، خواب آرامت را برمیآشوبد، من میمانم و این سؤال که «امیدوار بمانم به چه و که؟» اما صبح فردا پاسخ سؤالم را میگیرم؛ وقتی در این بازار مکاره کجروی و کجاندیشی و کجرفتاری که پای منِ درمانده هم شاید برای یک میلیون تومانِ ناقابل رشوه، سست شود، خبر میآید که کارکنان هموطنت در گمرک فلان مرز در فلان گوشه ایران، پایشان برای یک میلیارد تومان رشوه جناب بدهکار مالیاتی ۴۵۰ میلیون تومانی ممنوعالخروج، سست نشده و دست و دلشان نلرزیده و یقه طرف را از لای هزاران کیلو عدس گرفتهاند و در تمام دقایق انجام وظیفه به دو چیز اندیشیدهاند؛ «وجدان» و «قانون».
پس امیدوار میمانم حتی اگر کلکسیون دیروز، امروز هم شمشیر بیرحم ناامیدکنندگی را بر روح و جسمم، هر دم فرود آورد. آن وقت است که شرافت آن مأموران گمرک میشود ملکه ذهنم و حالا سراپا امیدوار، چایی صبحم را مینوشم و لباس اتوکشیدهام را میپوشم و بَجِ «پرچم ایران»ام را به سمت چپ کتم میزنم و در لحظههای گریم، بیتابم که روی آنتن برای بینندگان هموطنم از امروز و فردایی بگویم که ساخته میشود... میسازیم... چون باید ساخته شود... چون باید بسازیم...
مگر در گذشته نبوده؟ بوده! مگر پیشینیان تجربه نکردند؟ کردند! مگر دیروزیان نساختند؟ ساختند! امروزیان هم من و توایم که «چه کسی میخواهد/ من و تو «ما» نشویم؟ / خانهاش ویران باد (حمید مصدق)».
تازه از همه اینها گذشته وقتی امید وصال تو زنده میداردم، درنگی تردید نکن که «مرا هزار امید است و هر هزار تویی»...
امید جان اگر کاری بود خَبَرم کن!
اسماعیل امینی
شاعر
و استاد دانشگاه
«امید» از کتابخانه بیرون آمد، تیترهای روزنامهها را دید و لبخند روی لبش خشکید.
رفت ورفت تا رسید به دانشگاه، وارد کلاس دانشجوهای تازه وارد شد. آن همه شور و نشاط و نیروی جوانی که در دانشجویان دید، حالش را خوب کرد.
میخواندند و مینوشتند و یادداشت برمیداشتند و از همه جالبتر اینکه میپرسیدند و بحث میکردند. با خودش گفت: امید یعنی این.
کلاس که تمام شد، «امید» رفت به دفتر استادان، مدتی کوتاه آنجا بود و زود بیرون آمد، در حالی که بغض کرده بود و آه میکشید و زیرِ لب میگفت: نه! نه! نباید این طوری باشد. این طوری که نمیشود.
در تالار اجتماعات دانشگاه، جلسۀ سخنرانی سیاستمداران بود. امید رفت نشست و با دقت و اشتیاق به سخنرانی گوش سپرد.
از آن همه خیالات رنگارنگ و آن دنیای رؤیایی که از جملات بیسر و ته سخنران شکل میگرفت و فضا را فانتزی میکرد، خندهاش گرفت و زیر لب گفت: این هم یک جور امید است. به قول جوانها اگر «اورجینال» نیست، دستِ کم «های کپی» است.
بعد رفت به کلاس دانشجویان دکتری، تا حال و هوایش عوض شود. بعد از کلاس، حال و هوایش واقعاً عوض شد. با خودش حرف میزد؛ گاهی بغض میکرد و گاهی میخندید و میگفت: عجب! عجب! که این طور!
خوشم آمد که دانشجوهای دکتری بیتعارف و رُک بودند؛ تا گفتم: سلام دوستان! من امید هستم. خیلی راحت گفتند: برو پی کارت، سر به سر ما نگذار و کاری به کارمان نداشته باش.
«امید» کمی پکر شده بود، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد. در راهرو دانشگاه، چند نفر را دید که دارند شیرینی تعارف میکنند و به دوستشان که از جلسۀ دفاع رسالهاش نمره عالی گرفته تبریک میگویند.
معلوم است که امید این جور چیزها را خیلی دوست داشت. شیرینی خوردن و تبریک و شادی و چشیدن طعم موفقیت. با خوشحالی به آن دانشجوی فارغالتحصیل گفت: تبریک عرض میکنم. من «امید» هستم اگر کاری بود در خدمتم. دانشجوی موفق گفت: متشکرم امید جان. اگر کاری بود حتماً خبرم کن! چون من چند سال است که در به در دنبال کار میگردم.
هست بالاتر از سیاهی رنگ
احسان رضایی
نویسنده
امید؟ توی این وضعیت؟! یعنی تو این مملکت زندگی نمیکنید؟... خب بله، دقیقاً در همین وضعیت. ما هم در همین جامعه زندگی میکنیم و مثل شما هر روز و بلکه هر ساعت، خبرها را میشنویم و میفهمیم معنای این اعداد و ارقام یعنی چی و چه تعداد از مشاغل خردهپا و کار و کسبهای کوچک توی این وضعیت صدمه میبینند و چند نفر شرمندگی پیش زن و بچه میبرند. همه اینها درست، اما نکته اینجاست که دقیقاً همین وضعیت آشفته است که نیاز به امید و امیدواری را توجیه میکند. با بحرانی که شکل گرفته، میشود دو جور برخورد کرد. یک برخورد و واکنش، همین حرف ها و جوکهایی است که در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود و مدام وعدۀ بدتر شدن اوضاع را میدهد. یک روش هم آن است که بگردیم و ببینیم تا دیگران در چنین مواقعی چه کردند و چطور از طوفان بحران به سلامت گذشتند؟ خب از این حیث، دست و بال تاریخ پر است. نوشتهاند روزولت در بزرگترین بحران اقتصادی امریکا با شعار «تنها چیزی که باید از آن بترسیم، خود ترس است» مردم را به همکاری دعوت کرد و چرچیل وقتی که در زمان جنگ جهانی دوم به نخستوزیری رسید خطاب به ملت گفت: «چیزی برایتان ندارم جز خون و اشک و عرق و کار سخت.» اصلاً بگذارید یک قصۀ دیگر برایتان بگویم. نلسون ماندلا، رهبری که آفریقای جنوبی را از شر آپارتاید خلاص کرد در زندگینامهاش تصویری عجیب از دوران زندانش تعریف کرده. میدانیم که ماندلا ۲۷سال در یک جزیرۀ خالی از سکنه زندانی Prisoner بود. ۲۷سال شوخی نیست. خودش یک عمر است. آن هم نه زندان Prison معمولی که بنا به نقل ماندلا شرایط زندانش طوری بوده که زندانبانها حتی نمیگذاشتهاند که زندانیها سرود بخوانند و موقع خواندن شعر و آواز با باتوم به میلهها میکوبیدند، چون فکر میکردند ممکن بوده آواز خواندن به زندانیها امید بدهد. اما ماندلا ناامید نشد. هر اسم مهم دیگری را هم که در تاریخ سراغ کنید، با امیدواری موفق شده است. البته که رنجهای هیچ کس را نمیشود با دیگری مقایسه کرد، اما فرمول امیدواری را میشود همه جا به کار برد. من کارشناس اقتصادی نیستم و فقط میدانم که در مورد قضایای اقتصادی این روزها، مسئولان وظیفه دارند که تصمیمات درست بگیرند و بر روشهایی غلط اصرار نکنند. این درست، اما ما شهروندان هم وظیفه و مسئولیتی داریم. چیزهایی نظیر گران نفروختن کالاهایی که با قیمت قبلی تهیه شده، به دولت ربطی ندارد. اینکه حواسمان به همدیگر باشد. به فکر آیندۀ بچههایمان باشیم و سهم کتاب و اقلام فرهنگی آنها را از بودجۀ خانواده کم نکنیم. مسئولیتهای اجتماعی را فراموش نکنیم. به دیگران امید بدهیم. قدر کارها و مهربانیهای کوچک را بدانیم و... یادمان باشد آنها که بذر ناامیدی را میکارند، فقط به بحرانیتر شدن اوضاع کمک میکنند. گسترش چنین جوی به تلاش برای حفظ خود بدون توجه به موقعیت دیگران منجر میشود. همیشه در آتشسوزیها، بخشی از آمار کسانی که جانشان را از دست میدهند، نه به خاطر آتش و بلکه به خاطر ازدحام و ماندن زیر دست و پای دیگران است. حداقل حواسمان به این قربانیها باشد.
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
دستگیری مردانی با لباس زنانه در اغتشاش دیروز گوهردشت کرج + عکس
حمله جوان منحرف به زنی که به او در خیابان شماره نداد! +فیلم
همبازی خطرناک دختربچه 5 ساله همه را نگران کرده است!+فیلم
پدر حواس پرت 2 بار با ماشین از روی پسر خردسالش رد شد + عکس
فرورفتن شمشیر به داخل صورت یک جوان در پی درگیری خونین +فیلم
شعارهای عجیب و ساختارشکن معترضین در شیراز + فیلم و عکس
شلیک گلوله به تازه داماد پلیس / دختر عمو از محمودش گفت +عکس
فریبا را ماهی 200 هزار تومان صیغه کردم !
جوان شیطان صفت به مادرش هم تجاوز کرد
18 ساله بودم که برای رفتن به کویت صیغه نادر شدم
صیغه زن برهنه !
وقتی استاد دانشگاه با عکس لخت از سیمین راز خلوت او و سعید را فهمید
تله سیاه برای دختر شهرستانی + گفتگو
ارسال نظر