چرا کسی پاسخگوی مرگ همسرم در قصور پزشکی نیست

آن موقع فرصت بیشتری برای این در و آن در زدن نداشتم. باید فقط متمرکز می‌شدم روی زندگی سه فرزندم که حالا باید به تنهایی بزرگشان می‌کردم.

یکبار دیگر من قربانی اشتباه پزشکی شدم. آزمایش دادم. سرطان بود. سرطان ریه، اما آقای مثلاً فوق تخصص ریه تشخیص نداده بود. دوباره زندگی یک خانواده دگرگون شد. من همسرم را با همین تشخیص ندادن از دست دادم.

حالا دو سال است که در حال شیمی درمانی هستم. که به گفته خود پزشکم با تشخیص زودتر، نتایج بهتری در انتظارمان بود. بعد از اینهمه سال کم یا خیلی کم اما هستند پزشکانی که کیارستمی‌ها یا خیلی آدم‌های بی‌نام و نشانی امثال من را به سینه قبرستان بفرستند.

کیارستمی می‌توانست سال‌های سال زندگی کند و قصه زندگی برایمان بگوید، اما دیدیم که اشتباه بعضی از پزشکان به چه قیمتی تمام شد. در این گیرودار برخی از جامعه پزشکی می‌گویند اشتباهی نبوده، آن دسته هم که می‌دانند اشتباهی صورت گرفته می‌گویند این اشتباه یک استثنا بوده، فقط یک استثنا. حال من با احترام به جامعه پزشکی و با احترام به تمامی پزشکان زحمتکش این مرز و بوم می‌خواهم با قطعیت بگویم که مرگ کیارستمی یک استثنا نبود، چرا که خود من شاهد «هنوز» زنده‌ای هستم که اشتباه بعضی ازاین دکترها زندگی‌ام را دوبار دگرگون کرد. باید تأکید کنم که این فقط یک تجربه شخصی است و معلوم است که نمی‌توان آن را تعمیم داد. با این حال فکر می‌کنم کلمه «استثنا» هم برای این قصورها چندان رسا نیست.

مدت‌ها بود تک سرفه‌های شبانه آزارم می‌داد و درد‌های قفسه سینه مرا از خواب بیدار می‌کرد. بارها به پزشک مراجعه کردم اما همیشه این جمله را تحویل می‌گرفتم که چیز خاصی نیست. سرانجام یکبار از ترس اینکه مبادا قلبم از کار بایستد تصمیم گرفتم به بیمارستان مراجعه کنم. دکتر قلب با اطمینان دادن به من پیشنهاد رفتن پیش یک متخصص ریه را داد و دستور گرفتن عکسی از ریه را هم داد. سراغ دکتر «فوق» تخصص ریه رفتم. با توضیح ماجرا نظر دکتر قلب و عکسی را که از ریه گرفته بودم ارائه کردم. چنان با تفکر و دقت به عکس نگاه کرد که گویی می‌خواهد سوزنی را از خروارها کاه بیرون بکشد. دست آخر هم به تندی نگاهی به من انداخت و گفت «ما که ازاین عکس چیزی دستگیرمون نشد، برو طبقه پایین قسمت رادیولوژی دوباره عکس بگیر.» نسخه را گرفتم و رفتم. خیلی زود صدایم کردند. مسئول رادیولوژی مثل صدای از قبل ضبط شده‌ای اعلام کرد که چه باید بکنم، بعد عکس را گرفت و در پاسخ سؤال من درباره جواب اعلام کرد که به صورت خودکار برای پزشک فرستاده خواهد شد. خدا را شکر که تکنولوژی پیشرفت هم کرده. به مطب بازگشتم و منتظر ماندم تا دکتر نتیجه را ببیند. لخ لخ کنان کامپیوتر را روشن کرد و داخل پرونده‌ام شد. «خب، این هم از جواب» نگاهی کرد و گفت «من که چیز خاصی نمی‌بینم. دکتر قلب هم برای خودش حرف زده. شما هیچ مشکلی از ریه ندارید. یک اسپری برات می‌نویسم که سرفه‌هایت را آرام خواهد کرد.» پرسیدم «مطمئنید دکتر؟ جسارتاً این سفیدک‌های توی عکس چیه؟ ممکنه موی سگ باشه؟ آخه ما توی خونه سگ داریم.» «چه ربطی به موی سگ داره؟ می‌خوای شما پاشو بیا بشین جای من؟ گفتم که از نظر من شما مشکلی ندارید.» بعد هم شروع کرد به نوشتن نظرات و تشخیص‌اش در پرونده پزشکی من. خدارو شکر کردم. حتماً دردها عصبی‌اند. شاید به آرامش بیشتری نیاز دارم. اما یک آن یاد پدر بچه‌ها لرزه به تنم انداخت. سر درد داشت. مدت‌ها پیش این دکتر و آن دکتر می‌بردمش. همه از کارش می‌پرسیدند. تا می‌گفتم نویسنده و خبرنگار همه می‌گفتند همینه. دردهاش به خاطر مشکل‌های اجتماعه. باید کمتر فکر و خیال کند و بیشتر به خودش آرامش بدهد تا سردردهاش آرام بگیرد. مدت‌ها بود که چشم‌هایش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد، حتی انحراف پیدا کرده بود. و چشم پزشک نیز هر بار بعد از بالا بردن نمره عینک همان نسخه قدیمی «آرامش» را تجویز می‌کرد. محرم بود. یادم می‌آید صدای سنج و طبل از خیابان می‌آمد و فریاد‌های ناشی از درد او، خانه مارا پر کرده بود. هشتم محرم به خاطر غیرقابل تحمل شدن سردردهایش او را به بیمارستان بردم. وقت‌ها همه پر بود. کوچکترین صدایی از بیرون، عباس (همسرم) را به لرزه می‌انداخت. روی صندلی بیمارستان دراز کشید. تحمل درد را نداشت. نمی‌دانستم چکار باید کرد. به طرف در اتاقی که روی آن نوشته بود جراح مغز و اعصاب رفتم. در زدم و داخل رفتم. «دکتر شوهرم از درد بیهوش شده، شمارو به خدا بیایید یه نگاهی بهش بکنید.»

«بیرون خانم، بیرون مگه سواد ندارید اینجا نوشته جراح مغز. کاری از دست من بر نمی‌آید.» دویدم جایی که نوبت می‌دادند. «آقا توروخدا مریض من اورژانسیه. بگذارید ببرمش پیش دکتر مغز و اعصاب» چشم‌های اشک‌آلودم احتمالاً دل رسپشن را به‌درد آورد و مرا پیش دکتر مغز و اعصاب فرستاد. به کمک دیگران اورا به‌داخل بردیم. دکتر اورا معاینه کرد و پرسید و جواب دادم. از سر دردهای عجیبش گفتم و از ناتوانی‌اش در تحمل کوچکترین صدایی، از فریادهایش هنگام شنیدن صدای طبل و دهل و بیهوش شدن‌های ناشی از دردش. کامل او را معاینه کرد. از سر تا پا. و در نهایت باز هم رسیدیم به اینکه چیز خاصی نیست و همان سؤال همیشگی که شغل ایشون چیه؟ اینبار اما برای من «چیز خاصی نیست» قابل قبول نبود. من لحظه به لحظه در کنار عباس می‌دیدم و حس می‌کردم که اتفاقاً چیز خاصی است. پافشاری کردم برای گرفتن یک سی تی اسکن. گفتم دیگران می‌گویند که ضرری ندارد که یک اسکن بدهد. موافقت نکرد. پزشک جراح مغز و اعصاب با اصرار بر اینکه دردهای او میگرنی است سعی کرد قضیه را با چند مسکن فیصله بدهد. کوتاه نیامدم و باز هم اصرار کردم. در نهایت به‌قول خودش «فقط به‌خاطر گل روی خودت» دستور یک سی تی اسکن را هم داد. اسکن را گرفتیم اما دیگر به جواب نرسید. روز تاسوعا دوباره بیهوش شد و ناچار به بیمارستان دیگری رساندیمش. آنجا نمی‌دانستند چه کنند و تشخیصی هم نداشتند. ما را فرستادند یک بیمارستان دیگر. آنجا که دیگر جا نداشت. عباس روی زمین خوابیده بود و من فریاد می‌زدم. دکترها دورش جمع شده بودند. یکی می‌گفت صرع داره. یکی دیگه می‌گفت میگرنه. بالاخره دکتر متخصص آمد و اورا اورژانسی به اتاق سی‌تی اسکن فرستادند. همان موقع جواب عکس آمد. توموری که شاید یکی دو سال قبل تشخیص داده می‌شد اینهمه بزرگ نمی‌شد. دکتر‌ها بعضی خبرها را خیلی رک و صریح می‌گویند. «خانم همسر شما تومور مغزی دارند. عملش کنیم می‌میره، عملش نکنیم هم می‌میره.» دکتر آنروز به من گفت بدون شک اشتباه و تأخیر در تشخیص علت آن است که کار به اینجا کشیده. چشم پزشک قبل از هر کسی باید از انحراف چشم‌های او و التهاب عصب‌های ته چشم او مشکوک می‌شده که نشده. و متخصص مغز و اعصاب هم خیلی زودتر ازاینها باید تشخیص می‌داده. اما حقیقت این بود که راحت‌ترین تشخیص پزشکی درباره همسر من، تشخیص رفتنش بود.

یک هفته بعد از انتقال او به کلینیک خصوصی برای عمل‌اش، تشخیص پزشک درست از آب درآمد و او دوام نیاورد.

به هر کجا رفتم و اعتراض کردم کسی پاسخم را نگفت. تنها رئیس بیمارستان بود که گفت اگر آرامت می‌کند برو و یک کشیده محکم به‌صورت جراح مغز و اعصاب بزن. اما کار دیگری ازتو و از من بر نمی‌آید. آن موقع فرصت بیشتری برای این در و آن در زدن نداشتم. باید فقط متمرکز می‌شدم روی زندگی سه فرزندم که حالا باید به تنهایی بزرگشان می‌کردم.

حال همان احساس قدیمی دوباره سراغ خودم هم آمده. باز از دکتر خواستم یکبار دیگر عکس ریه‌ام را مشاهده کند. اما او همان جواب را تکرار کرد. توکلم را کردم به خدا و به دلم بد راه ندادم. دکتر است و درس خوانده. داستان عباس برای بیست و چند سال پیش بود. الان دیگر همه چیز فرق کرده. به خانه رفتم و داستان خودم را فراموش کردم. دخترم ایران نبود. وقتی برگشت یکی دو شبی که کنارم می‌خوابید، آرام در گوشم می‌گفت که مامان خیلی بد نفس می‌کشی. چرا؟ مشکلی داری؟ «نه مادر چه مشکلی. از آلودگی هواست» «فردا یک دکتر ریه بریم» «نه دخترم پارسال همه را چک کردم. هم ریه، هم قلب. خداروشکر هیچ مشکلی نداشتم.» دخترم پافشاری و مرا مجبور به رفتن پیش متخصص ریه کرد. تصمیم گرفتم پیش همان دکتر پارسال بروم که اگر لازم ندید همان عکس قبلی را چک کند تا عکس جدیدی نگیرم. آن دکتر دیگر آنجا نبود. با گرفتن یک کپی از عکس ریه پارسال روی سی دی ما را به بیمارستان خاتم الانبیا فرستادند. درآنجا سی دی را به متخصص ریه دیگری دادیم. قبل ازاینکه عکس را ببیند مرا معاینه کرد و برای گرفتن تست تنفس به اتاق بغل فرستاد. وقتی با جواب تست تنفس پیش او برگشتم عکس را دیده بود. جواب را به او دادم اما گفت که دیگر نیازی به آن ندارد. از من پرسید که این عکس را چه کسی و کی دیده است؟ «فوق تخصص ریه، پارسال. چطور مگه؟» «باید بره مدرکش رو گل بگیرند. حتی یک رادیولوژیست ساده یا یک پزشک عمومی باید متوجه بشه که یه‌جای این عکس مشکل داره.» پرسیدم چه مشکلی دکتر. گفت که هنوز دقیق نمی‌تونه بگه اما دو احتمال اساسی وجود داره. «متأسفانه این عکس نشون می‌ده که ریه شما یا سل داره یا تومور. اینکه سل هست یا اینکه تومور سرطانیست یا خیر را آزمایش مشخص می‌کنه.» حقیقت این است که خشکم زده بود. نه تنها به خاطرآن خبر ناگهانی بلکه به‌خاطر پزشکی که عنوان فوق تخصص ریه را با خود یدک می‌کشید اما هیچ نفهمیده بود. یکبار دیگر من قربانی اشتباه پزشکی شدم. آزمایش دادم. سرطان بود. سرطان ریه، اما آقای مثلاً فوق تخصص ریه تشخیص نداده بود. دوباره زندگی یک خانواده دگرگون شد. من همسرم را با همین تشخیص ندادن از دست دادم. کنار آمدن با این داستان برای فرزندانم خیلی دشوارتر بود. ماه‌ها طول کشید تا توانستند خود را جمع و جور کنند.

حالا دو سال است که در حال شیمی درمانی هستم. که به گفته خود پزشکم با تشخیص زودتر، نتایج بهتری در انتظارمان بود. بعد از اینهمه سال کم یا خیلی کم اما هستند پزشکانی که کیارستمی‌ها یا خیلی آدم‌های بی‌نام و نشانی امثال من را به سینه قبرستان بفرستند. خرج، هزینه، درد و سختی و... همه یک طرف و سوختن من ازاین جمله که «اگر زودتر و بموقع تشخیص داده می‌شد...» در طرف دیگر. می‌خواهم بگویم که فقط یک استثنا نیست. اشتباه بوده و هست. باید دست نابلدان را کوتاه کرد. همین و بس.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی