حفظ قرآن بعد از دزدی های سریالی حامد از خانه ها ! / در زندان تهران بزرگ چه می گذرد؟  + گفتگو

سرقت منزل اتهام پسرجوانی است که با او به گفتگو می نشینم.حامد 30 ساله درست از روزهای اول جوانی به اتهام 4 فقره سرقت منزل راهی زندان شد.وقتی به اتهام سرقت منزل بازداشت شد غرق اعتیاد بود.حالا با اینکه اتهام سرقت منزل روی پیشانی اش خورده اما در زندان اعتیادش را ترک کرد و مشغول کار شد.او حالا از سرقت منزل توبه کرده و حافظ قرآن است.

به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا،خارج از تهران در جاده چرمشهر،وقتی از جاده ای خاکی عبور می کنم به مجتمع ندامتگاه تهران بزرگ نزدیک می شوم.می خواهم از ماشین پیاده شوم اما هوهوی سگ های ولگرد اطراف این زندان حتی برای کسانی که با حیوانات رابطه خوبی دارند هم خوفناک است.

با خودم فکر می کنم اولین چیزی که باید بنویسم این است که چرا این سگ های ولگرد به پناهگاه سگ های بلاصاحب کهریزک منتقل نمی شوند؟ تعدادشان که کم نیست.با خیال راحت زاد و ولد کرده اند و توله ها و مادر و پدرشان در کنار خانواده زندانیانی که برای ملاقات به اینجا آمده اند همزیستی مسالمت آمیز دارند!شنیده بودم قبلا بارها سازمان زندان ها از شهرداری تقاضای رسیدگی داشته اما باز هم همین آش است و همین کاسه.

امروز دوشنبه است و پشت در سالن ملاقات غلغله است.خانواده ها پشت دیوارهای آجری زندان ایستاده اند و منتظرند روال قانونی انجام شود تا بتوانند چند دقیقه ای،عزیز در بند خود را در کابین های شیشه ای ملاقات کنند.زندگی اینجا در قاب آجر و شیشه خلاصه می شود.

از در آهنی بزرگ زندان عبور می کنم و وارد محوطه می شوم.این در آهنی مرز بین حبس و آزادی است.مرز بین شنیدن و نشنیدن صدای بوق ماشین ها،به مشام رسیدن و نرسیدن بوی زباله که برای افراد این سمت مرز زجرآور و برای افراد آن سوی مرز خاطره ای است که کم کم رنگ فراموشی می گیرد.

افرادی که در بند هستند،زندگی ماشینی افرادی را که تمام آنچه را برای ما نامش روزمرگی است،آرزو می کنند.

یک زن میان سال آفتاب سوخته با دستان چروکیده یک نان بربری با خودش آورده و اصرار دارد آن را به دست پسرش برساند.لابد صبح به صبح نان را در خون می زند و می خورد.و با خود فکر می کند شاید پسرش نان بربری هوس کرده باشد.

پشت در آهنی در این زندان که مثل یک شهر عریض و طویل است،زندگی زندانیان در جهانی متفاوت در جریان است.محوطه زندان جایی شبیه جزیره کیش است.ساختمان های دور از هم و محوطه ای که با یک مهندسی حساب شده، درختکاری شده است.

زندانیانی که جرایم سبک تری دارند به مدیریت زندان وثیقه سپرده اند و در محوطه کار باغبانی می کنند.سکوت عجیب آرامش بخشی در اینجا حکم فرماست که با قلب پر تلاطم خانواده زندانیان و جرایم خشن پرونده مددجویان پارادوکس دارد.

اینجا 5 زندان دارد که هر کدام محل نگهداری افرادی با جرایم مشابه همدیگر است.مثلا اندرزگاه چهارم محل نگهداری افرادی است که با اتهام شرارت پایشان به اینجا باز شده است.فاصله بین اندرزگاه ها کم نیست.سالن ملاقات هم با اندرزگاه ها فاصله زیادی دارد.حضور یک اتوبوس سبز و آبی در محوطه هم حکایت از فاصله دارد.مددجویان با همین اتوبوس ها به سمت سالن ملاقات منتقل می شوند.

قرار است امروز با شاغلان واحد اشتغال ملاقات کنیم.اولین کسی که روبروی من می نشیند یکی از باسابقه ترین افراد واحد اشتغال است که 9 سال عمرش را در این زندان سپری کرده است و دو سه ماهی بیشتر تا پایان حبس اش نمانده است.

شاید شنیدن عبارت سابقه دار،چهره مردی چهار شانه و شکم گنده را در ذهن تداعی می کند که روی صورتش پر از خط و خطوط چاقو و خالکوبی های کج و معوج باشد.اما او جوانکی رنگ پریده و افسرده است.

وقتی از او می خواهم از خودش بگوید اولین حرفی که می زند این است که جوانی اش تباه شده است!

می گویم:«در گذر از جاده زندگی باید از تونل هم عبور کنی.هر قدر هم تاریک و دوست نداشتنی باشد اما میان بر راه است.منظورم را متوجهی؟»

سرش را به علامت تائید تکان می دهد و می گوید متوجه است.

می گویم:«به هر حال مسیر را خودت انتخاب کردی.باید حدس می زدی به تونل هم می رسی!»

سرش را پایین می اندازد که اشک ریختنش را پنهان کند.

می گویم:«حال روحی ات روبراه نیست.آشفته ای.حال خودت را جدی بگیر.»

یکدفعه با صدای بلند گریه می کند.

4 فقره سرقت منزل به تنهایی!

از خودت بگو.

29 سال دارم و ده سال است در زندانم! اما قرار است دو سه ماه دیگر آزاد شوم.

اتهامت چه بود که حبست اینقدر طولانی شد؟

اتهامم 4 فقره سرقت منزل بود.4 قرار برایم صادر شد که تقاضای ادغام آن را کردم اما موافقت نشد.حالا رد مال کرده ام و چیز زیاد دیگری از حبس نمانده است.

از شیوه سرقتت بگو.

به خانه اهل محل می رفتم و اگر مطمئن می شدم که خانه نیستند در را باز می کردم و وارد خانه می شدم.بعد هر چیز با ارزشی که قابل فروختن بود برمی داشتم و فرار می کردم.

همدست داشتی؟

نه تنهایی می رفتم.در را با انبر باز می کردم و وارد خانه می شدم.برای همین هم خیلی زود لو رفتم.دوستانم که من را می شناختند به خانواده های مالباخته آمار داده بودند.چند بار ماموران آگاهی به خانه مان آمدند و من فراری بودم.یک روز با مادرم تماس گرفتم که شروع کرد به گریه و زاری.می گفت آبرویمان در محل رفت! من هم برای اینکه آنها بیشتر از این تاوان اعتیاد من را ندهند،خودم را معرفی کردم.پدر و مادرم و برادر دوقلویم افرادی با شغل فرهنگی هستند.تحصیل کرده و آبرو دارند.

گفتی تاوان اعتیاد؛چرا گرفتار اعتیاد شده بودی و چرا در این خانواده فرهنگی تو معتاد و سارق از آب در آمدی؟!

دبیرستانی بودم که با عده ای از بچه های محل صمیمی شدم که همه آنها مواد مخدر مصرف می کردند.هر قدر مادر و پدرم می گفت که با آنها دم خور نباشم به گوشم نمی رفت.هر روز اعتیادم سنگین تر می شد و پدر و مادرم یک چشمشان اشک بود و یک چشمشان خون.چند بار هم من را به کمپ ترک اعتیاد بردند که فایده نداشت.آخر سر مجبور شدم برای تامین خرج اعتیادم دزدی کنم!پدرم که فهمید از ناراحتی سکته کرد.

حالا برخورد آنها با تو چطور است؟

با حقوق کارمندی و به سختی رد مال مسروقه کردند و رضایت شاکیان را گرفتند.حالا دیگر می دانند که چقدر تغییر کرده ام و وقتی به ملاقاتم می آیند از من راضی هستند.

حفظ قرآن بعد از سرقت منزل

منظورت از اینکه تغییر کردی چیست؟

دو سه سال بعد از اینکه وارد زندان شدم از اینکه دارو مصرف می کردم خسته شدم و با خواسته خودم تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم.بعد یک روز یکی از مددکاران پیشنهاد داد که وارد واحد اشتغال شوم.من نیاز مالی نداشتم چون شرایط در زندان توسط مسئولان فراهم شده بود.اما با خودم فکر کردم اگر کار کنم سرم گرم می شود و از زندگی تکراری کمی دور می شوم.برای همین خاتم کاری و معرق کاری را یاد گرفتم و الان برای خودم در این کار استادی شده ام.همین برای من امید بزرگی ایجاد کرد.گاهی فکر می کنم جوانی ام در زندان تباه شد اما همان لحظه با خودم می گویم من استاد معرق کاری شده ام و بعد از آزادی می توانم کار کنم.از یکی دو سال قبل هم وارد دارالقران شدم و قرآن حفظ کردم.

زندان از آدم ها چه چیزی می سازد؟

بستگی به خود فرد دارد.هر قدر ارتباط فرد با خدا بهتر باشد،آرامش بیشتری می گیرد.اما بعضی ها هم هستند که حتی در زندان دنبال این هستند که دیگران را اذیت کنند!

از حامد تشکر می کنم که چند دقیقه ای وقتش را به من داد.می خندد و می گوید چیزی که ما زیاد داریم وقت است! می گویم که قدر وقت و عمرش را بداند.او هم قسم می خورد تمام عمرش را صرف خدمت به پدر و مادرش کند.

حامد می رود.اما تصویر هق هق کردن مردی که روبروی من نشسته بود از ذهنم پاک نمی شود.