من 27 ساله، مرد هستم و مجرد هستم که زندگی پرفراز و نشیبی داشتم. از نوجوانی دائم خواب های پریشون میدیدم، در عالم رویا دائم فراری بودم و دنبالم میکردند تا دستگیرم کنند آن هم به خاطر قتل! غیر مادربزرگم از کسی مهر و محبتی ندیدم، خودم را با لاکپشت و خرگوش و حتی با جمع کردن سنگ مشغول و آرام میکردم اما مادرم اجازه نمیداد هیچکدام را نگه دارم. درسته تلاشم را کردم روی خودم کنترل داشته باشم خیلی موفقیت ها کسب کردم الان هم ارشد میخوانم در یکی از دانشگاه های سراسری، در یکی از جشنواره های ملی برگزیده شدم، در چند نشریه قلم زدم، اما دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، رفتارهای تهاجمیم محسوس تر شده، میل دارم خودم را بین این حق نشناس ها منفجر کنم حتی ماه ها روی طریقه درست کردنش هم کار کردم ، فکر کردن به انتقام آرامم میکند، میل و رغبت پیدا کردم به دیدن فیلم های شکنجه کردن و آسیب زدن، در ذهنم دائم نقشه میکشم کی رو چطوری از راه بردارم، صحبت های عادی ام با افراد با عصبانیت توام شده حتی صدای اساتید رو هم درآورده که چرا اینقدر عصبی حرف میزنم، احساس میکنم از درونم عصیان میجوشه، در عمل ترسم ریخته اما به صورت ذهنی دائم با خودم کلنجار میروم به عواقب افکارم فکر کنم که اغلب بی فایده است، دیگر خودم هم از خودم میترسم، چرا من اینجوری شدم؟ چطور میتوانم خودم را کنترل کنم و بازم صبر کنم سوالهایی است که شاید قبل از رسیدن به پاسخش وقت بگذره و خیلی دیر بشود.
ارسال نظر