۲۴ سال است ازدواج کردم و یک فرزند دارم. همسرم از قبل ازدواج اعتیاد داشت و حدود سه ماه پیش به دلیل فشارهای خانواده بخصوص پسرم ترک کرد. هر چند قبلاً هم اصلا مرد مسئولیت پذیری نبود و از نظر اخلاقی خیلی مشکل داشتیم ولی الان بشدت از او وحشت دارم. تعادل روانی ندارد و هر چه دم دستش باشد میزند و میشکند. تا الان چندین بار قصد کشتن من و پسرم را داشته است. جالب اینجاست که روز بعد نگاهم میکند و میخندد و میگوید من کاری به تو ندارم. نمیدانم باید چکار کنم لطفاً راهنماییم کنید.
شوهرم بعد از بازنشستگی بهانه گیری میکند و چون پدرم یک ساله فوت کرده دائما به یادم میآورد که رفتار مادرت با پدرت خوب نبوده و تو هم همونجور من را ناراحت میکنی. نمیدانم چکار کنم خیلی اذیت میشوم.
من نمیدانم چطوری درس بخونم وقتی درسهایم را میخوانم زود فراموش میکنم خیلی به درس علاقه دارم و حتی شاگرد زرنگ هستم ولی از کلاس پنجم تا ششم درسم متوسط شده و نمیدانم چکار کنم درسم مثل قبلا بشود. حتی یکی از روانشناسها گفت بنویسی و بخوانی خوب است ولی تغییر نکرد راهنماییم کنید.
من الان ۱۶سالم است و از ۱۴سالگی عاشق دختر دخترداییم شدم. او ۴ بار به من جواب رد داده. چند وقت پیش پسرخالهام به او گفت این واقعا میخواهد خودکشی کند بعد دختر دخترداییم آمد پی وی بنده و شروع کرد به آرام کردن ولی وضعم بدتر شد. چطوری میتوانم آرام شوم واقعا دارم نابود میشوم.
شوهرم من و بچه دومم را نمیخواهد چکار کنم؟ زندگی ام را خیلی دوست دارم یک راه حل بگویید.