طوبی عربپوریان که شخصیت خانم خیری در «ویلاییها» از او الهام گرفته شده است
ویلایی ها، روایت زندگی زنانی عاشق و منتظر در بحبوحه جنگ
رکنا: ویلاییها یکی از قصههای کمتر شنیده شدهاست؛ روایت زندگی زنانی عاشق و منتظر در بحبوحه جنگ است.
ویلاییها، از آن فیلمهایی است که بعد از تمام شدنش دست از سرت برنمیدارد. از آن فیلمهایی که آدمهای قصهاش روی پرده نمیمانند و همراهت توی خیابان قدم میزنند و هزارتا سوال توی ذهنت میکارند. یکی از سوالات بزرگ من و احتمالا خیلی از کسانی که ویلاییها را دیدهاند، درباره مابهازایِ بیرونی شخصیتهاست. راستش یک جاهایی از فیلم، بعضی حرفها و رفتارهای شخصیتها برایم قابلِ باور نبود و میخواستم ماجرا را از زبانِ یک شاهد عینی بشنوم، یک «ویلایی»! و چه کسی بهتر از خانم «طوبی عربپوریان»؟ خانم عربپوریان، همسر شهید علیرضا نوری، قائممقام فرماندهی لشکرمحمدرسولا...، یکی از کسانی است که سال 65 برای مدتی در «شهرک شهید کلانتری» زندگی کردهاست. این شهرک در شهر اندیمشک و در نزدیکیِ خط مقدم واقع شدهاست؛ اگر فیلم را دیدهاید حتما برایتان جالب خواهدبود بدانید خانم عربپوریان، همان «خانم خیریِ» (با بازی پریناز ایزدیار) ویلاییهاست و اگر هم فیلم را ندیدهاید، خواندنِ خاطرات خانم عربپوریان و قصه زندگیشان با شهید نوری خالی از لطف نیست.
خانم عربپوریان! چه شد که سر از ویلا درآوردید؟
من و حاجآقا سال 55 ازدواج کردیم. ایشان کارمند راهآهن بود و یک خانه کوچکِ پنجاهمتری در تهران داشتیم. من چندسالی میشد که در پایگاه بسیجِ وحدت، مشغول بودم و شهیدنوری هم مرتب میرفت منطقه و میآمد. یک مدت اما رفتوآمدهای ایشان از همیشه کمتر و مجروحیتهایش از همیشه بیشتر شد. هم خیلی کم میدیدمش هم نگران بودم مبادا شهید شود و فرصت با هم بودن از دست برود. این بود که از ایشان خواستم ما را ببرد اندیمشک. اولش موافقت نمیکردند ولی هرطور بود راضیشان کردم. آن موقعها 28-27 ساله بودم و سهتا بچه هم داشتیم؛ حامد، وحید و کوثر. پسرها مدرسهای بودند، کلاس اول و سوم، کوثر هم چهارساله بود. اولین روزی که وارد شهرک شدیم، بمباران شد و شیشهها شکست. حاجآقا گفت: «ورود شما رو به اندیمشک خوشآمد میگن!» گفتم: «خیلی هم خوبه». گفت: «واقعا میخوای بمونی؟»، گفتم: «شما میمونی، ما نمونیم؟» و هفت، هشت ماهی توی ویلا ماندگار شدیم.
غیر از شما چند خانواده دیگر ساکن ویلاها بودند؟
خانوادههای فرماندهان جنگ در شهرهای مختلف پراکنده بودند. این ویلاها متعلق به راهآهن بود و سپاه تصمیم گرفت همسران و فرزندانِ رزمندهها را به این منطقه بیاورد. آن موقع بیست نفر خانم بودیم با بیست تا بچه. قبل و بعد از ما هم خواهرهای دیگری بودند، البته هیچکس آنجا خیلی نمیماند؛ چون دیر یا زود خبر شهادت یا مجروحیت همسرانشان را میشنیدند و راهیِ شهرشان میشدند.
شما و دیگران، شرایطِ سخت زندگی در ویلا را به امید دیدارهای گاهبهگاه با همسرانتان تحمل میکردید و از طرفِ دیگر هر روز و هر لحظه منتظر شنیدنِ خبر شهادت همسرانتان بودید.
ما همه نگران، دلشکسته، منتظر و البته عاشق بودیم. عشق ما را سرِ پا نگه میداشت. من از زندگی خودم برایتان بگویم. حاجآقا که توی منطقه بود قرار گذاشتهبودیم هر شب ساعتِ 9 به هم فکر کنیم و برای هم دعا کنیم. باور کنید من از همان راه دور میفهمیدم شهید نوری برای مثال آسیب دیده، یا ایشان متوجه میشد من مشکلی دارم. یک خاطره بگویم برایتان. همه وسایل جهیزیهام نارنجی بود. من همیشه میگفتم کاش یک پریز نارنجی هم داشتم تا وسایلم کامل شود. یک روز نوری در بحبوحه عملیات آمد ویلا. خیلی زود باید برمیگشت منطقه. فقط بهم گفت: «چشمهات رو ببند، دستت رو باز کن». چشمهایم را که باز کردم دیدم یک پریز نارنجی برایم هدیه آورده! خلاصه زندگی جریان داشت. بچهها را مدرسه ثبت نام کردهبودم، یک مینیبوس میآمد و بچهها را میبرد اندیمشک. زمانی هم که درگیری شدید بود، خودم بهشان درس میدادم. شاید باورتان نشود اما من با خودم سشوار و بابلیس هم بردهبودم. سعی میکردیم همیشه آراسته باشیم و روحیهمان را حفظ کنیم. خواهرها به حاج آقا نوری میگفتند خانم شما کاری کرده که ما وقتی همسرانمان را میبینیم بهشان میگوییم نگران نباشید، ما جایمان خوب است. نگرانی و وحشت و بمبارانهای فراوان و دلتنگی هم بود. اما من به همه میگفتم مقاومت کنید. آه و ناله و گریه و زاری نکنید. اگر ناراحتید برگردید خانه و همسرانتان را ناراحت نکنید. چون ما اینجا نیامدهایم نگرانی همسرانمان را زیاد کنیم.
و هیچوقت پیش نیامد سست و خسته یا حتی پشیمان شوید؟
من دختری بودم از یک خانواده مرفه، مهربان و معتقد. بعد از ازدواج با انقلاب و جنگ مواجه شدیم. من و نوری هردو پیرو خط امام بودیم، انقلابی بودیم. در خانه کوچکمان هیچ وسیله رفاهی نداشتم. جهیزیهام را بخشیدم به دیگران. یک موکت گلدار داشتیم، از اینهایی که زیرش خاک میگرفت. به در اتاقمان هم پتو آویزان کردهبودیم. نوری که شهید شد، چندنفر آمدند برای انحصار وراثت. میگفتند ما نمیتوانیم روی این وسایل قیمت بگذاریم! من گفتم: «زشته! ننویسید هیچی ندارند، بنویسید اموالشان 30 هزار تومان است» (این را با خنده میگوید). همین الان هم هرکس چنین همسری [مثل شهید نوری] داشتهباشد؛ آدمی خدایی، دوستداشتنی، عاشق، بااحساس، هنرمند، روی خاک هم مینشیند و زندگی میکند. نوری هربار از منطقه میآمد، دست من را میبوسید. همیشه هم مجروح بود. بعد هم که دست راستش را از دست داد و جانباز شد. عشق همه اینها را نادیده میگیرد. من در آخرین نامهام به نوری که دو روز بعدش شهید شد، نوشتم: «من پای شما را که در راه رضای خدا قدم گذاشتی، میبوسم. قربانت بروم. نگران وحید و حامد و کوثر نباش. ما را به خدا سپردی، ما هم تو را به خدا میسپریم».
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر