دسیسه ترور برای خبرنگار ایرانی + گفتگو مادر شهید

به گزارش رکنا، برای آنان که بی‌قرار وصل محبوب هستند، هیچ مامن و آرامگاهی جز آغوش یار نیست، چشمان آنان نه جلوه دنیا را می‌بیند نه محبوب‌های دنیوی، چشمان آنان فراتر از وسعت این دنیا و مافی‌ها را نظاره می‌کند و گویا روح و روانشان در عالمی دیگر سیر می‌کند؛ اما رسیدن به دنیای برتر را نه در گوشه‌نشینی و عزلت که در میانه کارزار حق و باطل جست‌و‌جو می‌کنند و حقا که بهای جان این گوهر‌های ناب انسانیت جز بهشت برین در جوار بهترین‌های خداوند نیست.

این‌ها کسانی هستند که مرز میان انسانیت و توحش را نشان می‌دهند و برای رسیدن به این مقصود ابراهیم‌وار به میانه آتش می‌روند تا هر چه پلیدی و ناپاکیست رسوا کنند.

شهید محسن خزایی یکی از همین افراد است، او که با روضه‌های امام حسین (ع) در خانه پدری جان گرفته و دل در گرو محبت اهل‌بیت (ع) دارد، همواره آرزوی شهادت را در سر می‌پروراند و از اینکه از قافله شهدای دفاع مقدس جا مانده حسرتی بر دل دارد؛ اما با ورود به صدا و سیما سعی می‌کند تا دین خود را به شهدا ادا کند، لذا چندین برنامه به یاد شهدا می‌سازد تا اینکه اندکی قبل از شروع جنگ سوریه به عنوان مدیر امور اداری بیت مقام معظم رهبری در این کشور به همراه خانواده به سوریه اعزام می‌شود، با آغاز جنگ خانواده را برمی‌گرداند؛ اما نه تنها میدان را خالی نمی‌کند بلکه با شجاعت و جسارت تمام تصمیم می‌گیرد تا این جنگ نابرابر را به تصویر بکشد و دشمن را رسوا کند و حتی تلاش مادر و بی‌تابی‌های رقیه سه ساله‌اش برای برگرداندن او افاقه نمی‌کند و در نهایت به دست شقی‌ترین‌های زمانه به شهادت می‌رسد.

لطفا خودتان را معرفی کنید.

من رقیه فتحی هستم، مادر شهید محسن خزایی. من پنج پسر داشتم و سه تا دختر که یکی از پسر‌ها را در راه خدا به رهبر هدیه کردم، محسن متولد آذرماه سال ۵۱ و ششمین فرزندم بود و چهارمین پسرم. ۷ ساله بود که از اصفهان به زاهدان آمدیم. او لیسانس مدیریت داشت.

بچه‌های من همه خوب بودند، همه ما حزب‌اللهی هستیم، پدرشان نظامی بود، او به عنوان یک نظامی مذهبی تحت نظر اطلاعات وقت بود و در مراسم مذهبی شرکت می‌کرد، با شهید صیاد شیرازی در مرکز توپ خانه اصفهان با هم خدمت می‌کردند و با کسانی که رهبری انقلاب را در اصفهان به عهده داشتند در ارتباط بودند. چون او نظامی بود هر کدام از فرزندانم در جایی به دنیا آمده‌اند، دوتا در قوچان، دوتا در مشهد، دو تا اصفهانی و دو تا هم در زاهدان به دنیا آمده‌اند.

همسرم اولین نظامی که از زاهدان برای جنگ رفت، هفت سال در جبهه بود و در آنجا شیمیایی شد؛ اما اعلام نکرد و گفت من برای خدا رفته‌ام و نمی‌خواهم کسی تعریف یا تبلیغی از من داشته باشد، سه تا از بچه‌هایم هم جبهه رفته‌اند و یکی هم جانباز است، همسرم سال ۷۶ به رحمت خدا رفت، محسن آن زمان ۲۱ سالش بود.

او دو پسر به نام‌های هادی و مهدی و یک دختر هم به نام زینب دارد، هادی پسر بزرگش است و در دانشگاه گناباد درس می‌خواند، مهدی دوره دبیرستان را می‌گذراند و زینب هم در هنگام شهادت پدر سه ساله بود و الان چهار سال و خورده‌ای دارد.

آیا با رفتن او مخالفت نمی‌کردید؟

من نمی‌خواستم محسن در سوریه بماند، گفتم شما حق دین اسلام را ادا کرده‌اید، بچه‌هایت پدر می‌خواهند، من خانه‌ام خراب شده است و دیگر نمی‌خواهم داغ فرزند ببینم، برگرد بیا به ایران؛ او در جوابم گفت یا شهادت یا پیروزی، بعد از آن هم هر زمان که در تلویزیون سوریه را نشان می‌داد من آن را خاموش می‌کردم، می‌گفتند پسرت را نشان می‌دهد، می‌گفتم او پسر من نیست سرباز حضرت زینب (س) است.

آخرین باری که با شهید صحبت کردید چه گفت؟

او از سوریه زنگ زد، تصویر او را هم می‌دیدم، گفتم مادر چرا لب‌هایت خشک است و لباس سفید پوشیده‌ای؟ گفت نه اینطور نیست، تو فکر می‌کنی و در تصویر اینطوری نشان داده می‌شود. می‌گفت مادر برایم دعاکن، گفتم من در از دست دادن پدرت خیلی رنج کشیدم، هر چه صلاح خدا باشد، وقتی عمر کسی به شهادت باشد نیاز نیست که من دعا کنم. گریه کردم، گفت مادر‌گریه نکن.

گفتم تو که اینقدر به شهادت علاقه داشتی چرا زینب را به دنیا آوردی که رنج بکشد، گفت رنج نمی‌کشد، حضرت رقیه را خیلی آزار دادند، اما تو بچه من را نوازش می‌کنی و یاد من هم برایت زنده می‌شود.

چگونه خبر شهادت آقا محسن را به شما دادند؟

وقتی پسرم را در تلویزیون نشان دادند من رفته بودم خانه همسایه برای روضه، که همسایه آمد و گفت که خوش به حالت، پسرت دارد در تلویزیون صحبت می‌کند، من هم به شهدا و امام‌خمینی و اهل قبور و سلامتی پسرم خواندم، آن مداح هم یک صلوات دیگر هم برای پسر من گفت من هم گفتم او پسر من نیست سرباز بی‌بی‌زینب است نوکر حضرت رقیه است.

حدود یک ساعت بود از این قضیه گذشت که پسرم در زد و گفت تلویزیون را روشن کن محسن را نشان می‌دهد، من اهمیت ندادم، پسرش آمد و گفت بی‌بی محسن شهید شده، گفتم برو بچه. پسر همسایه آمد، گفتم چه شده است؟ گفت چیزی نیست، گفتم نه بگو چه شده است، چند تا از همسایه‌ها از تلویزیون خبر شهادت را شنیده بودند آمدند پیش من، بعد دخترم آمد گفت این‌ها دروغ می‌گویند. من می‌گفتم محسن را به دست بی‌بی داده‌ام که به امانت او را نگهدارد، بی‌بی هم امانتدار است، دشمن می‌خواهد تبلیغ کند و ما را ضعیف کند، بچه‌ام سالم است و تا زمانی که جنازه‌اش نیامد باور نکردم.

در رابطه با اخلاق و رفتار شهید خزایی برایمان بگویید

پسرم به فقرا، به بچه‌ها و خانواده‌های شهدا خیلی کمک می‌کرد، به مناطق محروم می‌رفت و سرکشی می‌کرد. روزی که امام آمد ما اصفهان بودیم و او تنها ۶ سال داشت، به او پول دادم که برود و نان بخرد، چون عیال‌وار بودیم قرار بود پنج نان بخرد؛ اما او سه نان خریده بود، گفتم مادر بقیه پول را چه کردی؟ گفت به خاطر ورود امام شکلات خریدم و به بچه‌های داخل کوچه دادم.

در ادامه برادر شهید جزئیات بیشتری را در مورد شهید خزایی برایمان شرح داد...

در رابطه با فعالیت‌های شهید خزایی بفرمائید.

بعد از اینکه دوران هنرستان را طی کرد برای آموزشی رفت چهل دختر، خدمت او هم در ستاد فرماندهی کل قوا در تهران در کنار حاج صادق آهنگران در واحد تبلیغات بود، بعد از اینکه خدمت سربازی او تمام شد آمد زاهدان و مدتی در تعزیرات حکومتی بازرگانی فعالیت داشت تا اینکه در آزمون صدا و سیما شرکت کرد و در بخش صدای رادیو مشغول به کار شد و به خاطر ارادت خاصی که به خانواده شهدا داشت، در رابطه با شهدای استان شروع به کار کرد و برنامه‌ای را با نام «راست قامتان» تولید کرد، حاج محسن همیشه می‌گفت خود شهدا کمک می‌کنند و در کار‌ها به شهدا متوسل می‌شد.

بعد از آن هم چند کار دیگر در رابطه با شهدا داشت، زندگی‌نامه شهید میرحسینی را داشت که در مراکز صدا و سیمای کشور حائز رتبه شد، جوایزی را هم که دریافت می‌کرد به مادران شهدا اهدا می‌کرد.

او تاکید بسیاری بر کار‌های فرهنگی در هر زمان و موقعیتی داشت، اعتقاد داشت اگر ما بچه‌ها را از لحاظ فرهنگی تامین نکنیم صد‌در‌صد دشمن آن‌ها را جذب می‌کند و از این لحاظ لطمه خواهیم خورد. حدود ۱۵ سال پیش برای برنامه شهیدی به تفتان رفته بودند، او از ماشین پیاده شده و بسته شکلاتی را بین بچه‌ها تقسیم کرده بود، یکی از همکارانش گفته بود چه حوصله‌ای داری با اینهمه خستگی ایستاده‌ای و شکلات پخش می‌کنی! شهید به کار صدا و سیما به عنوان شغل نگاه نمی‌کرد؛ بلکه برای کار شوق عجیبی داشت و هر لحظه در یک مکانی بود، انرژی مضاعفی داشت و خستگی‌ناپذیر بود. حدود ۲۳ سال داشت که مدیریت باشگاه خبرنگاران جوان را به عهده گرفت که جوانترین مدیر صدا و سیمای وقت شده بود، باشگاه خبرنگاران هم یک مجموعه تازه تاسیس بود و امکاناتی نداشت؛ ولی با تمام مشکلاتی که برای اعتبارات و امکانات داشت به گفته رئیس صدا و سیمای وقت باشگاه خبرنگاران جوان بهتر از صدا و سیما شده است.

بعد مدیریت خبر استان گیلان را به عهده گرفت و بعد هم مدیر روابط عمومی‌فولاد مبارکه اصفهان شد و خدمات خوبی ارائه داد. در آن زمان برای خیلی‌ها باورکردنی نبود که یک مدیر را در کنار یک کارگر و پای کوره ببیند، او همواره به کارگران سرکشی می‌کرد و از احوال آن‌ها جویا می‌شد و در همین سرکشی‌ها به یکی از کارگران که دارای یک کتاب هم بود گفته بود که به اتاقش برود، تا آن زمان یک کارگر حتی تصور نمی‌کرد که بتواند به قسمت اداری برود. آن شخص یکی از نیرو‌های فعال روابط عمومی فولادمبارکه است و به این ترتیب زمینه رشد افراد را فراهم می‌کرد.

چطور شد که به سوریه رفت؟

قبل از آغاز درگیری‌های سوریه، به عنوان مدیر امور اداری بیت مقام معظم رهبری در سوریه به همراه خانواده اعزام شد؛ ولی یک ماه نگذشته بود که درگیری‌های سوریه آغاز شد، او خانواده‌اش را سریعا از سوریه به زاهدان فرستاد و خودش همانجا ماند، می‌گفت مظلومیت مردم سوریه روایت نمی‌شود، می‌گفت مسئولیتی به عهده ما است و باید آن مظلومیتی را که در سوریه اتفاق می‌افتد را به گوش جهانیان و مردم برسانیم.

او تلاش می‌کرد که روایتگر زنده‌ای از این جنگ باشد؛ و علاوه بر اینکه در بیت مقام معظم رهبری کار می‌کرد، به ساخت برنامه‌های خبری و ارسال آن‌ها به شبکه خبر اقدام کرد. خبرگزاری بی‌بی‌سی و الجزیره اعتراف می‌کردند که او جزء خبرنگاران شجاعی بود که در نزدیک‌ترین نقطه به محل درگیری و نقاط خطرناک می‌رفت و خبر تهیه می‌کرد. به او می‌گفتم چرا وقتی گزارش تهیه می‌کنی کلاه آهنی بر سر نمی‌گذاری؟ می‌گفت اگر من کلاه آهنی بگذارم در مقابل دشمن ضعف را به نمایش می‌گذارم، می‌گفت از لحاظ اصول خبرنگاری زیاد شایسته نیست که کلاه بر سر داشته باشم.

برادرتان چه مدتی در سوریه بود؟

حاج محسن تا زمان شهادت ۵ سال و اندی در سوریه بود. از ابتدا تا لحظه شهادت در سوریه بود؛ در واقع از اواخر سال ۹۰ رفت و در ۹۱ خانواده را بردند و مستقر شدند و بعد از درگیری‌ها بدون وقفه و تنها بعد از ۴ یا ۵ ماه برای مرخصی می‌آمد و اینجا هم که بود بی‌قرار بود.

آیا در مورد شهادت صحبتی می‌کرد؟

در دوران جنگ هم علاقه زیادی به جبهه رفتن داشت و همیشه هم دوست داشت ادای تکلیف کند، اما به خاطر سن و سال کمی که داشت اعزام نشد و این فرصت اینجا برایش فراهم شده بود.

از همان زمانی که سن و سال کمی‌داشت شور و حالی در وجودش بود که به قول خود بچه‌های جنگ، طوری جنگ را روایت می‌کرد که مایی که در جنگ بودیم تعجب می‌کردیم که گویا در جنگ بوده است. می‌گفت دعا کنید که بی‌بی‌زینب من را پس نزند و ان‌شاءالله شهادت نصیب من شود، ما هم می‌گفتیم این حرف را نزن، چون برای ما شهادتش سخت بود. وقتی خودم رزمنده بودم از خدا می‌خواستم که اول صبر شهادت را به پدرم بدهد و بعد شهادت را نصیب من کند، اینقدر بچه‌هایش را دوست داشت. وابستگی خاصی به فرزندانش داشت، برادرم هم همینطور بود و خواهرهایم سنگ صبوری برایش بودند، و من، چون برادر بزرگ‌تر بودم، بیشتر حس بازدارندگی را در مقابل او داشتم و او همیشه از من حساب می‌برد.

گویا اولین پرچم گنبد حضرت زینب (س) توسط شهید خزایی تهیه شده، چطور این کار را انجام دادند؟

یکی از مسائلی که ایشان مطرح کردند این بود که گفتند همه اهل‌بیت پرچم دارند، اما حضرت زینب پرچم ندارند؛ لذا این طرح را در بیت رهبری مطرح کردند و مورد موافقت قرار گرفت، شهید آمد پارچه خرید و برد داد پرچم حضرت را آماده کردند و نصب شد و بعد از مدتی که پرچم نصب بود آن را آوردند و پرچم دیگری بردند و نصب کردند، خود او اولین پرچم را به موزه امام‌رضا (ع) هدیه کرد.

وقتی هم که به شهادت رسید از آذربایجان هم با ما تماس گرفتند و وقتی پرسیدیم که شما شهید را از کجا می‌شناسید گفتند که اینجا هم آمده‌اند و پرچم حضرت زینب را آورده‌اند.

حاج محسن چگونه به شهادت رسید؟

دشمن با تبلیغات گسترده می‌خواست نشان دهد که در حلب هیچ اتفاقی نیفتاده و حلب در دست نیرو‌های داعشی است، شهید خزائی هم لحظه به لحظه گزارش می‌داد که محله فلان سقوط کرده است، تصویر زنده هم روی آنتن می‌رفت و دشمن برخلاف آنچه تبلیغ می‌کرد توسط او داشت رسوا می‌شد، من هم می‌خواستم به او تذکر بدهم که احتیاط کند؛ چون آن‌ها هم، چون مدت زیادی بود که حلب را در دست داشتند می‌دانستند که او در کدام منطقه قرار دارد و ممکن بود به او آسیب برسانند.

محسن گزارش می‌دهد و می‌خواهد برگردد و تجدید وضو کند که یک تله انفجاری منفجر می‌شود و دو نفر از بچه‌های فاطمیون به شهادت می‌رسند و چند نفری هم مجروح می‌شوند، او هم می‌خواهد با ماشین خودش مجروحین را برساند که در مسیر دو گلوله خمپاره به آن‌ها اصابت می‌کند و از ناحیه سر و سینه مجروح می‌شود و به شهادت می‌رسد.

ترور شهید چگونه اتفاق افتاد؟

در مسیر دمشق زینبیه به او شلیک شد که تیر به ضربه‌گیر در اصابت کرده بود کمانه کرده بود و از ناحیه شکم مجروح شده بود، داعش هم بلافاصله تبلیغ کرده بودند که ما یکی از نیرو‌های موثر را زدیم؛ اما بعد تصویر ایشان را در تلویزیون نشان دادند که سالم هستند. بعد از این جریان براساس احساس برادری به ایشان می‌گفتیم که دیگر ادای تکلیف کرده‌ای و برگرد بیا.

بعد از شهادت حاج محسن حال و هوای شهر و عکس‌العمل مردم چگونه بود؟

پیکر ایشان را دوشب بعد آوردند و آنقدر در خانه ازدحام زیاد بود که احساس می‌کردیم ممکن است سقف پایین بیاید، گفتند کار را یکسره کنید چرا که ممکن است شرایط بدتر از این بشود، بچه‌ها هم پیکر را شب بردند و صبح آوردند و خانواده توانستند با ایشان وداع کنند.

ما در منطقه‌ای زندگی می‌کنیم که هم شیعه دارد و هم سنی، هم سیستانی دارد و هم فارس و بلوچ و اتفاقاتی در شهر افتاده بود که شهر را یک غباری گرفته بود، حاجی با شهادتش این غبار را پاک کرد. تشییع پیکر ایشان در شهر بی‌سابقه بود، از استان خراسان، مادران شهیدان فاطمیون بودند، و تازه آن زمان بود که فهمیدم وقتی او یک‌باره غیبش می‌زد کجا می‌رفت، او به دیدار خانواده‌های شهدای فاطمیون می‌رفت و مشکلاتشان را رفع و رجوع می‌کرد، حس و علاقه عجیبی به آن‌ها داشت، دوست داشت بیشتر بین خانواده شهدای فاطمیون باشد، می‌گفت بچه‌های فاطمیون حیدری و مردانه می‌جنگند و وقتی این‌ها وارد میدان می‌شوند داعشی‌ها حساب کار دستشان می‌آید.

فکر می‌کنید چرا ما باید برویم و در سوریه بجنگیم؟

ما مسلمانیم و برای اعتقاداتمان می‌جنگیم، قرار نیست بابت اعتقاداتمان کوتاه بیاییم و اجازه دهیم به اعتقادات ما توهین شود، این فکر که، چون سوریه در جغرافیای ما قرار ندارد تکلیفی نداریم از شریعت و دین ما جداست، اگر احساس تکلیف شود و اگر تابع، ولی فقیه باشیم و ایشان دستوری بفرماید جغرافیا اصلا معنا ندارد، انجام تکلیف مهم است.

زمان جنگ تنها گناه برخی نوجوانان این بود که شناسنامه خود را دستکاری می‌کردند که به جبهه بروند و اگر ما به بهانه جغرافیا می‌گفتیم، جنگ در خوزستان است و اگر عراق قوی‌ترین ماشین جنگی را هم داشته باشد به زاهدان نمی‌رسد و ما چکار جنگ داریم یقینا به زاهدان هم می‌رسیدند.

این‌ها حربه‌های دشمن است که ما را از هدف خودمان دور کند.

شهید در وصیتنامه خود به چه مواردی اشاره کرده‌اند؟

ایشان در وصیتنامه تاکید دارند که در خط ولایت فقیه باشیم و اینکه هوشیار باشیم تا دشمن با حربه‌های مختلف نتواند در مجموعه ما نفوذ کند و از درون هم ضربه نخوریم.

کلام آخر

برادرم آدم زرنگی بود و آدم‌های زرنگ هم رنگ و روی دنیا را فراموش می‌کنند و با خدا معامله می‌کنند، بچه‌هایی از کاروان شهدا در طول انقلاب جا ماندند، نگاه محدودی داشتند می‌گفتیم پروانه زیباییش به گل است، ولی آن‌هایی که واقعا خدا را دیده بودند می‌دانستند که پروانه با سوختن است که به معراج می‌رود و مورد تایید خداوند قرار می‌گیرند و به شهادت می‌رسند، مرگ به سراغ انسان می‌آید، ولی خوشا به حال این‌ها که بازرگانان خوبی هستند و وجودشان را به قیمت می‌فروشند.

در ادامه با مریم رخشانی، همسر این شهید گرانقدر به گفتگو پرداختیم و او شهید خزایی را اینگونه توصیف کرد...

همسرتان چه خصوصیات اخلاقی داشتند؟

شهید خزایی شخصی فعال و مسئول و نسبت به کار خبرنگاری متعهد بود. ایشان علاوه‌بر کار خبرنگاری، فعالیت‌های گسترده‌ای در حوزه عتبات‌عالیات داشت و همچنین در نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در سوریه خدمت می‌کرد.

او کمک به جنگ‌زده‌های سوریه را یکی از وظایف خود می‌دانست و دغدغه‌های زیادی در قبال مردم سوریه داشت. هر زمان به ایران می‌آمد، بی‌تاب برگشتن به سوریه بود و همیشه می‌گفت که طاقت ندارم و باید هرچه زودتر برگردم. حس مسئولیتی که داشت اجازه نمی‌داد که سوریه را ترک کند. حتی وقتی که اینجا بود سعی می‌کرد در حد توان نیاز‌های مردم سوریه را از جیب خودش تهیه کند و برای آن‌ها ببرد.

محسن خود را خادم و مدافع حرمین می‌دانست و هر زمان که می‌گفتم شما وظیفه خود را انجام داده‌اید، می‌گفت «من متعلق به خودم نیستم؛ من متعلق به جهان اسلام هستم و نمی‌توانم مسئولیتم را زمین بگذارم و برگردم باید همه بدانند که هدف و راه تروریست‌ها با اسلام مرتبط نیست و این را باید با گزارش‌هایی که ضبط می‌کنم نشان دهم.»

آیا شما با رفتن او به سوریه مخالفت نکردید؟

بعد از اینکه از اولین سفرش به سوریه بازگشت دیگر آرام و قرار نداشت، فقط دنبال راهی برای رفتن به سوریه بود، وقتی هم تصمیمش برای رفتن قطعی شد من مخالفتی نکردم، او می‌گفت «من تصمیم خودم را برای ادامه کارم در سوریه گرفتم و هرگز از این تصمیم برنمی‌گردم و تنها کاری که باید انجام بدهم و مسئولیت من است باید در سوریه انجام دهم.»

من با راهی که انتخاب کرده بود مخالف نبودم؛ بلکه خوشحال بودم و با این وجود می‌ترسیدم که اتفاقی برایش بیفتد؛ اما زیارت عاشورا می‌خواندم و خودم را آرام می‌کردم.

آخرین تماس شما چه زمانی بود؟ از چه صحبت می‌کرد؟

ظهر جمعه ۲۱ آبان با من تماس گرفت. بعد از چند بار قطع و وصل شدن تلفن توانستیم صحبت کنیم. صدای توپ، تانک و گلوله می‌آمد، به من گفت «این صدا‌ها نشان از قدرت و عظمت مدافعین حرم و نیرو‌های اسلام است و شما هم در شادی من شریک باشید.» بلند می‌خندید و حالت خاصی داشت. خیلی شاد بود و از خاطرات حضور خود و محمدهادی فرزندمان در خط مقدم جنگ می‌گفت و اینکه محمدهادی زمانی که در خط مقدم بود نمی‌دانست در خط مقدم است و زمانی که صدای خمپاره آمد، تازه متوجه شد که کجاست؛ این خاطرات را مرور می‌کرد و می‌خندید.

از بچه‌ها گفت؛ محمدهادی، محمدمهدی و زینب سه ساله که باید مواظب آن‌ها باشی تا در آینده فرد موفقی باشند. در اینجای صحبت کمی‌نگران شدم و به حالت شوخی گفتم مواظب باشید کار دست ما ندهید، که محسن گفت نگران نباشید برای من اتفاقی رخ نمی‌دهد، من کاره‌ای نیستم که اتفاقی بیفتد؛ این مدافعین هستند که از دل و جان مایع می‌گذارند تا از حریم اهل‌بیت (ع) دفاع کنند؛ برای این‌ها دعا کنید و دعا کنید امام زمان (عج) ظهور کند و جنگ تمام شود. این آخرین تماس محسن با من بود.

چگونه خبر شهادت همسرتان را دریافت کردید؟

من و خانواده آمادگی شهادت محسن را نداشتیم و منتظر برگشتش بودیم. بیرون بودم که یکی از آشنا‌ها با ما تماس گرفت و گفت تلویزیون زیرنویس کرده که محسن شهید شده. آیا این خبر را تایید می‌کنی؟ ابتدا این خبر را باور نکردم و گفتم دیشب داشتیم با هم صحبت می‌کردیم و حالش خوب بود؛ بعد از اینکه تلفن را قطع کردم سریع به خانه برگشتم در بین راه با خودم می‌گفتم که این خبر درست نیست و محسن شهید نشده؛ اما دلم می‌گفت اگر این خبر درست باشد چه؟ تا اینکه رسیدم خانه و تلویزیون را روشن کردم که دیدم خبر شهادت محسن از تلویزیون در حال پخش است و در آن زمان تمام حرف‌های محسن را یادآوری کردم و اینکه می‌گفت شهادت نصیب هرکسی نمی‌شود و اینکه زمانی که پیمانه آدم پر شود از دنیا خواهد رفت. بعد از چند دقیقه شروع به گرفتن شماره محسن کردم که جوابی داده نشد، آن موقع بود که باورم شد محسن شهید شده است.

شهادت آرزوی همسرم بود و او به آرزویش رسید و فدای حضرت زینب (س) شد و من هم به او افتخار می‌کنم و خدا را شاکرم...

حکایت یکی دیگر از مردان حق را شنیدیم و خواندیم، کسی که از همه تعلقات، از همه شئونات دنیوی گذشت تا حق و حقیقت پابرجا بماند، او از دخترکش گذشت تا مبادا گزندی به زینب‌ها و رقیه‌ها برسد، پس سزا نیست که زینب خزایی و زینب‌ها پرچم مبارزه با کفر و ظلم را بر زمین ببینند، مبادا که دل نازکشان بیش از این به درد بیاید که راه پدر بی‌رهرو مانده، که خون پدر پایمال شد، آن‌ها باید بدانند که تنها نیستند و هزاران هزار مبارز و آزاده از هر قطره خون پدرانشان خواهد روئید.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.