عروس یک شبه راز هولناکی به داماد گفت / سمیرا مهریه اش را به اجرا گذاشت

به گزارش گروه آرشیو رکنا، جوان 18 ساله ای که به اتهام فرار از صحنه تصادف دستگیر شده بود، در حالی که عنوان می کرد پدرم همیشه می گفت: «مرد هیچ وقت  گریه نمی کند» چشمان پر از اشکش را به موزاییک های کف اتاق دوخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: چند سال قبل پدرم را در یک حادثه  تلخ از دست دادم. او به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد داشت تا این که مدتی بعد به خاطر عوارض ناشی از مصرف مشروبات دچار  مسمومیت شدید شد.

او را به مرکز درمانی انتقال دادیم و مدتی در بیمارستان بستری شد اما مصرف مشروبات، وجودش را تخریب کرده بود و پزشکان نتوانستند او را از مرگ نجات دهند. با آن که مخارج زیادی را برای عمل جراحی او متحمل شدیم اما پدرم خیلی زود مرا تنها گذاشت. از آن روز به بعد به شدت دچار ناراحتی های روحی و روانی شدم به طوری که با تجویز روان پزشک به مصرف داروهای اعصاب و روان روی آوردم.

در همین زمان بیشتر اوقاتم را در فضاهای مجازی می گذراندم و برای رهایی از تنهایی وارد شبکه اجتماعی تلگرام شدم. روزی هنگام جست و جو در تلگرام با دختری به  نام «سمیرا» آشنا شدم که خودش را دختری هم سن و سال من معرفی کرد. ارتباط تلفنی و پیامکی ما به جایی رسید که از نظر عاطفی به شدت به او وابسته شدم و تصمیم به ازدواج با او گرفتم.

وقتی موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم آن ها به شدت مخالفت کردند اما من که عاشق سمیرا شده بودم، حرف های آن ها را نمی شنیدم. شناسنامه ام را برداشتم و سوار بر اتوبوس به شهر محل زندگی او رفتم و بدون هیچ گونه تحقیقی و تنها بر پایه اعتمادی که از سر احساسات در فضای مجازی  شکل گرفته بود از سمیرا خواستگاری کردم.

چند روز در یک مسافرخانه اقامت کردم تا این که مراسم خواستگاری و عقدکنان بدون برگزاری هیچ گونه تشریفاتی انجام شد.

سمیرا هیچ وقت نمی گذاشت به خانه آن ها بروم و من هم که علاقه عجیبی به او داشتم هر چه می گفت، می پذیرفتم. تا این که یک هفته بعد از عقد تازه فهمیدم که سمیرا نه تنها 8 سال از من بزرگ تر است بلکه قبلا ازدواج کرده و زنی مطلقه است. باورم نمی شد کسی که خود را دختری پاک و معصوم و همدم تنهایی های من معرفی می کرد این گونه مرا فریفته باشد آن روز وقتی ماجرای ازدواجش را به میان کشیدم او با حالت قهر به منزلشان رفت و روز بعد هم مهریه اش را به اجرا گذاشت.

این گونه بود که من از ترس دستگیری با کوله باری از شکست، نفرت و ناامیدی به شهر خودمان بازگشتم. همه راه ها را بسته می دیدم و به یک بیمار روانی تبدیل شده بودم به همین خاطر به سوی مواد مخدر رفتم و به  شیشه آلوده شدم. آن شب هم وقتی در حالت توهم سوار بر موتورسیکلت شدم با دختر بچه ای تصادف کردم و با دیدن خون از صحنه گریختم. حالا هم که روی صندلی های سرد کلانتری نشسته ام به یاد حرف پدرم می افتم که «مرد هیچ گاه گریه نمی کند» اما گاهی تنها اشک است که ...