به گزارش رکنا، قطرات اشک را از روی گونههایش پاک کرد. اشکهایی که از سر سادگی و ندانم کاری میریخت.

کتابهایش را در دستانش جا به جا کرد. خیلیها به او به چشم حسرت نگاه میکردند. برای یک دختر کم نبود که دانشجوی پزشکی در دانشگاه باشد و از همه هم جلوتر باشد. خودش خوب میدانست خیلیها حسرت دارند نمرات شان برای یک ترم هم که شده از او بیشتر باشد، ولی مگر شیرین می گذاشت. او باید از همه جلوتر می زد. او باید از همه موفقتر میشد، چون میتوانست.

«شیرین» به طرف دانشکده درحال قدم زدن بود که نگاهش به تارخ افتاد. درست دوسال بود که این پسر سایه به سایه در تعقیباش بود. از بچهها شنیده بود که تارخ سال ششمی است. نگاه تارخ با همه نگاهها فرق داشت. همیشه سعی میکرد از کنار تارخ عبور کند. همیشه سعی میکرد به این نگاهها خودش را بیاعتنا نشان دهد.

این بار هم باید همین طور عمل میکرد. اینطور تارخ کشش بیشتری به او پیدا میکرد.

ـ سلام!

نگاهش را از زمین به تارخ انداخت. این اولین باری بود که تارخ با او حرف می زد. صدای قشنگ تارخ تا انتهای قلبش رخنه کرده بود.

تارخ او را دوست داشت، خودش خوب میدانست که به تارخ وابسته شده است. درست شش ماه بود که هر روز و شبش را به امید دیدن تارخ و حرف زدن با او میگذراند بالاخره امتحانات ترم هشت تمام شد و تارخ و مادرش با یک دسته گل به خانهشان آمده بودند.

شیرین با دیدن مخالفت پدر و مادر، در اتاقش نشسته بود. انگار برای رسیدن به تارخ قهر کردن و اعتصاب غذا بهترین راه بود. درست یک هفته بعد شیرین بر پدر و مادرش و خواستگاری آشنا که از کودکی با او بزرگ شده بود، پیروز شده بود. شیرین و تارخ پیروزی عشقشان را طبق سنت در یک رستوران جشن گرفته بودند.

سه ماه بعد بود که شیرین در خانه کوچک، اما زیبای تارخ در کنار تارخ زندگی را آغاز کرده بود.

شیرین از دانشگاه به خانه برگشت. درست اولین ماه ازدواجشان بود. چند شاخه گل سرخ را در گلدان آشپزخانه گذاشت. امروز طبق برنامه تارخ باید کشیک باشد. با خودش فکر کرد یک ساعت استراحت کنم، بعد برای شام تدارک ببینم. به طرف اتاق خواب رفت، با دیدن تارخ که روی تخت خوابیده بود، یکه خورد.

ـ تارخ، چی شده، مگه نباید بیمارستان می رفتی؟

تارخ با ناراحتی چشم هایش را باز کرد.

ـ آه بذار بخوابم!

این دومین بار بود که تارخ با او این طور حرف می زد. از آن شب به بعد تارخ به کلی تغییر کرده بود. انگار نه انگار که شیرین را دوست دارد. «شیرین» حس میکرد اگر در خانه در کنار تارخ نباشد، برای هر دوی آنان بهتر است.

به اتاق مطالعه رفت. پشت میز نشست. تارخ در خواب بود. بی حوصله نگاهش به کت تارخ افتاد که روی صندلی رها شده بود. آن را برداشت. از به هم ریختگی اتاق عصبی می شد. برای یک لحظه دستش را در جیب کت تارخ کرد. با دیدن پاکت قرص یکه خورد. این قرص ها برای فشارهای بالای روانی بود. یعنی چه کسی این قرصها را میخورد یک لحظه احساس دلشوره کرد سعی میکرد به خودش دلداری دهد. حتماً تارخ آن را برای کسی خریده بود. حتماً....

تارخ از چند روز بعد آن قدر بیحوصله بود که حتی حوصله جواب دادن به سلام زنش را نداشت یک‌بار در مقابل اعتراض شیرین، ظرف میوه را به طرف او پرت کرده بود، یک‌بار دیگر پرده ها را پاره کرده بود و...

شیرین احساس دلشوره میکرد. باید میفهمید چه بلایی سر شوهرش آمده است. خوب میدانست شوهرش درس و فعالیتهای علمی اش را کنار گذاشته است. با خودش فکر کرد نکند، زیر سرش بلند شده باشد، نکند درگیر باندی شده باشد، نکند....

عینک دودی را روی صورتش جا به جا کرد، خب اینطور تارخ نمیتوانست او را بشناسد. این‌طور تارخ...

با تعجب متوجه شد که تارخ در مقابل یک ساختمان خودرو را متوقف کرد. از راننده تاکسی خواست کمی جلوتر نگه دارد و از آینه، تارخ را کنترل کند.

تارخ به یک مطب وارد شد و بعد از نیم ساعت بیرون رفت. شیرین خودش را به پای میز منشی رساند.

ـ من دانشجو هستم برای یک کار تحقیقاتی می خواهم با دکتر حرف بزنم.

جلوی میز دکتر نشست.

ـ آقای دکتر من شیرین زن تارخ هستم. شوهرم چه مشکلی دارد؟

نگاه دلسوزانه دکتر روی او متوقف شده بود.

ـ دخترم شوهرت از هشت سال پیش تحت نظر من است. او دچار یک بیماری شدید روانی است تو باید بدانی که هر چند ماه یک بار این بیماری به شدت بروز میکند و بعد با دارو ما او را آرام میکنیم.

شیرین به آرامش بعد از توفان فکر کرد.

ـ چرا به من نگفتید پسرتان بیمار است؟

پاسخ مادر شوهر در میان گریههای شیرین گم شده بود.

ـ دخترم فکر میکردیم اگر زن بگیرد خوب میشود.

شیرین خوب می دانست که این بیماری روانی درمان قطعی ندارد تارخ دوستش داشت یا نداشت دیگر مهم نبود، از این که همه دست به دست هم داده و او را فریب داده بودند، ناراحت بود. سرش را روی زانوان پدر گذاشت و شروع به گریه کرد.

ـ پدر فریبم دادند، مرا ببخش که به حرفهایت بیتوجهی کردم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.