ماجرای سوار کردن یک زن در جاده خاکی / مرد متاهل نباید لایی می کشید
ایلیا موسایی - راننده نفهمید که توی آن خیابان خلوت و پیچِ راهباریکه خاکی یکهو چه شد که زن پیدایش شد و با دو دست تندوتند روی کاپوت کوبید. فقط شبحی سرتاپا خاکی و ژولیده دید که وسط بامبی کوبیدنهایش روی بدنه ماشین ناله کمکمانندی از گلویش بیرون آمد. وقتی سوارش کرد تا اوایلی که برسند به چراغهای شهر یکریز گریه میکرد و فخ فخ بالاکشیدن دماغش به راه بود. کمی که آرامتر شد راننده پرسید: «چی شده خانم؟ اینجا چیکار میکنی؟» زن جوان دوباره توی خودش مچاله شد و پیشانیاش تا داشبورد ماشین رسید و دوباره زد زیر گریه و وسط هقهقهایش چیزی شبیه «خدا ازشون نگذره» شنیده شد.
ساعت ٩ شب بود و راننده کنار یکی از مغازهها توقف کرد. یک آبمیوه و یک بسته دستمال جیبی خرید. و به دست زن داد. وقتی دوباره پشت فرمان مینشست متوجه پاهای برهنه و کثیف زن شد. راننده گفت: «کسی رو داری زنگ بزنم؟» زن آبمیوه را لاجرعه سر کشید از گلویش صدای واع فرو دادن آبمیوه بلند میشد. بعد بسته دستمال را باز کرد و دماغش را گرفت. گفت: «هیچی یادم نمیاد» راننده چراغ بالای سر را که روشن کرد لباسهای مندرس و غبار گرفتهاش را دید. زن گفت: «چهارنفر بودن» راننده گوشی را روشن کرد و گفت: «زنگ بزنم به پلیس» «خانوادهام حتما الان زنگ زدن. سه روز نبودم» راننده گفت: «یادت نمیاد آدرستون کجاست؟» زن سرش را با هردو دست گرفت و گریه کرد «نمیدونم. خدایا چه بلایی بود ...» مرد هوف کشداری بیرون داد و گوشیاش را برداشت و از ماشین پیاده شد. گفت: «میرم از مغازه یه چیزی بگیرم.»
وقتی مرد داشت پول خریدهایش را حساب میکرد یک آن به ماشین نگاهی انداخت و صورت زن جوان را دید که از انعکاس نور ملایمی روشن شده و به دستهایش نگاه میکرد. یک بسته سیگار و یک دلستر استوایی و یک بسته پوشک بچه خریده بود. خریدها را روی صندلی عقب گذاشت. وقتی نشست به زن گفت: «گوشی داری؟» زن دستپاچه گفت: «نه به خدا. همه چیزم رو گرفتن خیر ندیدهها» مرد گفت: «میبرمت کلانتری» زن گفت: «سیدی» و اضافه کرد: «خونه مون سیدیه» راننده گفت: «خوبه. من خودمم همونجا میشینم» زن دستپاچه گفت: «تازه اومدیم اونجا. فقط میدونم کوی المهدیه ... کوچه و پلاک رو با چشم میتونم تشخیص بدم» مرد گفت: «فکر کردم حافظه تو از دست دادی ولی انگار حالت خوبه» زن چیزی نگفت. دوباره دستهایش را روی شقیقهها گذاشت. مرد گفت: «وقتی توی مغازه بودم دیدم صورتت روشن شده. مثل وقتایی که کسی گوشی روشن توی دستش میگیره» بعد یک لحظه به زن نگاه کرد که ساکت نشسته بود. مرد گفت: «مشکوک میزنی» زن گفت: «خب. پس چرا پیادهام نمیکنی؟» خیابان خلوت بود و فقط یک موتور توی آینه عقب دیده میشد که توی تاریکی پشت سرشان حرکت میکرد. مرد گفت: «دیدم جایی نداری. گفتم کمکت کنم» زن به مرد نگاه کرد. مرد با لبخند گفت: «خونه برادرم چند وقته رفتن مسافرت. میتونم ببرمت اونجا تا وقتی خانوادهات رو پیدا کنیم» زن لبخند کم حالی زد و گفت: «ممنون که کمکم میکنی» مسیر تاریک بود و فقط صدای قاژ موتوری پشت سرشان میآمد. مرد گفت: «راستشو بگو اون وقت شب تو جاده چیکار میکردی؟» زن گفت: «دیدم پوشک خریدی. متاهلی؟» مرد گفت: «هی بگی نگی» «یعنی هستم ولی رابطهمون خوب نیست» زن گفت: «پس اهل لایی کشیدنم هستی» مرد خندید. گفت: «الان که میخوام کمکت کنم» زن دست کرد توی جیب مانتوی خاک گرفتهاش و گوشی را بیرون آورد. صفحه را روشن کرد و سریع یک پیغام تایپ کرد. مرد گفت: «پس دروغگو هم هستی» بعد اضافه کرد: «خب چی؟ میای؟» زن نگاهش کرد. مرد گفت: «تمام مخارجت با من» زن گفت: «حالم بده بزن کنار» مرد کنار حاشیه توقف کرد. موتوری به آنها رسید و جلوی ماشین ایستاد. دونفر بودند. مرد، اول به زن نگاه کرد و بعد به دونفر موتور سوار. زن گفت: «پیاده شو» مرد سریع ماشین را قفل کرد و گوشی را برداشت که به ١١٠ زنگ بزند. زن گفت: «منو دزدیدی و آوردی توی این درندشت. حالا خودتم میخوای زنگ بزنی پلیس؟» مرد خشکش زد. صدای اپراتور ١١٠ از آنطرف خط میآمد. مرد تماس را قطع کرد. زن گفت: «انتخاب کن! پیاده میشی؟ یا تجاوز و آدم دزدی میفته گردنت؟ تازه! همه طلاهامو ازم گرفتی» مرد مثل جنزدهها چیزی نگفت. گوشی را از شارژر فندکی جدا کرد و دید یکی از موتور سوارها با دسته چاقو به شیشه میزند. صورتش را پوشانده بود. صدای ضعیفش از آن طرف شیشه میآمد: «گوشی رو بذار همونجا بمونه» زن لبهایش را کج کرد: «ببخشید دیگه بعضی وقتا اینطوری میشه». بعد رو به موتورسوار تشر زد: «خیلی مس مس میکنی. دو ساعته علافم» جیبهای مرد را خالی کردند. یکی از موتورسوارها پشت فرمان نشست و به سرعت از او دور شدند. پوشک و دلستر خانواده هنوز روی صندلی عقب ماشین بود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر