رازهای عاشقانه و نفرت دکتر محمد شامجی چه بود ؟ / داستان عاشقانه جراح همسرکش کانادایی +عکس
رکنا: رازهای عاشقانه و نفرت دکتر محمد شامجی جراح مغز و اعصاب در کانادا رسانه ای شد.
به گزارش گروه ترجمه رکنا، دکتر محمد شامجی، پیش از آنکه به عنوان قاتل شناخته شود، یک جراح شناخته شده مغز و اعصاب بود که در دانشگاه تورنتو تدریس میکرد.
الانا فریک هم پیش از آنکه کشته شود، یک پزشک خانواده بود که بیمارانش او را دوست داشتند و به قول مادرش دختری بود که هر پدر و مادری آرزویش را دارند.
دکتر شامجی هم در میان بیمارانش بسیار محبوبیت داشت. خانمی که بیمار او بوده و در دادگاه شرکت کرده بود گفته است: او یک جراح مغز و اعصاب مهربان و بسیار بامسئولیت است. او تنها پزشکی است که من در کل کانادا دیدم این قدر احساس مسئولیت میکند و واقعا دلش میخواهد به مردم کمک کند. ما خیلی ناراحت هستیم، چون جای شخصیت بزرگی مثل او در سیستم درمانی کانادا خالیست، هیچ پزشک دیگری نمیتواند جای خالی او را برای ما پر کند.
آیا این یک داستان پلیسی است؟ یک رمان سوررئالیستی است یا حکایتی پست مدرن؟ اتفاقی است عجیب و باورنکردنی که شاید تنها بتوان در رمانی از داستایوفسکی یا فیلمی از آلفرد هیچکاک مشابه آن را دید.
اما این داستان پر از اشک چشم، هر چه که هست پایان تلخی دارد، یک پزشک خوب خانواده زیر خاک، یک جراح عالیرتبه پشت میلههای زندان و دو دختر و یک پسر باقیمانده از آنها، محروم از پدر و مادر. و البته پدر و مادری داغدار که نوههایشان را با بغضی در گلو بزرگ میکنند.
اما در پس زندگی آنها چه رازهایی بوده است؟ ۱۱ سال زندگی مشترک آنها چطور گذشته بود؟ چه فراز و نشیبهایی داشتهاند؟ آنها هر دو از خانوادههایی مهاجر بودهاند، اما از کجا؟ زن و شوهر چه روابط پنهانی دور از چشم هم داشتهاند؟
Elana Fric نزدیک بود که اصلا به دنیا نیاید. والدین او، جو و آنا فریک، مهاجرانی از کرواسی بودند. آنها در Windsor مقیم شدند و شغلهایی را در خط تولید کرایستلر و جنرال موتورز بر عهده گرفتند.
پس از اینکه کارولینا، دختر بزرگ آنها در سال ۱۹۷۰ به دنیا آمد، آنا دو بار دچار سقط جنین شد. آن زمان دکترها به او گفتند که احتمالا دیگر هرگز فرزندی به دنیا نخواهد آورد.
هنگامی که الانا در ۱۹۷۷ به دنیا آمد، تقریبا به معجزه میمانست. او کودک استثنایی کوچکی از آب در آمد، که بیشتر وقت آزادش را به مطالعه میگذراند.
دختری با موهای قهوهای روشن
الانا هنگامی که وارد دبیرستان St. Anne شد، علامهی همهچیز دانی شده بود. او به سبک کرواتها میرقصید و هر سال تابستان، در مزارع ذرت بیرون از وینزر، کار میکرد. او دوندهی دوهای استقامت بود. موهایی داشت به رنگ قهوهای روشن، با گونههایی برجسته، بینی بلند و چشمانی آبی، که وقتی لبخند میزد، به هلال ماه شبیه میشد.
پس از یک دورهی کار در خط تولید اتومبیل، به خانه برگشت و به مادرش گفت که نمیداند آنها چگونه آن شیفتهای کاری طاقتفرسا را تحمل کردهاند. او به این نتیجه رسید که باید جایگاه بهتری پیدا کند.
الانا در کنار بلندپروازیهایش، حسی از شوخطبعی نیز داشت.
یک بار که در دوران دبیرستان به کرواسی سفر میکردند، در هواپیما به بخش فرستکلاس رفت و روی یک صندلی خالی نشست. هنگامی که مهماندار پرواز به او گفت که باید به بخش عادی هواپیما و نزد والدینش برگردد، او جواب داد: «صبر کن تا بزرگ بشوم، آن وقت با فرست کلاس پرواز میکنم.»
دخترک شاعر
او در دبیرستان، در علوم و ریاضیات عالی بود و تصمیم گرفت که دکتر شود. او احساسات در حال شکلگیری خود را در گلچین اشعاری با عنوان «این بخشی از زندگی است» ثبت کرده است، که در طول دوران نوجوانیاش، به نگارش در آورده بود.
او با الهام از William Ernest Henley، مینویسد: «من ناخدای کشتی خود هستم، سکاندار سرنوشت خویش.» شعرهای او در میان مبارزهطلبی و ناامیدی و عشق و ترس، در نوسان است.
او در شعر «آینهی شکسته»، از عدم اعتماد به نفسی پرده بر میدارد، که در تمام عمر او را دنبال کرد: «اندیشهام خیره میشود / به درون چشمهایم. دختری بهدرد نخور / که از او بیزارم.»
ماتیو رنالد؛ عشق اول
آنگاه عشق به سراغش آمد. الانا در کلاس دهم، با یکی از همکلاسیهایش به اسم ماتیو رنالد دوست شد. آنها چیزهای بسیاری را با هم تجربه کردند. با خانوادههای یکدیگر شام خوردند و ظرفها را در کنار هم شستند و خشک کردند. به آخرین برنامههای زندهی نیروانا در آن سوی رودخانه در دیترویت رفتند. حتی آنها با هم از یک تصادف سنگین جان سالم به در بردند. در این تصادف اتومبیل آنها پنج بار به دور خود چرخید. با این حال آنها به طرز معجزهآسایی از میان لاشهی خودرو بیرون آمدند، بدون آنکه صدمهای ببینند. الانا و ماتیو در طول سالهای دانشجویی تا مقطع لیسانس، در دانشگاه وینزر، همچنان با هم بودند. الانا در ۱۹۹۹ تحصیل در رشتهی پزشکی را در دانشگاه اتاوا آغاز کرد و آن دو، برای نخستین بار در طی دههای که با هم بودند، زندگی در دو شهر مختلف را تجربه کردند.
آنها رابطهی خود را از راه دور ادامه دادند و حتی نامزد هم کردند، اما الانا در نهایت به همه چیز خاتمه داد. آنها خیلی از هم فاصله گرفته بودند.
دانشجوی پزشکی نقاش
الانا بعد از جدا شدن از ماتیو، یک نقاشی از دو نیمرخ سفید کشید، که یکی از آنها زن و دیگری مرد بود.
دو نیمرخ این نقاشی شبیه خطوط ترسیم شدهای بود که با گچ در اطراف پیکرهای به جا مانده از صحنهی جنایت کشیده میشود. خطوطی که حالا به زندگی باز گشته و یکدیگر را در آغوش گرفته و احتمالا در حال رقصیدن بودند. پسزمینهای هم به رنگ نیلی، تا روی مرزهای روشن پیکرهای آنها امتداد یافته بود.
نرد عشق در بازی بیلیارد
یک شب در سال ۲۰۰۳، الانا در اتاق تفریحات بیمارستان اتاوا مشغول بازی بیلیارد بود. همان موقع یک رزیدنت جراحی مغز و اعصاب، به نام محمد شامجی، از آن سوی اتاق متوجه او شد. شامجی از پرستاری پرسید که این زن کیست.
شامجی پسر دکتر فرید شامجی بود؛ جراح سرشناس قفسهی سینه، که دپارتمان جراحی دانشگاه اتاوا جایزهای را به اسم او نامگذاری کرده است.
دکتر شامجی پدر؛ مهاجری از تانزانیا
او سال ۱۹۴۸ در تانزانیا به دنیا آمده بود و در سال ۱۹۶۶ در سن ۱۸ سالگی برای به پایان رساندن دوره دبیرستان خود به انگلیس رفته بود. او سال ۱۹۷۵ به کانادا مهاجرت کرد و دوره رزیدنتی خود را در اتاوا گذراند. سال ۱۹۸۱ برای دو سال به تورنتو رفت و از سال ۱۹۸۳ استاد دانشگاه اتاوا شد.
فرزندش محمد شامجی، به عنوان عضوی از طبقهی اشراف اتاوا، خود نیز ستارهای در محافل آکادمیک به شمار میآمد. او فارغالتحصیل کالج ممتار Ashbury و سپس دانشگاه Yale بود. محمد در آنجا فوقلیسانس خود را در رشتهی شیمی ارگانیک گرفته بود. او تمامی جنبههای زندگی خود را از پدرش الگو گرفته بود: درست مانند فرید، ابتدا به ورزش دو استقامت پرداخت و سپس حرفهای را در حوزهی پزشکی برای خود برگزید و در دانشکدهی پزشکی کویین، مقامی برجسته یافت. محمد آدمی خجالتی، مغرور، تودار، بیاندازه لاغر و دستپاچه بود، که نمیدانست با دستهایش باید چه کند. گاهی چهرهاش حالتی خسته یا حتی آزرده به خود میگرفت، گویی که همهی دنیا برای دستگیری او جمع شدهاند و او میخواهد خود را آمادهی این برخورد کند.
آغاز رابطهای که شاید یک طرفه بود
الانا خیلی دوست داشت این داستان را تعریف کند که او به زحمت توانسته بود، با مردی که سرانجام شوهرش شد، قرار ملاقات دوم را بگذارد.
بعد از بازی بیلیارد مشترکشان در بیمارستان، محمد از او میخواهد که برای صرف یک نوشیدنی بیرون بروند. وقتی که بیرون میروند، الانا شیفتهی محمد میشود. آن شب الانا از محمد خواسته بود تا قرار دومی را هم بگذارند. محمد در پاسخ گفته بود اگر بتواند با دوستانش هماهنگ کند و وقت خالی پیدا کند. او بعدا از اینکه در مییابد الانا به او علاقه پیدا کرده است، کاملا متعجب میشود.
الانای عاشق
در روزهای آغاز آشناییشان، الانا یک دل نه صد دل عاشق محمد میشود. الانا مسحور هوش و بلندپروازیهای او میشود و همچنین این واقعیت که محمد، یا Moe، فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای عضو آیوی لیگ بود.
حتی الانا گاهی احساس میکرد که شایستگی عشق محمد را ندارد. ظاهرا محمد هم با او همعقیده بوده است.
تورنتو لایف برای تهیه این گزارش کوشید تا با محمد در زندان تماس بگیرد. آنها میخواستند وجه دوم داستان را از زبان او هم بشنوند. اما محمد نپذیرفت که داستان خود را با تورنتو لایف در میان بگذارد.
دوستان محمد میگویند که او در ابتدا، رابطهشان را به اندازهی الانا جدی نمیگرفته است. او در همان زمان که با الانا قرار میگذاشت، به رابطهی خود با زن دیگری نیز که از زمان دانشکدهی پزشکی او را میشناخت، ادامه داده بود. این کار از نگاه همکارانش، با خلق و خوی سر به زیر او تناسبی نداشت. در حالیکه الانا او را هدیه باران کرده و از جمله یک ست چوب گلف به او هدیه داده بود، محمد به ندرت برای دیدن دوستان او علاقهای نشان میداد.
بسیاری از دوستان الانا نمیتوانستند درک کنند که او در محمد، چه چیزی دیده است.
غایب بزرگ فارغالتحصیلی الانا
محمد حتی در مراسم فارغالتحصیلی الانا هم شرکت نکرد؛ گفت که مریض بوده است. الانا بعدها شنید که او آن روز با دوستانش بیرون رفته بود.
الانا در سال اول رابطهشان، دو بار با «مو» به هم زد، ولی محمد هر دو بار او را راضی کرد که برگردد. به گفتهی یکی از دوستان آنها، محمد همیشه تلاش میکرد که کنترل رابطه را در دست خود بگیرد.
در بهار سال ۲۰۰۴، الانا در تعطیلات عید پاک، محمد را به خانهشان در وینزر برد. دوستپسر جدید دخترشان چندان به دل جو و آنا فریک ننشست. به نظرشان میآمد که گوشهگیر یا حتی جامعهگریز است. او با آنها به تماشای تلویزیون ننشست و دور میز بازی نکرد. جو تا آنجا پیش رفت که به دخترش توصیه کرد با کسی که اینقدر لاغر و بدقیافه است، رابطه نداشته باشد.
یک روز صبح، آنا صدای خفهی بگو مگویی را از پشت در بستهی اتاق الانا شنید. هنگامی که وارد اتاق شد و پرسید که چه خبر است، محمد و دخترش را دید که داشت گریه میکرد. وقتی از الانا پرسید آیا حالش خوب است، او به مادرش جواب داد: «چیزی نیست، دیشب خوب نخوابیدم.» آنا در را بست و بیرون آمد. به نظرش آمد که دعوای بیضرری بین دو عاشق است.
الانا حامله میشود؛ محمد بر سر دوراهی
چند ماه بعد، وقتی که الانا فهمید حامله است، محمد خود را در موقعیتی غیر ممکن یافت. محمد اگر صاحب فرزندی خارج از ازدواج میشد، والدینش، که از مسلمانان اسماعیلی بودند، بسیار خشمگین میشدند. او در عین حال، میترسید هم به آنها بگوید که میخواهد با الانا ازدواج کند. والدین او انتظار داشتند که او همسرش را از میان همکیشان خودشان برگزیند. او در نهایت به این نتیجه رسید که از میان بد و بدتر، ازدواج را انتخاب کند. به این ترتیب با الانا برنامهریزی برای مراسم عروسی را آغاز کردند.
برنامهریزی برای دو مراسم عروسی
الانا و محمد، برای آنکه رضایت هر دو خانواده را جلب کنند، باید جشنهای جداگانهای میگرفتند.
آنها روز اول سپتامبر ۲۰۰۴، یک مراسم عروسی سنتی اسماعیلی در اتاوا برگزار کردند. آن زمان الانا تقریبا پنج ماهه حامله بود. در این مراسم، مشروبات الکلی سرو نشد. هر چند بعضی از مهمانها، پنهانی در پارکینگ، مشروب نوشیده بودند. در مراسم، تفاوت طبقات بین دو خانواده مشهود بود: مهمانان الانا را غالبا بستگان او از طبقه کارگری تشکیل میدادند، در حالیکه مهمانهای محمد، از اعضای برجستهی کامیونیتی پزشکان بودند. دستهای الانا، به رسم عروسهای مسلمان، با نقش و نگارهای حنا تتو شده بود. این باعث آزردگی مادر مسیحی او شد.
مشاوره ازدواج؛ محمد زیر بار نرفت
قرار بود الانا و محمد، قبل از برگزاری مراسم دوم عروسیشان در یک کلیسای کاتولیک، در چند جلسهی مشاوره شرکت کنند، ولی محمد قبول نکرد. جان مارک، دوست الانا، میگوید محمد از او خواسته بود که به جای او در این مشاورهها شرکت کند، اما مارک نپذیرفته بود.
با وجود این مشکل کوچک، ازدواج آنها در کلیسای سنت فرانسیس آسیزی، در وینزر، برگزار شد. این همان کلیسایی بود که الانا در آنجا غسل تعمید یافته، اولین آیین عشای ربانیاش را دریافت کرده و رسما به عضویت کلیسا در آمده بود. در مقایسه با استانداردهای کلیسای سنت فرانیسی، عروسی آنها با ۳۵۰ مهمان کوچک محسوب میشد. عروسی خواهر الانا ۵۰۰ مهمان داشت.
الانا با این موضوع مشکلی نداشت. او به شوخی گفته بود: «عروسیهای بزرگ برای پنهان نگه داشتن عروس زشت است.» الانا دستکشهایی تا آرنج خریده بود، تا تتوهای حناییاش را که هنوز پاک نشده بود، بپوشاند.
بعد از مراسم عقد، عروس و داماد و ساقدوشهای آنها، برای گذراندن وقت تا قبل از شروع مهمانی، با یک لیموزین به هتل سزار (Caesars) در آن سوی شهر رفتند. آنها وارد کازینوی هتل شدند، در حالی که محمد کت و شلوار دامادی و النا لباس عروس بر تن داشت؛ قمار زندگی مشترکشان، آغاز شده بود.
نخستین فرزند در قمار زندگی مشترک
زوج جوان، بلافاصله بعد از مراسم عروسی، زندگی مشترک خود را در خانهی کوچکی در خیابان Scout، در اتاوا، شروع کردند. الانا دورهی رزیدنتی پزشکی خانواده Family Medicine را در بیمارستان اتاوا آغاز کرد. محمد هم، به جراحی مغز و اعصاب ادامه داد. به دنبال یک بارداری دشوار، دختر آنان در روز یخبستهای در ژانویهی ۲۰۰۵، به دنیا آمد.
الانا از داشتن بچهی کوچک خود، که بینی خوشفرم مادر و رنگ پوست پدرش را داشت، و چهرهاش ترکیب کاملی از والدیناش بود، بینهایت ذوق داشت.
محمد؛ روی دیگر سکه
اما محمد از آنها فاصله گرفته و در خود فرو رفته بود و همهی توجهش را صرف کار میکرد. او هنگامی که از بیمارستان به خانه بر میگشت، اغلب اوقات مستقیما به طبقهی بالا میرفت و به مطالعاتش ادامه میداد. او به زحمت به همسر و دخترش، سلامی میکرد.
چند هفته بعد از به دنیا آمدن بچه، والدین، پدربزرگ، عمو و عمهی محمد، به دیدن آنها آمدند. وقتی که خانوادهی محمد از راه رسیدند، الانا در طبقهی بالا بود و داشت به بچه شیر میداد. این مساله محمد را بسیار خشمگین ساخت.
از نظر او، الانا وظیفه داشت به نشانهی ادای احترام به مهمانهایش، جلوی در به آنها خوشآمد بگوید.
الانا به محمد گفته بود که در حضور خانوادهی او، احساس میکند که باید مراقب همهی حرکات و حرفهایش باشد، آن هم در خانهی خودش.
الانا؛ رنج در سکوت در خیابان اسکات
الانا مدتی بود که میدانست محمد، با تعبیر خوشبینانهای، «مشکل عصبانیت» دارد. با این همه عزت نفس و ملاحظهکاریاش اجازه نمیداد به خانواده و دوستانش بگوید که زندگی در آن خانهی خیابان اسکات، چقدر برایش سخت شده است.
شوهرش مدام او را به ریشخند میگرفت، به خاطر آنکه وزناش زیاد شده بود مسخرهاش میکرد و مادر الانا را ماده گاو میخواند. غذایی که الانا برایش درست میکرد را پس میزد و میگفت «این آشغال است.»
یک ماه پس از تولد فرزندشان، محمد در حالتی وحشتزده با والدین الانا تماس گرفت. وقتی که جو گوشی را بر داشت، محمد سراسیمه و با لکنت گفت: «آقای فریک، آقای فریک، الانا طلاق میخواهد!»
الانا گوشی را از او گرفت و سعی کرد پدرش را از نگرانی در آورد. گفت: «چیزی نیست بابا، شما نگران نباشید» و تلفن را قطع کرد.
سلیطهی کثافت احمق
مدت کوتاهی پس از آن، روز یکشنبهای که والدین الانا خود را برای رفتن به کلیسا آماده میکردند، تماسی دریافت کردند که نتوانستند به موقع به آن پاسخ بدهند. آنها با 69* تماس گرفتند تا با آن شماره ارتباط برقرار کنند. تماس از خانهی خیابان اسکات بود. معلوم نبود چه کسی تماس گرفته است، ولی گوشی را نگذاشته بودند. والدین الانا، وحشتزده، صدای داد و هوار محمد را میشنیدند که میگفت: «سلیطهی کثافت! سلیطهی کثافت احمق!»
محمد در بهار ۲۰۰۵، موفق شد از Duke University در کارولینای شمالی، در رشتهی معتبر دکترای مهندسی زیستپزشکی، پذیرش بگیرد. الانا تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند و در رشتهی فوقلیسانس سیاستگذاری عمومی همان دانشگاه ثبت نام کند.
نخستین خشونتی که ثبت شد
زن و شوهر در فصل پاییز آماده میشدند تا به دورهام اسبابکشی کنند. سپس، در یک روز ماه می، که زمستان سخت و سرد داشت جای خود را به بهار میداد، رابطهی بین آنها به خشونت گرایید.
الانا به پلیس گزارش داد که محمد به او حمله کرده و لبش را از وسط شکافته بود. او فرزندش را برداشت و برد و رفت در کاندوی یک دوست، پنهان شد.
محمد شروع به جستجو به دنبال آنها کرد. پس از سه روز، محمد موافقت کرد که اگر الانا به خانه بازگردد، او برود به خانهی والدینش و در آنجا بماند. الانا به خانه برگشت ولی هنوز از شوهرش هراس داشت.
او از جان مارک دوست محمد خواست دو روز مراقب آنها باشد، تا خانوادهاش از وینزر برسند.
محمد با سه اتهام کیفری مواجه شد؛ یک فقره حمله به الانا و دو فقره تهدید به آسیب جسمانی. مردی که خواستار کنترل کامل بر زندگی و خانوادهاش بود، حالا به یکباره دیگر هیچ کنترلی بر آن نداشت.
الانا رضایت ندهد محمد آیندهای ندارد
اما آنچه او را خیلی نگران میکرد مساله دیگری بود. عشق واقعی محمد، یعنی شغلش، میتوانست به وسیلهی این شکایت همسرش از بین برود. اگر او سابقهی کیفری پیدا میکرد، دیگر نمیتوانست برای گرفتن مدرک دکترای خود به دانشگاه دوک در آن سوی مرز برود. از آن بدتر، ممکن بود دیگر هرگز نتواند در حرفهی پزشکی مشغول به کار شود. او مجبور بود برای نجات دادن شغل خود، رضایت الانا را جلب کند.
چند هفته بعد، الانا و خانوادهاش، دختر او را در کلیسایی در وینزر غسل تعمید دادند. در پارتی بعد از مراسم، مهمانها پرسیدند چرا محمد حضور ندارد. الانا به بعضی از مهمانها گفت که محمد به دلیل مشغلهی کاری نتوانسته است بیاید. اما او محرمانه به پسر عمویش راب، گفت که با هم دعوا کردهاند. راب به الانا گفت مجبور نیست به زندگی با محمد ادامه دهد و اینکه او گزینههای دیگری هم دارد، اما الانا تصمیم خود را گرفته بود. او میخواست با شوهرش راهی برای حل این مشکل پیدا کنند. پیدا هم کردند.
آزادی تعلیقی محمد؛ نجات از خطر
در ۲۷ جولای، دادستان پذیرفت اتهامات کیفری علیه محمد را پس بگیرد. اما او در مقابل میبایستی یک تعهدنامهی peace bond امضا کند. محمد تایید کرد که همسرش دلائل موجهی برای ترس از مجروح شدن توسط او دارد. او با ۱۲ ماه آزادی تعلیقی به قید التزام موافقت کرد.
همه چیز درست سر موقع برای محمد سر و سامان گرفت، تا او بتواند دورهی دکترای خود را آغاز نماید. او از وکیل خود خواست تا نامهای از جانب او بنویسد، تا در صورتیکه برای عبور از مرز آمریکا دچار مشکل شد، از آن استفاده کند.
وکیل او در نامه چنین نوشت: «او اخیرا دچار یک مشاجرهی خانوادگی با همسرش شده است. همین که دادستان فرصت بررسی پرونده و شنیدن روایت دکتر شامجی را پیدا کرد، تمامی اتهامات پس گرفته شد.»
محمد به دوک در آمریکا رفت و الانا و دخترشان، چند ماه بعد، پس از پایان دورهی رزیدنتی الانا، به او پیوستند.
انگیزههای احتمالی الانا از عاشقیت
خانواده و دوستان الانا درک نمیکردند که چرا او دوباره پیش محمد برگشته است. الانا باهوش، تحصیلکرده و از نظر مالی مستقل بود و شبکهای از حامیان صمیمی در اطراف خود داشت. او نیازی به محمد نداشت.
بعضیها میگویند آنچه به الانا انگیزه میداد، جاهطلبیهایش بود. او در واقع، به اصل و نسب خانوادگی و جایگاه اجتماعی محمد عشق میورزید. عدهی دیگر بر این باور هستند او انسان خوشبینی بود که در زندگی مشترکشان بارقههای کوتاهی از شادمانی دیده بود و با همهی توان میخواست به آنها چنگ بیندازد. او عاشق محمد بود و مدام خود را قانع میکرد که اوضاع بر وفق مراد خواهد شد.
روالی عادی برای هر دو نفر
زندگی الانا و محمد، در خانهی جدیدشان، روالی عادی پیدا کرد. با هم در مسابقات دو ماراتن شرکت میکردند. چون آنها صبحهای خیلی زود به تمرین میپرداختند، بنابراین روزهایشان قبل از طلوع آفتاب شروع میشد. پس از تمرین، الانا دخترشان را به مهدکودک میبرد و سپس او و محمد، هر کدام به دانشکدههای خود میرفتند.
محمد ستارهی دپارتمان شده بود و دورهی ۵ سالهی دکترا را ظرف ۵ / ۳ سال به پایان رساند.
الانا هم موفق به کسب بورسیهای شد که بیشتر شهریهی او را تحت پوشش قرار میداد. او به عنوان مغز متفکر رشتهی خود شناخته میشد. او بعد از کلاس، با اتومبیل دنبال «مو» و فرزندشان میرفت و سپس به خانه میرفتند، تا شام را آماده کند.
دختر دوم آنها در ۵ نوامبر ۲۰۰۷ به دنیا آمد.
الانا مسئول همه چیز: از رانندگی تا خرید
عدم تعادل زندگی مشترک شامجی برای بعضی از دوستانشان عجیب به نظر میآمد. الانا تقریبا مثل رانندهی شخصی محمد بود و او را به همه جا میرساند.
هنگامی که یک بار Valentina Nikolova، دوست الانا، در این باره از او سوال کرد، الانا جواب داد: «مو رانندگی کردن را زیاد دوست ندارد.»
الانا مسئول همه چیز بود، از خریدن خواروبار گرفته تا سرهم کردن مبلمان و عوض کردن لامپها. او همیشه از بااستعداد بودن محمد سخن میگفت. او میگفت که در مقابل محمد هیچ نیست. این حرفها موجب شگفتی همکارانش میشد، چون عموما او را سرتر از شوهرش میدانستند.
او در جمع، همیشه تابع محمد بود؛ همه چیز را به او اطلاع میداد و برای هر چیزی از او اجازه میگرفت. وقتی که با کسان دیگری بیرون میرفت، محمد مرتبا به او زنگ میزد و میخواست بداند پیش چه کسانی است و چکار میکند. معمولا شاد و با محبت بود و شکایتی نداشت. گاهی هم همکلاسیهایش، او را در حال گریه کردن مییافتند. او یک بار به والنتینا گفته بود: «رابطهی من و شوهرم آن چیزی نیست که بقیه فکر میکنند. هیچکس نمیداند.»
پس از فارغالتحصیل شدن الانا و محمد از دانشگاه دوک، خانوادهی آنها در ۲۰۰۹ به اتاوا باز گشت. آنها نزدیک بیمارستان اتاوا ساکن شدند. الانا کار خود را به عنوان پزشک آغاز کرد و به عنوان یک پزشک خانوادهی محبوب، آوازهای یافت.
محمد هم به آموزشهای خود در جراحی مغز و اعصاب ادامه داد. رفتار او با بیماران، از هر نظر بینقص بود و در مقطعی، برندهی جایزهی مراقبت از بیماران شد.
عاشقیت کنترلشده در شبکههای اجتماعی
حدودا از همین زمان بود که الانا و محمد شروع به نمایش چهرهی خاصی از خود در رسانههای اجتماعی کردند. آنها خود را به عنوان زوجی بسیار موفق و عاشق خوشگذرانی به تصویر میکشیدند: زن و شوهری خونگرم، که بچههایی زیبا و زندگیای لاکچری داشتند و یکدیگر را غرق هدیه میکردند.
با وجود این، الانا در گفتگو با چند دوست نزدیک خود، تایید کرده بود که محمد کنترل کاملی بر شکل حضور او در فضای مجازی دارد: او الانا را وا میداشت که با کسانی که مورد تایید او نبودند unfriend کند و تنها عکسهایی را پست کند که او انتخاب میکرد. به این ترتیب، محمد نسخهای از زندگیشان را کارگردانی میکرد، که خوشایند او بود.
محمد در خانه نیز الانا را کنترل میکرد. الانا برای خرید آبونمان گلوب اند میل باید از محمد اجازه میگرفت، که اجازه هم نداد. محمد برای الانا قدغن کرده بود که دخترهایشان با بچههایی بازی کنند، که با استانداردهای او مطابقت نداشتند. او به نحوهی مادری کردن الانا ایراد میگرفت و میگفت که او باید بهتر و بیشتر تلاش کند. او الانا را احمق و بیمصرف خطاب میکرد. عربدهکنان میگفت: «باید میگذاشتم بروی. اگر تو نبودی من وضعم خیلی بهتر بود.»
محمد و الانا پروفایلهای خود را در رسانههای اجتماعی به گونهای برمیگزیدند، که تصویری از یک زوج جذاب و لاکچری را به نمایش بگذارند.
حکم دادگاه برای جراحی که حالا قاتل نامیده میشود
دکتر محمد شامجی جراح مغز و اعصاب و استاد دانشگاه تورنتو، که بیش از دو سال پیش، همسر پزشک خود را تنها چند روز پس از آنکه تقاضای طلاق کرده بود، به قتل رساند، هفته گذشته به حبس ابد محکوم شد و تا ۱۴ سال مجاز به درخواست آزادی مشروط نخواهد بود.
محمد شامجی، ۴۳ ساله، ماه گذشته به قتل از نوع درجه دوم النا فریک، پزشک خانوادهی ۴۰ ساله، اعتراف کرد. شامجی از آنجا که از زمان بازداشت خود در دوم دسامبر ۲۰۱۶ در حبس بوده است، در حقیقت مجاز خواهد بود که ۱۱ سال و نیم دیگر، درخواست آزادی مشروط کند.
در دادگاه عنوان شد که فریک، دو روز قبل از روز قتل برگههای طلاق را به شوهرش داده بود. در روز قتل، شامجی به او حمله کرده و گردن و دندههایش را شکسته بود. حادثه زمانی اتفاق افتاده بودکه سه فرزندشان در همان نزدیکی خوابیده بودند. شامجی در نهایت او را خفه کرده بود. آن زمان شامجی استاد دانشگاه تورنتو بوده است.
پیکر فریک روز یکم دسامبر ۲۰۱۶، در وان انتاریو، حدود ۳۵ کیلومتری شمال تورنتو، پیدا شد. جسد در چمدانی نزدیک یک زیرگذر، رها شده بود. شامجی روز بعد در کافیشاپی در میسیساگا، واقع در غرب تورنتو، دستگیر شد.
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر