جوان 34 ساله ای که امروز عشق و محبت را در آغوش کشیده و تولد دوباره اش را در جمع دوستان همدردش جشن می گیرد و به زیبایی ها لبخند می زند درحالی که خود را از مرداب هولناک مواد مخدر صنعتی و الکل بیرون کشیده است درباره سرگذشت تلخ خود می گوید: دانش آموز درس خوانی نبودم اما به خاطر هوش و استعدادم همیشه در خردادماه مُهر قبولی بر کارنامه ام جا خوش می کرد.

آن روزها کاپیتان تیم فوتبال دبیرستان بودم و آرزوهای بزرگی را در سر می پروراندم. نوجوان ماجراجویی بودم که همراه با بلندپروازی هایم قدم های بزرگ برمی داشتم تا این که به تقلیداز برخی دوستانم و شاید هم غرور و خودنمایی در یک روز توفانی پاییز آن هم در 17 سالگی سیگاری را لای انگشتانم گذاشتم و با احساس غرور به آن پک زدم.

طولی نکشید که با مواد مخدر و الکل نیز آشنا شدم به طوری که توفان های سهمگین پاییزی مرا به هر سو می کشاندند اما من همه رویاهای خوشرنگ و زیبا را در مصرف مواد مخدر و الکل جست وجو می کردم و بعد از آن هم در عالمی دیگر به آرزوهای بزرگم می اندیشیدم غافل از این که در مسیر سقوط به مرداب وحشتناک اعتیاد قرار گرفته بودم.

آرام آرام غیبت های مداوم از مدرسه، نمرات تجدیدی و مشکوک شدن خانواده به رفتارهایم آغاز شد اگرچه هنوز ترس از پدر سرعت فرورفتن در این مرداب خطرناک را کند کرده بود اما مرگ پدر بهانه خوبی برای افزایش مصرف مواد و الکل شد.

دو سال از ماجرای سیاه پوش شدنم می گذشت که ناگهان به خود آمدم ولی دیگر راه نجاتی نداشتم، تا گلو در این مرداب فرورفته بودم و بی هدف دست و پا می زدم به طوری که هیچ راه گریزی باقی نمانده بود. دیگر نمی توانستم ماجرای اعتیادم را پنهان کنم و همه مرا طرد کردند.

خانواده، دوستان و حتی جامعه هیچ روی خوشی به من نشان نمی دادند ولی باز هم فکر می کردم می توانم در برابر این توفان مقاومت کنم چرا که هنوز غرورم را از دست نداده بودم. در این میان باز هم سرعت این توفان وحشتناک که مرا چون خس وخاشاک به هر سو پرت می کرد شدت گرفت و من در دام مواد مخدر صنعتی (کریستال) افتادم.

دیگر هیچ دارویی پاسخ گوی نیازهای خماری ام نبود، آن قدر زجر می کشیدم که فقط یک آرزو داشتم و این بود که شبی به خواب بروم و دیگر بیدار نشوم. طاقت این همه زجر و درد را نداشتم و بارها تصمیم به ترک گرفتم ولی آن قدر اراده ام ضعیف بود که هیچ کس نمی توانست کمکی به من بکند و هر بار با شکست مواجه می شدم. خلاصه هر روز آرزوی مرگ می کردم تا این که در یک روز بهاری سال 1387 ناگهان خدا را از ته قلبم صدا زدم و تنها چشم به مهربانی های او دوختم.

این گونه بود که در همان روزهای بهاری و به طور خیلی عجیب با انجمن الکلی های گمنام (A.A) آشنا شدم و گویی پاییز و زمستان از زندگی ام رخت بربست و من جز بهار و زندگی عاشقانه چیزی نمی دیدم. حالا حدود 11 سال از آن روزهای سخت می گذرد و من خود را با اتکا و امید به خدا از آن مرداب هولناک بیرون کشیده ام و هر سال در یک روز بهاری تولد دوباره ام را جشن می گیرم.

امروز خانواده ای دارم و دوستانی که حداقل از آسیب های من در امان هستند به همین دلیل می خواهم به دوستان همدردم بگویم برای یک بار هم که شده به سراغ انجمن الکلی های گمنام بروید و ...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی