به گزارش اختصاصی رکنا، آن هفته هم می‌خواست هر طور شده خودش را به تهران برساند. دوست داشت نامزدش را ببیند. تنها یک ترم تا پایان تحصیل و گرفتن لیسانس باقی مانده بود. کلاس‌هایش فشرده بودند و او دنبال آن بود که هر طور شده زودتر درس و تحصیل را تمام کند.
آخرین کلاسش تا غروب طول کشیده بود. به همین خاطر وقتی به ترمینال رسید، سوار یک ماشین سواری شد که دنبال آخرین مسافر بود تا راه بیفتد. با خودش فکر کرد این طور زودتر می‌رسد و زودتر سحر را می‌بیند. فردا باید برمی‌گشت. تنها چند ساعت فرصت دیدار داشت.
در طول راه خوابش برده بود که یکدفعه با تکان‌های شدیدی از جا پرید. دقایقی بیشتر طول نکشیده بود تا از هوش برود.
نمی‌دانست چقدر بیهوش بوده است. نمی‌دانست چقدر طول کشیده که به هوش بیاید ولی این را می‌دانست که همه جا را تیره می‌دید. چند بار سعی کرد پلک بزند، ولی انگار چشمانش را بسته بودند.
خیلی زود متوجه شده بود که دیگر قدرت دیدن جایی را ندارد. خیلی زود فهمیده بود که بینایی‌اش را از دست داده است. تلخی این حقیقت و تلخی نیامدن‌های سحر بر وجودش سایه انداخته بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند خودش را دوباره پیدا کند. چند ماهی طول کشیده بود که بتواند با این حقیقت کنار آید. دوباره به دانشگاه رفته بود. همکلاسی‌ها دوره‌اش کرده بودند.
ـ باید درس‌ات را تمام کنی. باید بتوانی زندگی کنی. مگر هر کس که برایش اتفاقی روی داد باید زندگی را ببوسد و کنار بگذارد؟
با نابینایی کنار آمده بود ولی با جای خالی سحر نمی‌شد که کنار بیاید. دوستش فرهاد چند بار به او گفته بود:
ـ قسمت هر چه باشد همان می‌شود شاید به صلاح تو بوده که از هم فاصله بگیرید. آخرین امتحان را داده و ساکش را بسته و برگشته بود. می‌دانست که باید دنبال کار بگردد؛ کاری که هم سرگرمش می‌کرد و هم باعث می‌شد روی پای خودش بایستد.
با جعبه شیرینی به خانه برگشته بود. در را که باز کرده و وارد شده بود، احساس عجیبی در او به وجود آمده بود. بوی عطری آشنا و قلبش که فرو ریخته بود. سحر روبه‌روی او ایستاده بود. 
ـ این همه روز منتظر ماندم که روی پای خودت بتوانی بایستی. می‌خواستم مثل قبل به تو تکیه کنم.