همه جا تاریک بود، صدای چکه‌های آب توی فضای راهرو می‌پیچید. راهروی سرد و نموری که معلوم نبود به کجا می‌رسه. دستم رو به دیوارها می‌کشیدم و جلو می‌رفتم. کمی دورتر نوری از شکافی بیرون زده بود و روی زمین افتاده بود. سرعت راه رفتنم تندتر شده بود و مستقیم به سمت نور می‌رفتم. نور از پشت در نیمه‌ بازی وارد راهرو می‌شد. در چوبی بزرگی بود و از پشتش صدای همهمه‌ای به گوش می‌رسید. پشت در ایستادم و گوشام رو تیز کردم. چند نفری با هم صحبت می‌کردن. ولی از حرف‌هاشون چیزی سردرنمی‌آوردم. انگار به زبون دیگه‌ای حرف می‌زدن که تا اون لحظه نشنیده بودم. آروم در رو به سمت داخل هول دادم و در‌ همراه با ناله گوشخراشی باز شد. صدای همهمه قطع شد و سکوت همه جا رو پر کرد. نگاهم که به داخل اتاق افتاد، بین چارچوب در خشکم زد و نفسم به سختی درمی‌اومد. خیره شده بودم به آدم‌هایی که پشت میز درازی نشسته بودن و با تعجب به من نگاه می‌کردن. باور چیزی که می‌دیدم، برام سخت بود. قبلاً تابلوی شام آخر رو دیده بودم. تابلوی رنگ و روغنی که لئوناردو داوینچی کشیده بود و توی اون مسیح و حواریونش پشت میزی نشسته بودن. ولی اون لحظه خبری از تابلوی نقاشی نبود و من درست روبه‌روی میزی ایستاده بودم که مسیح و دوازده نفر دیگه از پشت اون به صورت من خیره شده بودن. زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم درست نفس بکشم. مسیح که لبخندی به صورتش بود، آروم سرش رو تکون داد و بدون اینکه حرفی به زبون بیاره با اشاره‌ من رو به داخل دعوت کرد. آروم به سمت میز قدم برداشتم. مسیح سیب سرخی رو از روی میز برداشت و به سمت من گرفت. دستم رو آروم دراز کردم که سیب رو ازش بگیرم که یکدفعه چشمام شروع کرد به تار شدن و درد وحشتناکی توی قفسه سینه و سرم پیچید. از شدت درد روی زمین زانو زده بودم و چشمام رو به هم فشار می‌دادم. هر از گاهی صدایی توی گوشم می‌پیچید و همراه با صدا، سوزش عجیبی روی بازوها و پشتم احساس می‌کردم. درست مثل این بود که کسی‌ با شلاق Whip افتاده باشه به جونم. نفسم در نمی‌اومد و دهنم مزه خون گرفته بود. همه چیز جلوی چشمم تاریک شد و با صورت افتادم روی زمین. دیگه چیزی متوجه نمی‌شدم و فقط اون صدا و سوزش همراه با اون بود که هر لحظه زیادتر می‌شد. چشمام رو به سختی باز کردم، پزشکی بالای سرم بود و فریاد می‌زد: کافیه دیگه، برگشت و لحظه‌ای بعد با صدای آرومی بهم گفت: صدام رو می‌شنوی؟ با اشاره سر بهش جواب دادم. پدرم بالای تخت ایستاده بود و مادرم کمی اونطرف‌تر داشت گریه می‌کرد. رو به پزشک کردم و گفت: چرا من رو برگردوندین؟ فقط چند ثانیه دیگه مونده بود که سیب رو بگیرم. با لبخندی که روی صورتش بود نگاهم کرد و گفت: من که نمی‌دونم درباره چی حرف می‌زنی ولی اگه فقط چند ثانیه دیگه قلبت نمی‌زد دیگه برنمی‌گشتی و شغل من هم دقیقاً همینه که نگذارم این اتفاق بیفته.