کودکان این ٥ خانواده به طرز مرموزی گم شده اند!/چشم انتظاری ویرانگر در دل های نگران
رکنا: امیرحسین خواجوی| متولد دهه ٥٠ و ٦٠ هستند. از ناپدیدشدنشان ٣٠، ٤٠سالی میگذرد. ٥ دختر و پسری که سرنوشتشان در کودکی و در عرض چند ثانیه عوض شد.
سرنوشتی مبهم و رازآلود که سالهای طولانی هم نتوانست معمای آن را حل کند. حالا خانوادههایشان هر کدام چشمانتظار خبری از فرزندشان هستند. نه از محل زندگیشان خبر دارند و نه از سرنوشتشان؛ حتی شاید چهرهشان را هم نشناسند، ولی همچنان امیدوارند که برای یکبار هم که شده بتوانند صورت گمشده خود را ببینند. دست از جستوجو برنداشتهاند و همچنان تلاش میکنند تا شاید ردی پیدا شود. تنها چند عکس قدیمی دارند که برایشان به خاطره تبدیل شده است. عکسهایی که با دیدنشان همچنان اشک در چشمهایشان حلقه میزند و دلتنگی عذابشان میدهد. پدر و مادرهایی که حالا حتی بیشتر از گذشته آرزو دارند خبری از گمشدهشان بشود، ماجرای قدیمی یک روز تلخ را روایت میکنند:
٣٠سال امید برای دیدن سهیلا
درست ٣٠سال است که ناپدید شده؛ همه چیز در یک لحظه رخ داد؛ مادر و دختر در بازار شلوغ کرمانشاه و در عرض چند ثانیه زندگیشان عوض شد. ٣٠سال است که از هم جدا ماندهاند. دخترک دو و نیمساله برای خرید با مادرش از خانه خارج شد، ولی دیگر بازنگشت. در عرض چشم بر هم زدنی ناپدید شد. حال سالهاست که هیچ اثری از او نیست. مادر سهیلا ٣٠سال است که چشم به راه دخترش مانده و هنوز هم امید دارد؛ امید به برگشت و دیدن دوباره دخترکش. بعد از گذشت این همه سال، هنوز یاد سهیلا در خانوادهاش فراموش نشده؛ خواهرهای سهیلا با اینکه او را هرگز ندیدهاند، اما همچنان خوابش را میبینند. آرزویشان یکبار دیدن خواهری است که چندین سال پیش از او جدا ماندهاند. سهیلا وقتی ناپدید شد، خواهرهایش هنوز به دنیا نیامده بودند. بعد از سهیلا ٦ خواهرش به دنیا آمدند. دخترهایی که خواهر بزرگترشان را هرگز ندیدهاند. حالا بعد از گذشت این همه سال، یکی از خواهرهای سهیلا ماجرای چندینسال دوری را روایت میکند و به «شهروند» میگوید: «من و ٥ خواهر دیگرم هرگز سهیلا را ندیدهایم. او خواهر بزرگترمان محسوب میشود. ولی پدر و مادرم ماجرای او را برای ما تعریف کردهاند و آنقدر به یاد او هستند که هنوز هم نام سهیلا در خانواده ما زنده است. سهیلا متولد ١٣٦٤ است. مهرماه سال ٦٦ بود که یک روز مادرم به همراه سهیلا برای خرید از خانهمان در کرمانشاه بیرون میروند. آن روز یکی از بستگانمان هم به همراه دو فرزند خردسالش با مادرم همراه شد. آنها با هم به بازارچه سنتی کرمانشاه رفتند. یک بازار شلوغ که سرپوشیده است. همه چیز در عرض چند ثانیه خیلی کوتاه رخ داد. مادرم در یک لحظه از مغازهدار سوالی میپرسد و وقتی سرش را برمیگرداند، میبیند خواهرم نیست. از همان خانمی که همراهش بود، سوال میکند ولی او هم میگوید سهیلا را ندیده است. مادرم میگوید همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که مطمئن بودم همان اطراف سهیلا را پیدا میکنم. چون اصلا زمانی نبود که سهیلا بخواهد دور شده باشد، ولی نبود. سهیلا در آن بازار ناپدید شد و مادرم و پدرم چندین سال به دنبالش گشتند. همان روز تا شب و حتی فردایش از آن بازار و اطرافش تکان نخوردند، ولی خبری از سهیلا نبود. از آنجایی که فردای همان روز، سه روز تعطیلی بود، آن بازار هم بسته شد. دیگر نمیشد در آنجا به دنبال سهیلا بگردند یا از مغازهدارها سوال بپرسند. با اینحال، پدر و مادرم تا میتوانستند در آنجا به دنبال سهیلا گشتند. پلیس هم در جریان ماجرا قرار گرفت و جستوجوهای خودش را آغاز کرد. با اینحال، پدر و مادرم به جستوجوهای پلیس اکتفا نکردند. آنها تا ٧سال هر روز به دنبال سهیلا میگشتند. به محل ناپدید شدن او میرفتند. به تمام بهزیستیها سر زدند. حتی پدرم چندبار به شهرهای مختلف رفت و بچههای گمشده در بهزیستی آنجا را دید. ولی انگار سهیلا آب شد و به زمین رفت. هیچ سرنخ یا نشانهای هم پیدا نشد. بعد از گذشت ٧سال باز هم پدر و مادرم ناامید نشدند. یکسال بعد از ناپدید شدن سهیلا خواهرم به دنیا آمد. بعد از آن من به دنیا آمدم. ٤ خواهر دیگر هم بعد از ما به دنیا آمدند. همه ما ٦ خواهر آرزو داریم برای یکبار هم که شده سهیلا را ببینیم. پدر و مادرم بعد از گذشت ٣٠سال باز هم ناامید نشدهاند. به دنبال سرنخی از سهیلا هستند. دیگر پرونده سهیلا در پلیس آگاهی نیست. جستوجوها خیلی سال پیش به پایان رسید، ولی ما همچنان امید به بازگشت او داریم. تا جایی که یکی از خواهرهایم یک ماهی میشود مرتب خواب سهیلا را میبیند. سهیلا در خواب به خواهرم گفته که در یک جاده بین مرز افغانستان و ایران کار میکند. خواب خواهرم را باور کردهایم. میخواهیم هر طور شده به آنجا سر بزنیم. نور امید در دلمان زنده شده است. هیچوقت نمیخواهیم فکرهای بدی کنیم. به مادرمان هم مرتب امیدواری میدهیم. با اینکه هیچوقت خواهر بزرگترمان را ندیدهایم، ولی مطمئنم وقتی او را ببینم، میشناسم. عکسهای دوران بچگیاش نشان میدهد که کاملا شبیه یکی از خواهرهایم است. مادرم هم همچنان یاد سهیلا را زنده نگه داشته؛ باورتان نمیشود ولی او هر روز از سهیلا یاد میکند و برایش اشک میریزد. به این فکر میکند که الان کجاست. چطور زندگی میکند. همه این سوالها برای ما هم مهم شده است. کاش بتوانیم خبری از سرنوشت سهیلا پیدا کنیم. کاش مادرم به آرزویش برسد.»
در جستوجوی لیلا
سیوشش سال از ناپدید شدن لیلای ٤ساله میگذرد. با خانوادهاش به مسافرت رفته بود. او هم در بازار ناپدید شد. بازار حاجآقا جان در خیابان طبرسی مشهد، آخرین جایی بود که لیلا همراه خانوادهاش آنجا قدم زد. با خواهرش که تقریبا همسن خودش بود، پشت ویترین یک مغازه، اسباببازیها را تماشا میکردند، اما در عرض چند ثانیه برای همیشه از هم جدا شدند. لیلا به سرنوشتی مبهم و رازآلود دچار شد و خانوادهاش هم محکوم به چندینسال انتظار و بیخبری شدند. پدر لیلا ٧سال پیش بدون اینکه بار دیگر دخترش را ببیند، از دنیا رفت. مادر لیلا اما، همچنان امید دارد که برای یکبار هم که شده دخترش را که حالا حتما زنی ٤٠ساله است، ببیند. او درحالیکه در این چند روز بیشتر از گذشته به یاد لیلا افتاده است، در گفتوگو با «شهروند» جزییات ماجرای ناپدید شدن دخترش را روایت میکند: «این روزها بیشتر از گذشته به یاد لیلا هستم. پیش از تماس شما هم در خانه نشسته بودم و به او فکر میکردم. این روزها خیلی دلم میخواهد دخترم را ببینم. دلم برایش تنگ شده؛ دقیقا یادم میآید. اول اردیبهشت سال ٦٠ بود. به همراه خانوادهام برای مسافرت به مشهد رفته بودیم. آن زمان لیلا ٤ ساله بود. او دیماه سال ٥٦ به دنیا آمده بود. یک دختر همسن لیلا هم داشتم. کمتر از یکسال با هم تفاوت سنی داشتند. یک پسر یکساله هم داشتم. همگی با هم به مشهد رفته بودیم. آن روز همراه مادرشوهرم و دخترها و پسرم از مسافرخانه بیرون آمدیم و به بازار حاجآقا جان مشهد رفتیم. درحال خرید کردن بودیم. دخترها به سمت یک مغازه اسباببازیفروشی رفتند. داشتند از پشت ویترین آنجا را نگاه میکردند. کاملا حواسم به آنها بود. در یک لحظه سرم را برگرداندم تا مغازهای را ببینم. وقتی برگشتم دیدم لیلا نیست. خواهرش همانجا پشت ویترین بود، ولی اثری از لیلا نبود. هراسان سراغ او را گرفتم، اما دخترم گفت خواهرش را ندیده و حواسش به او نبوده است. همان شد؛ دیگر لیلا را ندیدم. آن روز خانه به خانه آن اطراف را گشتم. زنگ تمام خانهها را زدم. به تمام مغازهها سر زدم، ولی هیچکس حتی یک نفر هم لیلا را ندیده بود. مسافرتمان تلخ شد. دخترم را از دست دادیم. هیچ دشمنی هم نداریم که بگوییم کار او بوده است. دخترک ٤سالهام رفت و دیگر او را ندیدم. ما خودمان در شهررضای اصفهان زندگی میکنیم. چون لیلا در مشهد گم شد، مرتب با شوهرم به مشهد میرفتیم. تا چندسال کارمان همین بود. هرچند وقت یکبار به آنجا میرفتیم و جستوجو میکردیم، ولی هیچ نشانهای از لیلا نبود. انگار غیب شده بود. هیچکس او را ندیده بود. در این سالها صاحب دو دختر دیگر هم شدهام، اما پسرم را در ٢١سالگی در حادثه تصادف از دست دادم. حالا فقط سه دختر دارم. شوهرم هم که ٧سال پیش فوت کرد. از ناپدید شدن دخترم تا حالا خیلی سال گذشته، ولی همچنان امید دارم. دخترم خیلی خوشگل بود. دوست دارم ببینم الان چه شکلی شده است. دلم نمیخواهد آرزویم را به گور ببرم. دوست دارم دخترم را ببینم. ما بارها آگهی دادهایم. عکس دخترم را همه جا پخش کردهایم. هنوز هم هرازگاهی این کار را انجام میدهیم. حتی تلویزیون هم عکسش را منتشر کردهایم. نمیدانم دخترم کجاست. یعنی دسترسی به اینترنت و تلویزیون ندارد. یعنی هیچکدام از این آگهیها را ندیده است. من مطئنم که او زنده است و جایی دارد زندگی میکند و به امید دیدنش شب و روزم را سر میکنم. من مادرم و میدانم اگر او را ببینم حتما میتوانم چهرهاش را بشناسم. این حس مادرانه است و به این حس اعتماد دارم.»
ابوذر ٦ساله گمشده در جنگلهای گلستان
جنگلهای گلستان شهریور سال ٦٤. خانواده عسکری همراه با اقوام و فامیل از شیراز به قصد زیارت امام رضا(ع) راهی مشهد شدند. آنها برای رسیدن به مشهد جاده گرگان را انتخاب کردند. مینیبوس برای ناهار و استراحت در جاده گلستان توقف کرد. زیرانداز، قابلمه و بساط ناهار و چایی آماده شد. تقریبا همه فامیل دورهم بودند. مردها مشغول استراحت رفع خستگی و زنهای فامیل هم مشغول صحبت، بچهها هم مشغول بازی بودند که ناگهان یکی از بچهها فریاد زد: «ابوذر، ابوذر، ابوذر کجایی...» آنموقع بود که تازه همه متوجه شدند که یکی از بچهها گم شده. همه فامیل به تکاپو افتادند، مردها شروع به جستوجو کردند، آن محوطه و مناطق اطراف را وجب به وجب گشتند. ماجرا به ژاندارمری و جنگلبانی اطلاع داده شد. آنها هم چند روز در آن منطقه جستوجو را ادامه دادند اما هیچ ردی از ابوذر به دست نیامد. جنگلهای گلستان آخرین خاطره خانواده از پسربچه ٦ساله بود. حالا ٣٢سال از آن روز میگذرد اما پدر و مادر ابوذر همچنان چشمانتظار خبری از پسرشان هستند. چند قطعه عکس از یک آلبوم قدیمی همه آن چیزی است که از ابوذر برای این خانواده به جای مانده است. اما هنوز هم نبود ابوذر در این خانواده تازه است، انگار همین دیروز بود که او در جنگلهای گلستان گم شد، اینها را نوروز برادر کوچکتر ابوذر به «شهروند» میگوید. وقتی ابوذر گم شد، یکسالش بود، اما در همه این سالها او هم چشمانتظار پیداشدن برادرش بوده است: «ما با ابوذر ٥ برادر و ٢ خواهر هستیم، با این وجود نبود ابوذر برای همه خانواده هیچوقت عادی نشده است. بهخصوص برای مادر و پدرم. هنوز هم بعد از این همهسال وقتی صحبت از ابوذر میشود، مادرم بغض میکند و نمیتواند گریهاش را از ما پنهان کند. پدرم اما صبوری میکند و به مادرم دلداری میدهد، اما همه میدانیم که پدرم هم به همان اندازه و شاید هم بیشتر برای ابوذر ناراحت است.» او ادامه میدهد: «من از پدرم شنیدم که همان موقع که برادرم گم شد، همه جا دنبال او گشتند، حتی عدهای از مردهای فامیل به حرم امام رضا(ع) رفتند، چون شنیده بودند که بچههای گمشده را به آنجا میبرند، ژاندارمری و جنگلبانی هم همه جا دنبال او گشتند، اما هیچ ردی از ابوذر به دست نیامد. در همه این سالها پدر و مادرم هر سال یا دو سال یکبار به مشهد میروند و در مسیر رفت یا برگشت به جنگل گلستان میروند تا شاید ردی از ابوذر پیدا کنند.»
دختری که در شب تاسوعا ربوده شد
اما ماجرای گمشدن مریم داستان عجیبی دارد. دختربچه ٢٢ماههای که شب تاسوعای سال ٦٦ به طرز مشکوکی ناپدید شد. والدین این دختر پس از گمشدن فرزندشان به چند نفری مشکوک شدند، این افراد از سوی پلیس هم برای مدتی بازداشت شدند و تحت بازجویی قرار گرفتند، اما دادگاه به دلیل نبود ادله کافی متهمان این پرونده کودکربایی را تبرئه کرد. پرونده گمشدن مریم یوسفزاده همچنان هم مفتوح است، اما هیچ رد و نشانی از این دختر به دست نیامده است. دخترعمه مریم درباره ماجرای گمشدن او به «شهروند» میگوید: «این داستان مربوط به ٣٠سال پیش است. ایام محرم بود. آن زمان دایی من در روستای درزی کلا در منطقه جاده حبیبی بابل زندگی میکردند. بیشتر اقوام از بابل و روستاهای اطراف برای مراسم عزاداری شب تاسوعا به خانه آنها رفته بودند. شب برای دیدن دستههای عزاداری همه از خانه بیرون میروند، مریم همراه با چندتا از بچههای فامیل در اتاقی خواب بودند. بعد از پایان مراسم وقتی همه به خانه برمیگردند، میبینند که مریم در جایش نیست. در واقع او را دزدیده بودند، چون بچه ٢٢ماهه که نمیتواند تکان بخورد. جالب اینجاست که مریم کنار خواهرش و چند نوزاد دیگه فامیل خواب بوده اما بچه دزدها فقط او را با خود بردند.» به گفته این زن، پدر مریم همان موقع به چند نفری مشکوک میشود و علیه آنها شکایت میکند. پلیس آنها را دستگیر و تحت بازجویی قرار میدهد، اما اظهارات آنها گنگ و ضدونقیض بود: «آنطور که من از فامیل و پدر و مادرم شنیدهام، پدر و مادر مریم با یکی از اقوام دورمان خصومت شخصی داشتند، درگیری آنها آنقدر جدی بوده که چندبار دایی مرا تهدید میکنند. درگیری آنها چندسالی ادامه پیدا میکند تا اینکه آن شب مریم ربوده میشود. به همین دلیل هم دایی و زندایی من همان موقع از آنها به اتهام دزدیدن فرزندشان شکایت میکنند. آنها هم ابتدا اعتراف میکنند، اما هربار داستانی از سرنوشت مریم تعریف کردند، یکبار گفتند که او را در چاهی انداختند، بعد از مدتی اقرار کردند که بچه را به یک راننده کامیون فروختند، اما درنهایت این افراد در دادگاه همه اظهاراتشان را انکار کردند و مدعی شدند که تحت فشار آن صحبتها را مطرح کردهاند و درنهایت آنطور که پدرم برای من تعریف کرده، دادگاه آن افراد را بیگناه تشخیص داد، اما دایی و زندایی من هنوز هم برای مریم گریه میکنند، دختر بزرگ آنها بود، هیچوقت یادم نمیرود که دایی روز عروسی دخترش محبوبه به عکس مریم خیره شده بود، گریه میکرد و زیر لب میگفت: «مریم جان دخترم امروز تو باید عروس میشدی.»
کودکی ٦ ساله که در کاشان گم شد
سیدنظیر سادات هم در سن ٦سالگی گم شد. این پسربچه همراه خواهرش از اهواز به کاشان آمده بود که به طرز عجیبی ناپدید شد. سال ٦٩ بود که خبر گمشدن این پسربچه به پلیس کاشان اعلام شد و پروندهای در همین خصوص به جریان افتاد. پلیس و خانواده این پسر به صورت همزمان برای یافتن این پسر دست به کار شدند اما هرچه جستوجوها بیشتر شد، امید به یافتن این پسر کمرنگ و کمرنگتر شد. الان ٢٧سال است که خانواده این پسر به دنبال ردی از او هستند، «وکیل» که چندسالی از او کوچکتر در شبکههای اجتماعی و گروههای مختلف تلگرامی عکس و مشخصات برادرش را منتشر کرده تا شاید از این طریق بتواند ردی از برادرش پیدا کند. او در اینباره به «شهروند» میگوید: «پدر ما چند سال قبل از انقلاب از هرات به ایران آمد. او برای کار به اهواز رفت. بعد با مادرم ازدواج کرد. نظیر پسر دوم آنها بود. ما سه برادر هستیم و من پسر کوچک خانواده هستم. هنوز هم پدرم نتوانسته گمشدن نظیر را باور کند. الان از کارافتاده شده اما هنوز هم سراغ او را میگیرد. برای خود من خیلی عجیب است که چطور برادرم گم شده. آنطور که خواهرم تعریف میکند، آنها در خانه خواب بودند که نظیر در را باز میکند و از خانه خارج میشود. پدرم آن اوایل خیلی دنبال او گشت. در روزنامه و تلویزیون آن زمان اسم و مشخصات او را پخش کردند. حتی چندبار به افغانستان سفر کرد. شیراز، کرمان و هر شهری که فکر میکرد میتواند از نظیر ردی به دست آورد را وجب به وجب گشت اما همه این تلاشها بینتیجه مانده است.»
ارسال نظر