علیرضا دیگر تحمل روشنک را ندارد / او بی آبرویی راه می اندازد
رکنا: علیرضا تا جایی که توانسته سعی کرده برای همسرش کم نگذارد، اما اخلاق روشنک هرچه میگذرد، بدتر میشود. علیرضا عاشقش بود، اما با رفتارهای همسرش کنار نمیآید.
او میگوید: یک سال و چند ماه است که ازدواج کردهایم، اما در این مدت به قدری با همسرم مشکل پیدا کردهام که تصمیم گرفتم از او جدا شوم. روز اول که به خواستگاریاش رفتم، با صداقت رفتم جلو و همه چیز را به خودش و خانوادهاش گفتم. گفتم که وضعیت مالیام خوب نیست و در حد توانم میتوانم خرید کنم. مادرزنم گفت نظر همسرت مهم نیست؟ گفتم نظر بدهد، اما فکر نمیکنم تلویزیون پنج میلیون تومانی بخواهد. گفتم زنم را هم میبرم بازار در حد وسعم خرید کند؛ اگر نکرد به صلاحدید خودم میخرم. اگر میخواهد زنم شود، باید بداند ممکن است همه چیز را نتوانم برایش فراهم کنم. همسرم گفت من تو را بهخاطر خودت دوست دارم و در همه چیز شریکت هستم.
بعد از ازدواج اما خردهفرمایشهای خانم شروع شد. توقعات بسیار آزاردهندهای داشت و از هرچه که خوشش میآمد، دست میگذاشت روی همان. من هم نداشتم، از اول هم گفته بودم ندارم، اما کوتاه نمیآمد و دعوایمان میشد. الان هم تمام دعوای ما سرتوقعات بیحد و حصر او و نداری من است. توقعاتش بسیار بالاست و من از پس برآورده کردن آنها برنمیآیم. در تمام مناسبتها برایش کادو خریدهام. عید اول بعد از ازدواج، شب چله، سالگرد ازدواج، تولدش و ... خلاصه هر مناسبتی که فکرش را کنید، برایش کم نگذاشتهام.
علیرضا برای روشنک، گوشی هوشمند، گردنبند گرانقیمت و لباس مجلسی خرید و حتی یک هفته هم به مسافرت رفتند، اما همسرش راضی نمیشد با این خریدها. مرد جوان ادامه میدهد: الان اوضاع اقتصادی خوب نیست و همه میدانند که بسیاری از شرکتها حقوق درست و حسابی نمیدهند و حتی چند ماه هیچ حقوقی پرداخت نمیکنند. با ولخرجیهای خانم، خدا شاهد است هیچ پساندازی نتوانستهام داشته باشم. با حقوق ماهی یک میلیون و 200هزار تومان نمیدانم خرج خانه بدهم یا خرج ولخرجیهای بیحساب و کتاب خانم کنم. وقتی هم میگویم ندارم، تا تقی به توقی میخورد، دعوا راه میاندازد و قهر میکند و به خانه پدرش میرود. بدتر از همه اینها بعضی وقتها جلوی مهمانها دعوا راه میاندازد. هفته پیش خانه خالهام مهمان بودیم، آبرو و حیثیتم را سر همین پول برد. عصبانی که میشود دیگه دوست و غریبه و فامیل نمیشناسد. صدایش را روی سرش میاندازد و هرچه دلش میخواهد به من میگوید. خانوادهام هم دلخوشی از رفتارهای او ندارند و دوبار این دعواها به خانوادههایمان کشیده شده است. کوچک و بزرگ سرش نمیشود و متوجه نیست که مادر من سن و سال بالایی دارد و احترامش واجب است. بارها دیدهام پشت تلفن با او جروبحث میکند.
علیرضا میگوید، همسرش احترام او را جلوی خانواده خودش نگه نمیدارد و تحقیرآمیز با او رفتار میکند. او توضیح میدهد: چند بار جلوی پدر و مادرش بدجور به من بیاحترامی کرد. این را هم بگویم که خانواده زنم سطح فرهنگشان از ما پایینتر است. اوایل زیاد خانهشان میرفتم، اما بعد از بیاحترامیهایی که کرد، دیگر نرفتم. بس که بیآبرویی راه میاندازد. رفتارهای زنم قابل پذیرش نیست و اذیت میشوم. تازگیها هم لج کرده که میخواهم بروم سرکار، اما من مخالفم. با ادامه تحصیلش مشکلی ندارم و میتواند درس بخواند، اما در حد لیسانس. چون خودم لیسانس هستم و دوست ندارم تحصیلاتش بالاتر از من باشد. هم دوست ندارم از من بالا باشد هم اینکه پولش را ندارم و از کجا بیاورم. کارکردن هم که حرفش را نزنید. بخواهد کار کند دیگر نمیتوانم کنترلش کنم.
مرد جوان ادامه میدهد: زنم است، اما از من نفقه میخواهد. ماهی 300 هزار تومان. مگر جدا شدهایم که نفقه میخواهد. گفتم نمیدهم سر همین موضوع دعوای بدی راه انداخت و گفت گمشو. سر همین دعوا، به خانه پدرزنم رفتم. او را به کناری کشیدم و گفتم چرا دخترتان اینطور رفتار میکند؟ اگر ملاک شما برای ادامه زندگی دخترتان با من پول است، پولی ندارم. قهر کردم و از خانه بیرون زدم. مادرزن و برادرزنم دنبالم آمدند. مجبور شدم برگردم اما یک کلمه هم با زنم حرف نزدم. بعد از دعوا به خانه برگشتیم، اما محلش نمیدادم.
الان نزدیک عید است، به همین دلیل مساله گفته حاضر نیست برای عید دیدنی به خانه مادرم بیاید. ایکاش مشکلمان فقط سرپول بود. به دلیل احساس کمبودی که دارد، اذیتم میکند. بشدت کینهای است و اگر کسی حرفی بزند یا کاری کند که ناراحت شود، بلافاصله تلافی میکند. بشدت حسود است و مدام خانوادهاش را با خانواده من مقایسه میکند.متاسفانه خانواده زنم یاد گرفتهاند هر کاری را با تحقیر کردن پیش ببرند. به جای اینکه مودبانه بگویند چه چیزی دوست داری برایت بخریم، میگویند چی نداری؟ من مرد هستم و به غرورم برمیخورد. کلا لحن حرف زدن و رفتارکردنشان توام با حقارت است و از تحقیر دیگران لذت میبرند.
دو هفته پیش به مادرم زنگ زدم و گفتم به مادرش زنگ بزند و بگوید باید تکلیف دخترش را روشن کند یا رفتارش را درست کند یا تکلیف را یکسره کنند. مادرم هم خیلی حساب شده حرفم را به آنها رسانده بود. جالب اینجاست که مادرزنم به جای اینکه دخترش را نصیحت کند، به مادرم گفته پسرشما ناز میکند. دلم برای زنم تنگ میشود، اما تحمل میکنم و میخواهم این ماجرا برای همیشه تمام شود. واقعا از این زندگی خسته شدهام. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر