تهدیدم کرد گفت اگر طلاق بخواهی می گویم از مرد دیگری باردار شده ای و....
رکنا: زنی در دادگاه می گوید آنقدر از دست شوهرش ناراحت بود که می خواست بچه اش را سقط کند اما با دیدن دست و پای جنین در سونوگرافی نتوانستم.
شش سال این رفتار شاهین را تحمل کرده، اما حالا به دادگاه خانواده آمده تا راهحلی برای مشکلش پیدا کند. به همه چیز فکر میکند، جز جدایی. دلش برای دختر کوچکش میسوزد و میداند اگر طلاق بگیرد، دخترش آسیب میبیند. زن جوان میگوید: سنتی با هم ازدواج کردیم. شناخت زیادی از شوهرم و خانوادهاش نداشتم. فقط در همان مدتی که با هم دوست بودیم، ناشیانه فکر میکردیم که برای هم ساخته شده ایم. همه میگفتند این پسر به درد تو نمیخورد و نمیتوانی با او زندگی کنی. اما انگار کر و کور شده بودم و حرفهایشان را نمیشنیدم. از خواستگاری تا ازدواج فقط سه ماه طول کشید و بعد هم رفتیم زیر یک سقف. الان که فکر میکنم میبینم چقدر ناپخته رفتار کردم. سه ماه برای آشنا شدن کافی نبود. نمیدانم با خودم چه فکری کردم که عجولانه تصمیم به ازدواج گرفتم.
آنطور که سحر توضیح میدهد، از فردای روز عروسیشان اخلاق و رفتار شاهین تغییر کرد. یک روز خوب بود، یک روز بد. سر کوچکترین موضوعی عصبانی میشد و حرصش را سر وسایل خانه خالی میکرد. راه میرفت و با لگد همه چیز را این طرف و آن طرف پرتاب میکرد. اما فردایش اصلا انگار نه انگار همان آدم دیروز است و آنقدر مهربان میشد که شک میکردم. خیلی راحت دیگران را قضاوت Judgment میکرد و در برابرشان موضع میگرفت. اگر کسی از همان آدم پیش او خوب میگفت، آن آدم برایش میشد اسطوره. اما اگر کسی بدگویی میکرد، سریع نظرش عوض میشد و پشت سرش مدام بد و بیراه میگفت.
زن جوان ادامه میدهد: رفتارش بشدت غیرقابل پیشبینی است. به او زنگ میزدم و میگفتم میخواهم به آرایشگاه بروم. قبول میکرد و چیزی نمیگفت. اما یک ساعت بعد به آرایشگاه میآمد و جلوی آن همه آدم کتکم میزد. گاهی خیلی خوشحال است و احساس خوشبختی میکند، گاهی هم بشدت افسرده و غمزده است و احساس میکند بدبختترین آدم روی زمین است. همه آدمها این حسها را تجربه میکنند، من هم همینطور هستم، اما نه به شدت شاهین. نظراتش مدام تغییر میکند. مثلا تصمیم میگیریم برویم مسافرت. همه چیز را آماده میکنم، اما چند ساعت بعد نظرش عوض میشود. صبح از کاری که قرار است انجام دهد، راضی است، ظهر که میشود، افسرده است و خودش را سرزنش میکند که چرا این کار را انجام داده است.
سحر هنوز هم نمیداند با شوهرش چطور رفتار کند. حال و هوای شاهین مثل فصل بهار است و به قول همسرش نمیتوان تشخیص داد یک روز یا حتی یک ساعت دیگر چه رفتاری از خود نشان خواهد داد. خلق و خوی شاهین از بس بیثبات است که سحر نمیداند اگر کاری انجام دهد یا حرفی بزند، شوهرش چه عکسالعملی از خود نشان خواهد داد.
سحر با شرایطی که داشت، دوست نداشت باردار شود، اما زمانی که جواب آزمایش را گرفت، گریه کرد. نه از خوشحالی از غم این که یک بچه بیگناه را ناخواسته وارد یک زندگی پر تنش کرده است.
«هرچقدر شاهین خوشحال بود، من غمگین بودم. دلم به این زندگی راضی نبود. نه شوهرم را دوست داشتم نه بچهای که از او درشکم داشتم. تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم. رفتم دکتر گفت تصمیم با خودت است، اما وقتی در سونوگرافی دستهای بچهام را دیدم، پشیمان شدم. تصمیم گرفتم با بخشیدن مهریهام از شوهرم جدا شوم. تهدیدم کرد و گفت اگر جدا شوی، به همه میگویم که از مرد دیگری باردار شدهای و آبرویت را میبرم. فردایش پشیمان شد و با خرید دسته گل بسیار بزرگی به خیال خودش از من عذرخواهی کرد. این مرد روانی است. واقعا نمیدانم با او چطور رفتار کنم. کدام مردی این قدر راحت به زنش تهمت میزند؟ شاهین انتخاب خودم است و به همین خاطر جرات نمیکنم در مورد رفتارهایش چیزی به خانوادهام بگویم. چندبار تصمیم گرفتم خودم را بکشم، اما دلم به حال بچهام سوخت. به شاهین میگویم بیا با هم پیش یک روانشناس برویم، میگوید خودت دیوانه هستی و به روانشناس نیاز داری. او حتی قدرت تصمیمگیری هم ندارد و هر کاری که میخواهد انجام دهد، گوشش به دهان دیگران است.
سحر ادامه میدهد: با این که خانواده شوهرم باعث و بانی آشنایی ما بودند، اما نمیدانم چرا هیچوقت تحویلم نگرفتند و همیشه با من مثل یک غریبه رفتار کردند. در تمام سالهایی که ازدواج کردهام، حتی یک روز هم احساس خوشبختی نکردهام. چون هیچ تفاهمی با شوهرم نداشتم، حرف هم را نمیفهمیم. بیشتر از خودم نگران بچهام هستم که اگر شوهرم همینطور ادامه دهد، تاثیر نامطلوبی روی روحیه دخترم بگذارد. با اینکه شاهین مردی تحصیلکرده است، اما هیچ نشانهای از تحصیلاتش در رفتارش نمیبینم. گاهی حتی همه چیز را فراموش میکند و جلوی بچه فحشهای رکیک میدهد. همه می گویند طلاق بگیری بهتر از این است که با یک مرد نامتعادل و بیمار زندگی کنی. حسرت بزرگی در دلم دارم. آرزو داشتم شوهرم به من محبت کند، دوستم داشته باشد و حمایتم کند. اما هیچ اهمیتی نمیدهد. من ازدواج نکردهام که حالا با یک بچه طلاق بگیرم. چطور میتوانم با این اخلاقش کنار بیایم؟ اصلا اینجور آدمها را میتوان تغییر داد؟ برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع: جام جم
ارسال نظر