سال 1385 هفتمین سال کاری من در پلیس آگاهی و دومین سال کاری در اداره و در واحد کارآگاهان جنایی شهرستان شهریار بود. ماجرا به یک روز گرم تابستانی برمیگردد. آن روز تا عصر روی چند پرونده کار کردم و پس از پایان کار به خانه بازگشتم. زمان از نیمه شب گذشته بود که با صدای زنگ گوشی تلفنم سراسیمه از خواب بیدار شدم.
پشت خط رئیس پلیس آگاهی بود. به من اطلاع داد در یکی از محلههای شهر پیرمردی کشته شده و هر چه سریعتر باید برای بررسی موضوع به محل جنایت بروم. آن موقع خودرو نداشتم. به دفتر آژانس سرکوچهمان رفتم و با خودروی کرایهای خودم را به محل جنایت رساندم. از شانس من برق آن منطقه قطع شده بود و آدمها در آن تاریکی به سختی همدیگر را پیدا میکردند. ماموران کلانتری نیز در محل حاضر شده و با نوارهای زرد که روی آن نوشته شده بود «منطقه ورود ممنوع، لطفا وارد نشوید» همه جا را مسدود کرده بودند.
آنها به محض دیدنم مرا به داخل خانه بردند که جسد پیرمرد آنجا بود. همه چیز به هم ریخته بود. پیکر پیرمرد نیز در کنج اتاق افتاده و دست و پا و دهانش با پارچهای بسته شده بود. از صاحبخانه ـ که مرد میانسالی بودـ درباره حادثه پرسیدم و متوجه شدم او پسر مقتول است.
شب حادثه او همراه خانوادهاش به مهمانی رفته و پدرش به دلیل کسالت در خانه بود که پس از بازگشت به خانه متوجه مرگ او شده و موضوع را به پلیس اطلاع داده بود. در ادامه تحقیق از پسر مقتول متوجه شدم گاوصندوقی که او در خانه داشته و پول و مدارکش را در آن نگهداری میکرده، به سرقت رفته است.
همه جا را بررسی کردیم، اما ردی از سارق یا سارقان نبود. فقط در اتاقی که گاوصندوق سرقت شده بود، چند جفت دستکش پزشکی بود که به نظر میرسید سارقان برای این که ردی از خود بر جای نگذارند از آن استفاده کردهاند. با دستور قضایی جسد پیرمرد به پزشکی قانونی منتقل شد.
از پسر مقتول خواستم به محض این که مورد مشکوکی دید با من تماس بگیرد. هنوز چند قدمی از خانه مقتول دور نشده بودم که یکی از همسایهها به سراغم آمد و اطلاع داد که ساعتی پیش یک خودروی پژوی نقرهای را دیده که چند جوان سرنشین آن بودند و بسرعت خلاف جهت مسیر حرکت میکردند و بستهای را هم در میان مزرعهای که آن حوالی بوده، انداختند.
با ثبت اظهارات این مرد به محل مورد نظر رفتم و آنجا را با چراغ تلفن همراهم جستجو و سرانجام نایلون مورد نظر را پیدا کردم. وقتی آن را باز کردم، دستکشهای پزشکی بود که به همان دستکشها شباهت داشت که در محل جنایت پیدا کرده بودم. دیگر اطمینان یافتم خودرویی را که مرد همسایه دیده، متعلق به همان عاملان جنایت است. به سرعت از راننده خواستم مرا به محل حادثه بازگرداند.
احساسی به من میگفت قاتلان با مقتول آشنایی دارند و احتمال دارد به آنجا بازگردند. وقتی از خودرو پیاده شدم به جستجو در محل پرداختم. همان موقع توجهم به یک خودروی پژوی نقرهای جلب شد که در نزدیکی خانه مقتول پارک شده بود. از همسایهها سراغ مالک آن را گرفتم که معلوم شد صاحب آن نوه دختری مقتول است. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم به سمت خودرو رفتم. آن را که بررسی کردم، متوجه شدم خودرو هنوز گرم است. انگار تازه آنجا پارک شده بود. مشخصات خودرو با همان اطلاعاتی که مرد همسایه داده بود، مطابقت داشت.
بیشتر کنجکاو شدم و همه جای خودرو را نگاه کردم. در ادامه متوجه شدم رگهای از رنگ که شباهت بسیاری به همان رنگ به جای مانده از گاوصندوق سرقتی دارد، روی همین خودرو نقش بسته است. دیگر مطمئن شدم صاحب خودرو باید در قتل پیرمرد نقش داشته باشد. همان نیمه شب از خانواده مقتول خواستم به نوه دختری پیرمرد بگویند به مرکز پلیس بیاید. ساعاتی بعد پشت میز کارم نشسته بودم که او به دفتر کارم آمد. گریه میکرد و نشان میداد از مرگ پدربزرگش ناراحت است.به او یکدستی زدم و گفتم قاتل را پیدا کردهایم و او نام تو را به من داده است. گفتن همین جمله کافی بود که پسر جوان بغضش بترکد. هنوز جملههای بعدی را نگفته بودم که اعتراف کرد به کمک پسر خالهاش و دوست دیگرشان دست به این جنایت زده است.
بعد روی صندلی مقابلم نشست و شروع به نوشتن ماجرای جنایت کرد. وقتی از انگیزهاش سوال کردم، گفت که تصور میکرده در گاوصندوق پدربزرگش پول کلانی وجود دارد. بنابراین وسوسه شده اموال آن را صاحب شود و موضوع را با دو همدستش در میان گذاشته که آنها قول همکاری به وی دادهاند. شب حادثه پس از آنکه مطمئن شدند کسی در خانه نبوده و پدربزرگشان تنهاست، وارد خانه شدهاند، اما پدربزرگشان آنها را شناخته و آنان برای اینکه فریاد نزند و هویتشان را برملا نکند، او را کشتهاند.گاوصندوق دزدی را هم با انداختن درون خودرویشان به بیابان برده و دفن کردهاند، اما موفق به باز کردن قفل آن نشدهاند.
ارسال نظر