یلدای فال فروش و حاجی فیروز خیابان های تهران از طولانی ترین شب سال و نوروز می گویند
رکنا: درباره دو آیین بزرگ ملی که بسیاری از بچههای مناطق حاشیهنشین شهر چیزی درباره آنها نشنیده بودند...
سکانس اول: شب یلدا
میدونی امشب شب یلداس؟
یلدا؟! یلدا که اسم خواهرمه که سر چهارراه فال میفروشه!
میدونی لحظهی سال تحویل چه لحظهای هست؟
آره وقتی که من سر چهارراه حاجی فیروز میشم اما دلم نمیخواد جلو مردم ادا در بیارم تا اونا شاد باشن و من پول بگیرم.
در کوچههایی که بوی غربت میداد، قدم گذاشتیم تا بچهها را به یک جشن دعوت کنیم، اولین جشنی که تا به حال در محلهی دروازه غار گرفته میشد! بچهها حتی با نام جشن هم بیگانه بودند.
مرد میانسالی میگفت ما فراموش شدههای شهر هستیم، یلدا را یادمان رفته بود، به هندوانه قرمز لبخندی زد و گفت شما نور را به این محله آوردید. بعد از مدتها حس کردیم کسی به یادمان هست.
سال 1386 جمعیت تصمیم گرفت آیین یلدا در کوچههای فقر را برگزار کند. جشنی که قرار بود آیینی شود برای تقسیم شادی به منظور ترویج دگرخواهی؛ قرار بود برکتی شود برای تشکیل خانههای ایرانی؛ قرار بود در طولانیترین شب سال نور به جنگ سیاهی و ظلمت برود و در آغاز زمستان سلامشان را به گرمی پاسخ بدهیم تا سرمای زندگیشان سخت سوزان نباشد.
«بیقرار پشت در بودند پر از شور کودکانه، وارد شدند و فضا را پر کردند از عشق.»
هندوانه، لبو، باقالی، آجیل، شیرینی، انار همه را در مشمای خود میریختند و در جواب ما که همینجا بخورید، میگفتند: «باید ببریم خونه تا بقیه هم بخورند» و تو میماندی این همه مهر، حتی در قبال پدری که هر روز در دود مواد، کودکی او را به یغما میبرد.
یلدا هر سال برگزار شد و هر سال بزرگتر و بزرگتر، تا جایی که در سال 1394 در بیشتر شهرها و استانهایی مثل اصفهان، آمل، البرز، ساری، گرگان، زنجان، بوشهر، کرمانشاه، خراسان رضوی، شیراز، قم، سیستان بلوچستان، کردستان، ایلام و... برگزار گردید.
سکانس دوم: لحظهی تحویل سال
به بهار 1387نزدیک میشدیم، بهاری که با «حوّل حالنا» شروع میشود و همه میخواهند در بهترین و مقدسترین جاها و کنار بهترین عزیزانشان باشند.
آن سال جمعیت میخواست در لحظهی سال تحویل کنار کودکان محروم از هر چیزی، حتی یک خانواده سالم باشد.
کنار کودکان نشستیم و گفتیم: ارباب خودم بز بز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟!
بین خندههایشان روزهای سختِ تنهایی در یک سال گذشته را شمردیم ؛ 10 9 8 7 6 5 4 3 2 1 و سال عوض شد. دستهایمان را به دستهایشان دادیم و دعا کردیم؛ حال او به بهترین حال تبدیل شود و حال ما هم از خودخواهیها و روزمرّگیها به بهترین حالت تبدیل شود.
واقعاً سخت بود که خانوادههایمان قبول کنند در این لحظات کنار سفرهی هفت سین نباشیم، یا آنها کنار سفره هفتسین ما باشند، هفتسینی به زیبایی سارا، سمیرا، سهیل، سوسن، سیاوش، سعید و سینا که تا به حال سفرهی هفتسینی ندیده بودند و حاضر بودند عیدی و شام نگیرند اما یکی از ظرفهای هفت سین را به خانه ببرند.
در آخرین روز سال 1394 آیین هفتسین با تمام خانوادههایی که ثبتنام میکردند تا در این لحظهی خاص کنار بچهها باشند برگزار گردید.
به من گفته بودند متن احساسی ننویسم اما نمیشد، یلدا که یلدا بود و سال نو که هر سال تکرار میشد، اما این تغییر، به وجود آمدن آیین مهر بود و دگرخواهی و برکت، پر از احساس زیبای انسان بودن، برکتی به وسعت خوشحالی 2500 کودک در کل ایران در سال 1395، برکتی به اندازه دویست تومانی که خانمی در سال 86 داد و کل داراییاش بود و امسال نیز در آمل با دویست تومان این قصه تکرار میشد.
سکانس پایانی: ...
هفتسین و یلدا برکتهایی داشت به اندازهی تشکیل خانهی ایرانی ساری، اصفهان و دروازهغار و ثبت خاطراتی زیبا؛ مردی هفتاد ساله که امسال با اشکی در چشم میگفت: «بهترین لحظهی سالتحویل زندگیام بود» و این قصه هر سال از زبان کسانی شنیده میشد.
یلدا و هفتسین مثل تمامی طرحهای جمعیت به وسعت بیداری و آگاهی بود تا اعضایی که آمدند، بمانند و سعی کنند رنج فرزندان سرزمینشان کمتر و کمتر شود.
مریم محجوب
ارسال نظر