سیب سرخ
حوادث رکنا: زهرا بشقاب توت را برداشت و راه افتاد. در بین راه مواظب بود توتها روی زمین نریزد. از بچگی به سوسن خانم خیلی علاقه داشت. سوسنخانم همسایهشان بود و از سالها قبل با مادر زهرا رفت و آمد داشت .
به گزارش رکنا، دستش را روی زنگ فشار داد. چند دقیقه بعد صدای سوسن خانم را از بالکن شنید. عقب عقب رفت تا او را ببیند که ناگهان محکم به چیزی خورد و بشقاب توت از دستش افتاد.
با عجله به عقب برگشت. پسرجوانی پشت سرش ایستاده بود و در حال تکاندن لباسهایش بود.
- خانم!ماشین هم که دنده عقب حرکت میکند، توی آینهاش را نگاه میکند.
زهرا با دستپاچگی گفت :
شرمندهام، حواسام پرت شده بود.
پسرجوان خم شد تا پلاستیک میوهاش را که روی زمین ریخته بود جمع کند. زهرا سر جای خودش خشکیده بود.
پسرجوان آرام میوهها را جمع کرد و راه افتاد. هنوز از پیچ کوچه رد نشده بود که زهرا متوجه شد یک سیب سرخ که از پلاستیک میوه پسرجوان روی زمین افتاده بود، زیر چادر او قل خورده است. سیب را برداشت و شروع به دویدن کرد.
آقا! آقا
به سرکوچه که رسید پسرجوان متوجه او شد و ایستاد، نفس زنان به پسرجوان رسید. دستش را دراز کرد و گفت:
- این سیب شماست. زیر چادر من افتاده بود.
پسرجوان با شیطنت چشم در چشم زهرا دوخت:
- من دیدمش ولی به خاطر آن بشقاب توت گفتم حداقل این سیب سرخ از طرف من به شما برسد تا دست خالی به خانه نروید .
گونههای زهرا گل انداخت. شرم عمیقی وجودش را پر کرد. سرش را زیر انداخت و به طرف خانه سوسن جون راهش را کج کرد و دید سوسن همه این صحنه ها را به تماشا نشسته است.
سوسن جون سینی شربت را روی میز گذاشت:
راستش دخترم امروز به یاد جوانیهای خودم افتادم .
اشک در چشمان سوسن جون حلقه بست :
من و رضا با هم عاشق شدیم. خیلی تصادفی بود. درست مثل امروز. ولی زندگی برای من طور دیگری رقم خورده بود. من بچهدار نمیشدم و اجاقم کور بود. 12 سال طول کشید تا او مرا ترک کند و دنبال زندگیاش برود. من هم تنها ماندم و با همان خاطره عاشقانه زندگی کردم به این امید که شاید برگردد ولی می دانم که غیرممکن است. برگشتی در کار نیست و او رفته است.
چند روز بعد دوباره به طرف خانه سوسن جون حرکت کرد. وقتی به سرکوچه رسید آرام سرک کشید. در یک لحظه آرزو کرد که او را ببیند. ولی خبری نبود. به خانه سوسن جون رفت.
سوسن این بار می خندید:
یک خبر خوب برایت دارم .
-آقا رضا آمدهاند ؟
سوسنخندید و گفت :
نه آقا پیمان آمدهاند!
زهرا فکر کرد:
پیمان؟
همان سیب سرخ!
دوباره گونههای زهرا گل انداختند. پیمان از همان برخورد دلش را به او داده بود و زهرا را میخواست. زهرا هم او را میخواست. یک خواسته غیرقابل انکار و یک اوج زیبا. مراسم خواستگاریشان ساده و صمیمی برگزار شده بود و بالاخره آن ها پیوند زناشویی بسته بودند. پیمان هر روز که به خانه میرفت یک سیب سرخ به یاد روز آشنایی ناگهانیشان به زهرا میداد. زهرا هر روز این سیبها را بو می کرد و در تاقچه میگذاشت و صبح زود آن را با چاقو نصف میکرد و با پیمان میخوردند. احساس خوب با پیمان بودن به زهرا توان مضاعفی بخشیده بود. پیمان اهل کار و زندگی بود و برای رونق زندگیشان تلاش می کرد تا زهرا بهتر و شادتر زندگی کند و زهرا نیز از وقتی پیمان به خانه میآمد همه وسایل پذیرایی و راحتی او را مهیا میکرد.
آن شب سرسفره شام پیمان به زهرا گفت : زهرا امروز دو تا سیب برایت آوردهام. یک سیب مال امروز و یک سیب مال فردا .
قرار است فردا برای یک قرارداد کاری مهم و جدید به جنوب پرواز کنم.
زهرا صبح از خواب که بیدار شد تصمیم گرفت تا آمدن پیمان کارهای عقبافتادهاش را انجام دهد. غروب که به خانه رسید شروع به مرتب کردن خانه کرد زیرا قرار بود شب شوهرش برگردد. شروع به آشپزی کرد. روی میز وسط پذیرایی در گلدانی چند شاخه گل سرخ گذاشت. دو سیب سرخی را که پیمان به او داده بود کنار گلدان قرار داد و بعد هم از شدت خستگی روی مبل از حال رفت. وقتی از خواب پرید نمیدانست ساعت چند است. عرق سردی سراپایش را خیس کرده بود .
چه خواب هولناکی، به عقربههای ساعت نگاه کرد. ساعت 5 صبح بود. قرار بود ساعت 4 و نیم صبح پیمان برگردد. با خودش گفت: شاید هواپیما در پرواز تاخیر داشته است. تا نیم ساعت بعد دلشوره دیگر امان زهرا را بریده بود. گوشی تلفن را برداشت و با اطلاعات پرواز صحبت کرد. هیچ کس پاسخ درستی به او نمیداد. خودش را سراسیمه به فرودگاه رساند. پرواز بدون تاخیر فرود آمده بود. پس چرا پیمان برنگشته بود. دو هفته بعد زهرا بالاخره متوجه شد که شوهرش بر اثر یک تصادف ضربه مغزی شده و در یکی از بیمارستان های اهواز بستری است. روزی که زهرا به بخش مراقبتهای ویژه رفته بود، پیمان پرواز کرده و او را تنها گذاشته بود .
زهرا سالهای سال به یاد پیمان هر روز صبح به میوهفروشی میرفت و یک سیب سرخ میخرید. سیبهای سرخی که زهرا بدون پیمان لب به آن نمیزد. سیبهای سرخی که تنها خاطرهعشق را زنده نگه میداشت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر