شوهرش «مجید» کارگر کارخانه قالیبافی بود اما از پس هزینه‌های زندگی مشترک برنمی‌آمد. هر روز با هم دعوا داشتند و از زمانی که «جمشید»، پسرشان به دنیا آمد، اوضاع بدتر هم شد. دیگر ادامه زندگی برای هیچ کدامشان ممکن نبود و به این نتیجه رسیدند که طلاق بگیرند. «زهرا» دلش نمی‌خواست از پسرش جدا شود اما از آنجا که خانواده‌اش توانایی تأمین هزینه‌های او و فرزندش را نداشتند به ناچار سرپرستی «جمشید» دوماهه را به پدرش سپرد.

اما «مجید» نیز که برای تأمین هزینه‌های زندگی مجبور بود تمام وقت کار کند نگهداری از نوزاد برایش دردسرساز شده بود. روزها پسرش را به خانه خواهرش می‌برد اما او هم باردار بود و به‌خاطر وضعیت جسمانی‌اش از پس نگهداری بچه برنمی آمد و همسایه‌ها کمکش می‌کردند.

یکی از زن‌های همسایه که گاهی به‌کمک خواهر «مجید» می‌آمد، سال‌ها در حسرت داشتن فرزند بود و درمان‌هایش بی‌نتیجه مانده بود. شوهرش هم نگهبان کارخانه‌ای در خیابان شاهرخ(کمیل) بود و درآمد بدی نداشت. خواهر «مجید» با خودش فکر کرد شاید آنها بتوانند پدر و مادر خوبی برای برادرزاده‌اش باشند. برادرش هم که معتقد بود با این حقوق بخور و نمیر هرگز نمی‌تواند پسرش را خوشبخت کند از این پیشنهاد استقبال کرد. خواهر «مجید» همان روز سر صحبت را با زن همسایه باز کرد و همه چیز طبق پیش‌بینی او جلو رفت و «جمشید» با انجام اقدامات قانونی فرزند آنها شد و با نام «حسین» برایش شناسنامه گرفتند. پدرش هم تعهد داد که نه ادعایی درباره پسرک داشته باشند و نه خود و خانواده‌اش هرگز سراغ آنها بروند.

حسرت دیدار

حدود دو سه ماهی از جدایی «زهرا» و «مجید» می‌گذشت که خانواده مرد جوان واسطه‌ای فرستادند تا آشتی کنند. دست آخر هم چند هفته رفت و آمد و پادرمیانی فامیل جواب داد و این زن و شوهر زیر یک سقف برگشتند. همه اشتیاق «زهرا» برای بازگشت به زندگی مشترک برای دیدن دوباره پسر کوچولویش بود اما وقتی فهمید شوهرش او را به خانواده‌ای دیگر سپرده زندگی اش تیره و تار شد. از همه بدتر اینکه آن خانواده پس از تحویل بچه نقل مکان کرده و به جای نامعلومی رفته بودند.

«زهرا» هر روز به «مجید» التماس می‌کرد که او را پیش پسرش ببرد. با اصرارهای او، یک بار هم به کارخانه محل کار مرد همسایه رفت اما آن مرد محل کارش را هم عوض کرده بود و آخرین روزنه امید این زوج بسته شد.

یک سال بعد زهرا با همسرش به «عجبشیر» نقل مکان کردند سال‌ها از این ماجرا گذشت و آنها صاحب سه دختر و یک پسر دیگر هم شدند اما هرگز پسرش را فراموش نکرد.

جای بخیه پشت گوش

«مجید» در 39 سالگی فوت کرد و «زهرا» با چهار فرزند تنها ماند. چند سال بعد او دوباره ازدواج کرد و صاحب دو دختر دیگر شد. اما هنوز در آرزوی دیدار پسر بزرگش با لهجه شیرین ترکی مویه می‌کند و می‌گرید. بچه‌هایش دیگر بزرگ شده‌اند و آنها نیز دلشان می‌خواهد برادر گمشده شان را پیدا کنند. اما نه عکسی از «جمشید» دارند نه نشانی از وی. عمه نیز حاضر به دادن اطلاعات بیشتر نبود. تنها سرنخی که مادر به آنها داد، این بود: «پشت گوش «جمشید» غده کوچکی وجود داشت که جراحی اش کردیم. حتماً باید جای بخیه پشت گوشش مانده باشد.»

فرزندان «زهرا» به‌دنبال سوزنی در انبار کاه، چند باری به تهران آمدند و آگهی‌هایی به در و دیوار زدند و از قدیمی‌های محل پرس و جو کردند. حتی فهمیدند «جمشید» در 16 سالگی یک بار در جست و جوی پدر و مادرش به محل زندگی سابق آنها در خیابان «مختاری» تهران آمده و آگهی نیز چاپ کرده اما او نیز به بن‌بست رسیده است.

یکی از دختران «زهرا»  گفت: «ما چندین بار همه نشانه‌هایی که مادرم گفته بود را پیگیری کردیم اما هیچ ردی از برادرم پیدا نشد. همه آرزوی مادرم دیدن دوباره اوست. تنها چیزی که برخی از همسایگان قدیمی آن زن و شوهر گفته‌اند این است که «جمشید» یا همان «حسین» و همسرش در بیمارستان کار می‌کنند. مادرم چشم انتظار دیدن اوست و امیدوارم انتشار این مطلب او را به این آرزو برساند.»

افرادی که از سرنوشت پسر بزرگ «زهرا» اطلاعی دارند می‌توانند با شماره 88500100-021 گروه جویندگان عاطفه روزنامه ایران تماس بگیرند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی