به گزارش رکنا، زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...
نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»
زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابرهای تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.
در دلش غوغایی بود،گریه پنهانش در آیینه شددیگر آخر خط بود باید مبارزه می کرد، زیبا برخاست، بوسه ای به آیینه زد، بوسه ای که بوی وداع می داد.
پدر، با شنیدن جیغ های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.
زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می بستند، نامادری دیگر نمی خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می برد.
دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می دانست اتاقش حکم زندان را دارد.
زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.
زیبا که اشک هایش در پشت گونه های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!» برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی