یک روز پای بابام رو بوسیدم! /سفارش دختر شهید نامدار به دختران آتش نشانان شهید در پلاسکو+عکس

قطرات زلال اشک چشم های معصومش را سیراب کرده و با حیا و نجابت معصومانه اش سرخ شده بود. پدر زهرا ،ستوان امیر نامدار از مرزبانان جان برکف نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران بود که ماه گذشته در دفاع از امنیت مرزهای کشورمان و در درگیری مسلحانه با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت رسید. زهرا ،دخترک ۸ساله و خواهر ۲ساله اش فاطیما برای پدرشان دلتنگی می کنند. خانواده شهید نامدار در شهرستان تربت حیدریه در استان خراسان رضوی سکونت دارند. زهرا صلابت و استواری با شکوهی در نگاه و کلام کودکانه اش پیداست و از کودکان هم سن و سال خود بزرگ تر به نظر می رسد.

او در گفتگو با خبرنگار رکنا گفت:کلاس دوم هستم. نمی دانم چند روز است پدرم را ندیده ام. اما خیلی خیلی دلم برایش تنگ شده است. نمی توانم جلوی مادرم گریه کنم. او غصه می خورد. یک شب که دلم خیلی تنگ شده بود یواشکی گریه می کردم. مادرم فهمید. ناراحت شد و گفت:بابا رفته پیش خدا و ما باید خوشحال باشیم. من آرام شدم. اما بعد از چند دقیقه فهمیدم رفته توی اتاق و ارام گریه می کند. آمدم و قاب عکس بابا را برداشتم. رفتم پیش مادرم و گفتم ببین دارد من و تو را نگاه می کند, دوست داری بابا ناراحت شود. مادرم خندید و گفت:بیا آیه الکرسی بخوانیم. او قرآن را آورد و ما با هم آیه الکرسی خواندیم. بیاد پدرم افتادم. او می گفت هرموقع خوشحال هستین و یا ناراحت هستین آیه الکرسی بخوانید تا آرام شوید. زهرا کوچولو مکث کوتاهی کرد و در حالی لبخندی زیبا بر چهره داشت گفت:یادش بخیر ،پدرم هر موقع از سر کار می آمد من و فاطیما را می بوسید. برای مان شعر می خواند و می گفت:دو تا گل دارم دسته گلن. زهرا گفت: شب قبل از شهادتش خیلی توی خانه با من و فاطیما بازی کرد. بعد هم رفت و شیر آب رو درست کرد. اجاق گاز را هم درست کرد. ما با هم نماز خواندیم و بعد هم سر سفره شام برای من و فاطیما لقمه می گرفت. او رفت و بعد هم برای مان خبر آوردند شهید شده است. وقتی فهمیدم شهید شده است دست و پایم می لرزید. مادرم هم خیلی گریه می کرد. اما من مواظب خواهرم فاطیما بودم. با او بازی می کردم تا گریه مادرم و بقیه را نبیند. ما هرروز می رویم سر خاک پدرم. برایش قرآن می خوانم. من اگر گسانی که او را شهید کرده اند ببینم می گویم خیلی نامرد هستید....

در این لحظه بغض دلتنگی دختر کوچولو ترکید. دست خای کوچکش را بالاگرفت و باصدای لرزان خود گفت:بابا جان دست ما را هم بگیر و سفارش من و مادر و فاطیما رو به خدا بکن.فاطیما در پایان گفت:چند روز قبل توی تلویزیون خبر یا حادثه Incident و شهادت آتش نشان ها را دیدیم. مادرم گریه می کرد. من دست فاطیما را گرفتم و بردم توی اتاق. خیلی سخت است. باید فاطیما را سرگرم می کردم. من می خواهم به همه بچه های شهید آتش نشان ها و بچه های شهیدان پلیس Police بگویم به شما تسلیت می گویم. اما یادتان باشد پدر ما ،افتخار ما شد و ماهم باید افتخار آنها باشیم. زهرا کوچولو در پایان خاطره ای از پدرش تعریف کرد و گفت:یک روز بابام از سر کار آمده بود. پاهایش را از پوتین در آورد. خیلی خسته بود. دلم سوخت. میخواستم پتیش را ببوسم. اجازه نداد. توی حیاط خانه بودیم ،یک دفعه گفتم اون چی توی آسمونه؟بابام بالا را نگاه کرد. خودم را انداختم و پایش را بوسیدم. من رو بغل کرد و صورتم را می بوسید. گریه اش گرفته بود. اون روز فهمیدم خیلی دوستش دارم و او هم خیلی مرا دوست دارد.

امیدوارم بابای من ،بابای همه بچه خا و بابای بچه هایی که پدرشان آتش نشان بودند و چند روز قبل شهید شدند از ما بچه ها راضی باشند. خدا را شکر که پدرمان به بهشت رفت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

photo_2017-01-23_08-25-02

photo_2017-01-23_08-25-07

photo_2017-01-23_08-25-14

photo_2017-01-23_08-24-55