حادثه ای که عشق و زندگی ام را نابود کرد / ترانه نتوانست جای شهین را بگیرد!

به گزارش رکنا، مرد 38 ساله ای که برای شکایت از همسر دوم خود به کلانتری قاسم آباد مشهد مراجعه کرده بود با بیان این که یک حادثه زندگی ام را به نابودی کشاند، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: هنوز یک ماه بیشتر از پایان تحصیلاتم در مقطع دبیرستان نگذشته بود که در یکی از مراکز دولتی و به عنوان راننده استخدام شدم چراکه از معافیت خدمت سربازی هم برخوردار بودم.

مدتی بعد زمانی که برای هواخوری و تفریح در یکی از پارک های تهران قدم می زدم ناگهان شیفته لبخندهای دختری شدم که نگاهش در مسیر نگاه من قرار گرفت. آن روز کنار«شهین» نشستم و با گفت وگویی کوتاه عاشق شدم. روابط من و«شهین» درحالی به ازدواج رسید که من فقط عشق و علاقه را در قلب و روح او می دیدم و به حرف های دیگران درباره فرجام تلخ عشق های خیابانی توجهی نمی کردم.

خلاصه زندگی مشترک ما روزبه روز عاشقانه تر می شد و من هم که استخدام بودم از نظر مالی مشکلی نداشتیم. حدود 8سال از این ماجرا می گذشت و ما صاحب دختری 3 ساله به نام «هدیه» شده بودیم.هنگامی که به ماموریت های خارج از استان می رفتم خیلی دلم برای همسر و فرزندم تنگ می شد تا این که آن حادثه هولناک رخ داد و زندگی ام را به نابودی کشاند. طبق معمول عازم ماموریت اداری بودم که به خاطر یک سهل انگاری و بی احتیاطی در رانندگی کنترل فرمان خودرو را از دست دادم و درحالی که بین خواب وبیداری بودم با یک خودروی سواری دیگر تصادف کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.

حدود یک سال بعد از این حادثه وقتی حافظه ام را بازیافتم تازه متوجه شدم چه بلایی به سرم آمده است.هنگامی که نیروهای امدادی مرا به بیمارستان مشهد منتقل کرده بودند به مدت یک هفته درکما بودم.پزشکان به خانواده ام تاکید کرده بودند که برایم دعا کنند چراکه به دلیل آسیب جدی به مغز و همچنین وجود چند لخته خون روی جمجمه،عمل جراحی را ریسک پذیر می دانستند و احتمال می دادند که دیگر به دنیا باز نخواهم گشت!

در این شرایط همسرم وقتی این نظر پزشکان را شنیده بود با جمع کردن لوازم منزل به خانه پدرش بازگشته بود .اگرچه من یک هفته بعد از کما خارج شدم، ولی حافظه ام را از دست دادم و تا یک سال کسی را نمی شناختم و چیزی را به خاطر نمی آوردم. خانواده ام نیز درباره همسرم چیزی به من نگفتند تا ضربه روحی بیشتری به من وارد نشود. در همین شرایط «شهین» هم با بهره گیری از اوضاع بیماری ام دادخواست طلاق داد و درحالی از من جدا شد که فرزندم را نیز رها کرده بود. خلاصه بعد از گذشت یک سال زمانی که آرام آرام حافظه ام را به دست آوردم و متوجه ماجرا شدم روزهای سختی را سپری می کردم، ولی بازهم از همسرم انتظار نداشتم  مرا در این وضعیت اسفبار رها کند، چراکه تصور می کردم او عاشقانه مرا دوست دارد و برای درمان من از هیچ تلاشی دریغ نمی کند!

درعین حال گاهی نیز به او حق می دادم تا این که با «ترانه» آشنا شدم و تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم.در همان گفت وگوی اولیه،شرایط بیماری و سرپرستی دختر 6ساله ام را برایش توضیح دادم که او هم این شرایط را پذیرفت و ما با هم ازدواج کردیم، اما او سرلجبازی با فرزندم را گذاشت و با او کنار نمی آمد. من هم  به خاطر بیماری ام عصبانی می شدم و کنترل رفتارم را از دست می دادم، اما هیچ گاه او را کتک نزدم.«ترانه» می خواهد سرپرستی دخترم را به مادرم واگذار کنم، ولی من نمی توانم این کار را انجام بدهم. به همین دلیل او درحالی که باردار است، منزلم را ترک کرده و به خانه مادرش رفته است تا طلاق بگیرد اما ای کاش...

 با دستور سرهنگ احمد زمانی (رئیس کلانتری قاسم آباد مشهد) بررسی کارشناسی این پرونده در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی آغاز شد.