عباس بیچاره وقتی آن عروس خل و چل را دید غش کرد!

عباس از خودش ناراحت بود، هیچ وقت نتوانسته بود جلوی مادرش قد علم کند و به او بگوید که عباس دیگر آن پسر کوچولوی چند سال قبل نیست که بشود برایش تعیین تکلیف کرد. او برای خودش مردی شده بود و باید بتواند در آینده یک خانواده را مدیریت کند. در همین فکرها بود که با صدای مرد راننده به خودش آمد: کجایی مرد ؟ نکند کشتی هایت غرق شده اند. خیس عرق شدی، یک دستمال بدم بهت! عباس از جعبه دستمال کاغذی جلوی داشبورد یک دستمال برداشت و صورتش را پاک کرد. هروقت به مادرش و زندگی تلخی که داشت فکر می کرد همین حالت به او دست می داد. چند دقیقه بعد به سرکوچه شان رسید و اسکناسی از جیبش درآورد و به راننده داد.

بدون این که دل و دماغ کاری داشته باشد شروع به قدم زدن کرد. از آن جا تا خانه شان چند دقیقه بیشتر راه نبود ولی خب برای او هر چه بیشتر طول می کشید بهتر بود. رسیدن به خانه به معنای زجر بزرگی بود.

بالاخره به خانه رسید. در را باز کرد و وارد شد. از سکوت خانه شان تعجب کرد. همیشه صدای تلویزیون گوش فلک را کر می کرد. شاید خواهرش در خانه نبود.

کجایی مادر؟ هیچ صدایی به گوش نرسید. سراغ یخچال رفت. یک ظرف میوه شسته شده درون یخچال بود. آن را برداشت و شروع به خوردن کرد.

نیم ساعتی در تنهایی به سر برد. چقدر وقتی مادر و خواهرش در خانه نبودند، خانه شان آرامش داشت. بی اختیار نگاهش به عکس قاب گرفته پدرش افتاد. پدرش حتماً از دست مادرش دق مرگ شده بود. مگر یک آدم چقدر طاقت دارد. در همین فکرها بود که صدای مادر میخکوبش کرد: کی آمدی؟

نیم ساعتی می شود.

مادرش در گوشه ای نشسته بود و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت: خب پسرم وقت آن رسیده که زن بگیری. خودم زنت را انتخاب کرده ام و هفته آینده هم مراسم عقدکنان است. به هیچ چیز کار نداشته باش.

با تعجب رو به مادرش کرد، او اصلا نمی خواست ازدواج کند آن هم با دختری که اصلا نمی شناخت: آن دختر کی هست؟

مادر سگرمه هایش را درهم کرد: کسی که من انتخاب کرده ام. مگر می شود کسی که من برای تو در نظر می گیرم بد باشد. مگر می شود من کاری بکنم که به ضرر تو باشد. این چه سوالی است که می کنی. زن تو کسی است که من می گویم.

عباس می دانست در این باره بیشتر حرف زدن بی فایده است. حرف، حرف مادرش بود و بالاخره درباره مهم ترین مسئله زندگی اش که ازدواج بود هم مادرش تصمیم گیرنده بود. یک هفته ذهن عباس درگیر این مسئله بود. یک هفته بود که عباس نمی دانست چه کار کند. دایم در ذهن اش اسامی همه دخترهایی را که مادرش به آن ها علاقه و لطف داشت مرور می کرد.

روز عقد کنان فرا رسیده بود. نمی دانست شاد باشد یا غمگین ؟ فقط خدا خدا می کرد که انتخاب مادرش زیاد بد نباشد. مادر گفته بود اصلاً لازم نیست که دنبال عروس بروی. خودم همه کارها را رو به راه کرده ام.

سر سفره عقد کنار عروس نشسته بود. بی آن که بداند آن عروس کیست؟ چندبار سعی کرده بود داخل آینه به چهره عروس نگاه کند ولی او چهره اش را در میان چادر پیچانده بود.

فکری بزرگ ذهنش اش را آزار می داد که یک دفعه متوجه صدای خواهرش شد: بگو بله.

بی اختیار بله را گفت. صدای هلهله و شادی فضا را پر کرد. در یک لحظه با دیدن عروس سرش گیج رفت و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد شروع به گریه کرد. مادرش کاری کرده بود که حتی دشمن هم نمی کرد؛ بتول دختر همسایه سرکوچه شان را که سال ها بود با مادرش رفت و آمد داشتند برای او انتخاب کرده بود. در طول این سال ها هر وقت این دختر را دیده بود دلش به حال او سوخته بود. بتول دختری بود که از نظر ذهنی مشکل داشت. چند روزی به حالت قهر به خانه نرفت بلکه بتواند همه چیز را به هم بریزد. یکی از همکاران وقتی در جریان قرار گرفت به او قول داد که کاری برایش انجام بدهد.

او گفت: ببین عباس تو هم خودت را به دیوانگی بزنی مشکل حل می شود. این طوری هیچ کس به تو کاری ندارد. خودبه خود طلاق دختره را می گیرند.

عباس چند هفته ای از رفتن به سر کار خودداری کرد و کارهایی از او سر زد که هیچ آدم عاقلی انجام نمی داد. ولی از گوشه و کنار شنید که همه می گویند:

این طوری بهتر شد. دو تا دیوانه راحت می توانند با هم کنار بیایند و زندگی کنند. عباس از این که حرفش در دهان ها افتاده بود، به شدت عصبی بود. تا کی باید تحقیر می شد. بالاخره تصمیم خودش را گرفت. بعد از سال ها باید جلوی مادرش می ایستاد، احترام به مادر با تحت سلطه بودن فرق داشت.

به سمت دادگاه خانواده رفت. اول باید تکلیف ازدواج با همسرش را روشن می کرد، زندگی با یک زن بیمار برای او غیرممکن بود.

وبگردی