دوستی عروس و مادرشوهر در یک قدمی طلاق پسر خانواده همه را شوکه کرد / طلاق هم بگیری عروسم هستی!
رکنا: زن، نگران و مضطرب وارد سالن مرکز مشاوره شد. مادر است دیگر ، کوه غم و دریای صبرو بردباری.
به گزارش رکنا، عروسش از او رو برگرداند. پسرش هم از عصبانیت در پوست خودش نمیگنجید.
جلو رفت و به عروسش سلام کرد.
بدون آنکه جواب سلامی بشنود گفت : روزی که عاشق دلباخته و دیوانه ی پسرم شدی گفتم عجله نکن ، گفتم این عشقهای آتشین فضای مجازی آخر و عاقبتش میشود همین ، نگفتم ؟.
نگفتم حداقل بروید مشاوره قبل از ازدواج، تهدیدم کردید اگر به هم نرسید... .
زن میانسال اشکهایش ر ا با گوشه روسری اش پاک کرد و افزود: تقصیر پسرم است، برای حرف من تره هم ریز نکرد. احترامی پیش او نداشتم که بخواهد حرمت کوچک و بزرگ نگه دارد.
مرد جوان با خشم برگشت. به سوی مادرش آمد. دادی کشید و گفت : اگر پدر بی مسئولیت و مفنگی ام تو را طلاق نداده بود و اگر... .
زن دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند. با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد و گفت: تو حق نداری درباره پدرت این طور قضاوت کنی و حرف بزنی.
در حالی که اشک از چشمهایش جاری شده بود دست چپ خودش را بالا آورد و حلقهای که در انگشتش بود نشان داد.
با صدای لرزان گفت: ۱۹ سال است از پدرت جدا شده ام . توافق نداشتیم . به من نارو زد. اما به حرمت بلهای که زمان ازدواج به او داده بودم و برای دلم حتی بعد از طلاق، حلقه ازدواج مان را در نیاوردم.
میفهمی چه میگویم؟ بعضی چیزها حرمت دارند. من برای احترام دل خودم این کار را کردم .
هیچ وقت از خودت نپرسیدی چرا مادرم ازدواج نکرده ، چرا به پای تو سوختم و ساختم. چرا با کارگری و زحمت زیاد سعی کردم تو را با نام حلال بزرگ کنم؟
هنوز هم پدرت را دوست دارم . لحظه لحظه با او زندگی میکنم. در عمق وجودم عاشقش هستم و این برایم کافیست. اگرچه او نتوانست مرا برای خودش نگه دارد و بعد هم به خاطر گرفتاری های که سرش آمد معتاد شد و بلا سر خودش آورد.
خودت می بینی و می دانی ، هنوزم که هنوزه با مادر شوهرم در تماس هستم و همیشه حالش را میپرسم اما چون تشخیص دادم فرزندش شایسته زندگی نیست حاضر نشدم دوباره برگردم.
زن نفس عمیقی کشید و گفت :تو حق نداری با کوچکترین مشکل و اختلاف حرف از طلاق بزنی.
من به عنوان یک زن و یک مادر برای حس پاک دل عروسم حرمت قائل هستم.
می دانم تو را دوست دارد، حتی اگر از تو جدا شود باز هم دوستت دارم و...
گریه امانش نمیداد.
زن جوان با شنیدن این حرفها غافلگیر شده بود. بلند شد ، به سمت مادر شوهرش آمد و دستش را گرفت.
گفت: مادر جان ، پسرت خیلی اذیتم میکند و....
زن میانسال حرفش را قطع کرد و گفت: این حرفها را به خانم مشاور بگو، زود تصمیم نگیر. تو پسرم را دوست داری پس به دلت دروغ نگو . همین شدت عصبانیت و حرف هایی که درباره اش می زنی یعنی با تمام وجودت دوستش داری . اگر از او جدا شوی باز هم نمیتوانی سر دل خودت دروغ بگویی. پس تا جایی که راه دارد تلاش کن زندگیت را حفظ شود.
زن میان سال گفت: شوهرم من را دوست داشت ولی تلاشی نکرد.
تنها کاری که از دست من برمیآمد این بود که حلقه ازدواج مان را با تمام احترامی که برای عشقم به او قائل هستم لحظهای از انگشتم در نیاورم.
زن جوان ، مادرش شوهرش را در آغوش گرفت.
مرد جوان هم سرش را پایین انداخته بود نمیدانست چه بگوید. انتظار شنیدن این حرفها را نداشت.
زوج جوان به داخل اتاق مشاوره رفتند.
غلامرضا تدینی
ارسال نظر