یاد ایام
...
مونولوگ پایانى نمایش
"حضرت والا"
ایران: خوابی دخترکم؟... تازه اولِ قصه بود جانِ دل، زود است خوابِ بیوقت، در میکوبند!... میشنوی؟... کوفتن ندارد دربِ خانهای که چشمانتظارِ هیچ نیست الا هراسِ سرزده که آنهم بختکِ خانگیست، بینیازِ کوبش و رخصت... بخواب نازنیندختر که وقت، برای دلدلِ دست و دستدستِ دل فراوان است!... رعنا میشوی زود ولی دانا میشوی دیر، شاید فرداروز تو بتوانی با عقلی مادرانه کدورتِ کینه بروبی عاقبت از این غمکده و نشاطِ عشق بپاشی به باغ و باورِ این خانه... چهخوب که دختر شدی مادر!... بینیازی از تخت و تاج در تدبیرِ این دو روز حیاتِ لاجرم... حرصِ قدرت دردِ سرطان است، مثل موریانه میافتد بهجانِ الفتِ زنان و مروتِ مردان... دخترکِ خیال، برای تو بهیادگار، بسیار نوشتم از خاطراتِ رفته، خواهی خواند اگر بگردی و بیابی برگبرگ از زیرِ خشتخشتِ این خانه... خواهی خواند: دخترِ مکتب دیدهی حضرتوالا تا آمد خو کند به زندگیی شاهانه، شد آبستنِ کینه، کارش شد دلداریی دلی که از هولِ هیولای خودساخته افتاده بود از تب و تاب... بهیکباره توپ انداختند انگار به جانِ این خانه، تسبیحِ جمع پاشید از هم... پادشاهِ بیتاج یکشبه شد
سلطاننشینِ اِمارتِ ذلّت، خوابگردِ مَحبسِ قصر... من ماندم و مادری مبهوت و شوهری که گریخت وقتِ حوصله و تصمیم- از انگِ بدنامی... من ماندم و طفلِ انتقام که میلولید در من... بیدار نشو بخواب ماهمنیر که پلکِ خواب، گاه در میبندد بر هجومِ لشگرِ غم!... وقتِ بیداریی تو فرداست، در نبودِ من... که مرا عزمِ سفر است از این خانه... نیمهی بیکینهی من، وداع در بینگاهی سهلتر است تا خیرگیی چشمِ پاگیر، هنگامِ بدرقه... بخواب با لالای این مادرِ رفته... بخواب دخترکم!... بخواب!... لالا... لالا... لالا... لالا...
.
عاطفه در نقش ایران
برنده تندیس بهترین بازیگر زن در بخش بین الملل سال ٨٩
ارسال نظر