رفتم کلفتی اما آبروی خودم و شوهرم را بردم / نمی دانم به حمید چه بگویم
رکنا: اولین بار بودکه پایم به پاسگاه و کلانتری باز می شد، دوست داشتم زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. صدای خانم مشاور کلانتری مرا به خود آورد. سوالش را دوباره تکرار کرد...
سن؟
اشکهایم را پاک کردم. نمی دانستم از کجا شروع کنم، لیوان آب سرد را با چند جرعه سرکشیدم، قدری آرام شدم، نگاهی به اطراف انداختم، کسی جز خانم مشاور کلانتری داخل دایره مشاوره نبود. دوست داشتم کسی مرا درک کند هرچند سرقت کرده بودم!
10 سالی می شد که من و حمید با هم ازدواج کرده بودیم ، حمید کارگر یکی از کارخانه های شهرمان بود که ورشکستگی کارخانه، او را از کاربی کار کرده بود. روزها سرگذر می ایستاد تا شاید او را برای کارگری ببرند و بتواند با لقمه حلال من و دختر 8 ساله ام رؤیا را سیر نگه دارد.
دلم برای حمید خیلی می سوخت، هر روز که می گذشت احساس می کردم چند ماه پیرتر شده است!
دوست داشتم به او کمک کنم؛ بالاخره هرطوری بود حمید را راضی کردم و کاری در یکی از خانه های شمال شهر دست و پا کرده و به عنوان نظافت چی مشغول به کار شدم.
فاطمه خانم، زن صاحب خانه خیلی مهربان بود؛ وضعیت ما را می دانست به همین خاطر سفارش مرا به شوهرش مصطفی کرده بود و به هر طریقی دنبال بهانه می گشتند که علاوه بر حقوق ثابتم که 500 هزار تومان در ماه بود از نظر مالی کمکم کنند که من هم خجالت نکشم.
چند ماه نگذشته بود که مرا به عنوان عضوی از اعضای خانواده شان قبول کرده بودند، وضعیت مالی ماهم رفته رفته بهتر شد. دخترم رؤیا چند روزی بود که بهانه گیری می کرد و مدام از من می خواست برایش تبلت بخرم.
چندبار تبلت دست دوستانش دیده بودم که با حسرت به آنها نگاه می کرد، دیگر تحمل اشک های دخترم را نداشتم، با کمی دور زدن درخیابان و سفارش این و آن یک تبلت برایش خریدم و قرار شد پولش را قسطی هر ماه از حقوقم بپردازم.
صاحب خانه هم کرایه خانه را زیاد کرد، قسط اجاره خانه و قسط تبلت با هم خیلی سنگین بود.
نمی دانم چه شد که این فکر احمقانه به سرم زد! گردنبند فاطمه خانم را چند بار دیده بودم، برق آن چشمانم را خیره می کرد.
آن روز لعنتی گردنبند را از روی میز اتاق خوابشان برداشتم و با خود به خانه بردم، فکر کنم ده میلیونی می ارزید، اگه می فروختمش همه مشکلاتم حل می شد؛ قسط خانه، قسط تبلت و...
چند تکه از وسایل خانه رو هم می شد نو کرد. چند روز بود که فاطمه خانم با من سرسنگین شده بود انگار به من شک کرده بود. باید هرچه سریعتر از شر گردنبند خلاص می شدم آن را به طلا فروشی بردم تا بفروشم، صاحب مغازه فاکتور خرید از من خواست که من نداشتم.
شاگرد طلافروشی در لحظه ای چشم به هم زدن، دور از چشم صاحب مغازه گردنبند را به دو میلیون از من خرید و من به سرعت از آنجا دور شدم.
تنها یک هفته نگذشته بود که نمی دانم چطوری همه چیز لو رفت، و مرا به جرم سرقت دستگیر کردند...
حالا دیگر رؤیاهایم به کابوسی و تبلت قسطی بلای جانم شد، نمی دانم به شوهرم حمید چه بگویم و چطور دوباره به چشم فاطمه خانم نگاه کنم؟
ای کاش زمان به عقب بر می گشت! برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر