راز صندوقچه قدیمی (داستانک)

پدر آلزایمر گرفته بود و ذهنش دیگر یاری نمی کرد. مادر اما با تمام مشکلات زندگی می جنگید، آنقدر که هنوز مدیریت می کرد. آنقدر که به پسر می رسید و برای شوهر پرستاری می کرد.

روزی که جوان را از زیر قرآن رد و راهی خارج کرده بود را هنوز به یاد داشت.

«پسرم برو به سلامت. همین که موفق باشی برای من یعنی کمک».

رفته بود تا ادامه تحصیل دهد. سال های تحصیل بیش از حد انتظار شده بود. گاهی تلفنی با مادر حرف می زد. صدای زن خسته بود. سراغ پدر را که می گرفت مادر بغض می کرد.

انگار بر می گشت به سال های جوانی، به سال های کودکی او، به روزهایی که همه در کنار هم با شادمانی زندگی می کردند.

با این همه بغض، مادر هیچوقت گلایه نمی کرد، نمی گفت که بازگرد، نمی خواست که به او یاری کند، درخواستی نداشت و فقط دعایش می کرد.

روزی که صدای تلفنش به صدا در آمده بود، متعجب گوشی را برداشته بود. آن سوی خط صدای بی تابانه ای شنید.

«من همسایه تان هستم پسرم. مرا به یاد داری».

با تعجب جواب داده بود.

«حال مادرت خوب نیست گفتم شاید لازم باشد برگردی».

گوشی را که گذاشته بود با ناباوری به گوشه ای خیره شده بود. بلافاصله چمدانی بسته بود. برای مادر یک بسته شکلات و چند کادوی دیگر خریده بود. برای پدر هم خرید کرده بود، حتماً از اینکه بچه شان به یادشان بوده، شاد می شدند. قرار نبود که مادر برای همیشه بیمارستان بماند.

جلوی در خانه که رسید پاهایش سست شده بود.

پارچه مشکی حکایت از غمی بزرگ می داد. وارد که شد پدر را گوشه ای دید ساکت خیره شده بود. انگار او هم غم رفتن، غم مرگ، غم تنهایی را لمس کرده بود.

شب بود. همه رفته بودند. پدر در خواب بود. چشمش به قرآن لب طاقچه افتاد قرآن را برداشت. در میان صفحات قرآن تکه کاغذی بود. از نوشته های روی آن چیزی متوجه نشد.

وقتی صندوقچه قدیمی را گشود. مفهوم نوشته را بهتر فهمید. زن و مرد سال ها قبل او را از مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست، به فرزندی گرفته بودند.

سر روی دست های پدر گذاشته و گریه می کرد.

کاش زوتر برگشته بود و برای یکبار هم که شده دست های مهربان مادر را بوسیده بود