چین چگونه چین شد؟
رکنا اقتصادی: راه تغییر و تحول از «ذهن» میگذرد. تا تغییری در ذهن، اندیشه و نگرش صورت نگیرد، امکان اندکی برای تغییر و تحول وجود دارد. چینیها ابتدا در نظام اندیشهشان دست به گذار زدند. چینیها پی بردند که با جمعیت چند صدمیلیونی اما گرسنه توان رقابت ندارند.
به گزارش رکنا از دنیای اقتصاد، راه هرگونه تغییر و تحولی از «ذهن» میگذرد. تا تغییری در ذهن، اندیشه و نگرش صورت نگیرد، امکان اندکی برای تغییر و تحول وجود دارد. چینیها ابتدا در نظام اندیشهشان دست به گذار زدند. چینیها پی بردند که با جمعیت چند صدمیلیونی اما گرسنه و نظام مبتنی بر کشاورزی توان رقابت با دنیای پر تخاصم بیرونی را ندارند. آنها با بریدن از نظام کمونیستی شوروی و آموختن نکاتی از تجربه ابرقدرت شرق، به تقویت اقتصاد خود روی آوردند. دنگ شیائوپینگ میگفت برای قدرتمند شدن، ثروتمند شدن و با نفوذ شدن، چین به یک دوره طولانی از آرامش داخلی و صلح بیرونی نیازمند است.
پیشتر از او هم «سون تزو» در کتاب «هنر جنگ» راهکارهایی را پیش روی چینیها نهاد. او گفته بود: «اگر دشمن نیرومند و من ناتوان باشم، موقتا خود را کنار میکشم و از هرگونه درگیری میپرهیزم.» چنین بود که چینیها خود را از سیبل آمریکا خارج و به همزیستی مسالمتآمیز با همسایگان در حوزههای مورد مناقشه روی آوردند. چینیها درک کردند که قدرت فقط در داشتن وسعت سرزمینی و جمعیت نیست، بلکه قدرت در تولید ثروت و وسعت اقتصاد است. بنابراین، به سویی حرکت کردند تا اقتصاد دیگر کشورها را به خود وابسته کنند و به تعیین قواعد بازی بینالمللی بپردازند و خودشان نیز به بازی گرفته شوند.
چینیها بهجای تقابل با نظام بینالملل، به شکلی آرام و تدریجی و با اجماع داخلی کار کردند و منطق موجود بر نظم بینالمللی را به استخدام خود درآوردند. چینیها از چنبره تاریخ، ستیز با همسایگان و دنیای بیرون عبور کردند و با شروع سیستمسازی نهتنها از بحران رستند، بلکه تحقیر تاریخی خود را از طریق نفوذ در بازارهای کالا و سرمایه جبران کردند. از زمان بحران تایوان در سالهای ۱۹۹۶- ۱۹۹۵ نشانههای فراوانی وجود داشت دال بر اینکه چین قدرتی مدافع وضع موجود نیست، بلکه مصمم است نظم شرق آسیا را از نو شکل دهد. سیا در گزارشی در سال ۱۹۹۸-۱۹۹۷ تصریح کرد که چین عزم کرده تا خود را به یک قدرت مهم شرق آسیایی یا حتی تا نیمه قرن۲۱ به یک قدرت جهانی تبدیل سازد.
چینیها با پی بردن به اینکه همسایگانشان و مجموعه غرب و متحدان آسیایی واشنگتن، ظهور و رونق اقتصادی این کشور را به دیده تهدید مینگرند، تلاش کردند تا چهره تهدیدآمیز از خود را بزدایند تا به این وسیله هم از درگیری اجتناب ورزند و به رشد خود ادامه دهند و هم توجه کافی به درون معطوف دارند. این بود که رهبران چین از دهه۸۰ به بعد استراتژی «سون تزو» را آویزه گوش کردند: «مرتبا دشمن را در حال فعالیت نگهدارید و خستهاش کنید» و در جای دیگری از کتاب خود گفته بود: «هنگامیکه دشمن واحد و متحد است، وی را تقسیم کنید و پراکنده سازید.» با استناد به این روش بود که چینیها دوران سخت دهه۸۰ تا اواخر دهه۲۰۰۰ را بهسلامت طی کردند. طی این مدت در بعد خارجی به اعتمادسازی با همسایگان و در بعد داخلی به قدرتمند شدن و توانمندسازی روی آوردند.
چینیها به تجربه دریافتند که سیاست خارجی اهرمی است برای افزایش قدرت و تولید ثروت و رهایی از فقر و فلاکت. آنها با تغییر در نظام اندیشه خود بهجای ستیز با جهان، از ایدئولوژی انقلابی رادیکال دوران مائو به عملگرایی اقتصادی رهبرانی مانند دنگ شیائوپینگ روی آوردند و توجه خود را به درون و قدرتسازی و نهادسازی معطوف کردند. آنها بهجای پرداختن به تخاصمات در محیط بیرونی، تمام هم و غم خود را اقتصاد قرار دادند.
چینیها با قدرتمندسازی در درون، خویشتن را بیمه کردند. بهعبارتدیگر، آنها منتظر نماندند تا دیگران از آنها دعوت کنند، بلکه با اقتصادی قوی خود را به دنیا تحمیل کردند. افزایش قدرت چین، آمریکاییها را به این باور رساند که اگرچه چینیها همچنان تهدید هستند، اما میتوان از میزان این تهدید کاست یا آن را در مسیری منطبق با منافع آمریکا حرکت داد. بنابراین این اجماع شکل گرفت که چینیها را در بسیاری از مسائل بینالمللی مشارکت دهند. این مشارکت البته جادهای دوطرفه بود؛ به این معنا که چینیها با قدرت خود این تلقی را ایجاد کردند که دیگر نمیتوان آنها را نادیده گرفت. آمریکاییها بر این باور بودند که مشارکت دادن چین در تحولات بینالمللی میتواند رفتار این کشور را متعادل سازد و چینیها را به قدرتی مسوول بدل سازد. در واقع، مسوولیت دادن به این کشور در عرصه بینالمللی و جذب و ادغام آن در نظام بینالمللی، راهکاری برای کاستن از تهدید چین و متوازن کردن رفتار این کشور درصحنه بینالمللی بود.
در اینجا بود که دوراهی «استراتژی مهار» یا «استراتژی جذب» مطرح شد. برخی معتقدند که برای مهار چین عناصری از استراتژی جورج کنان که درباره شوروی کارآیی داشت این قابلیت را دارد که درباره چین هم بهکار برده شود. بااینحال، این استراتژیست «افسانهای» اگر زنده بود «مهار» را برای چین بهکار نمیبرد، بلکه مدافع استراتژیای بود که هدفش محدود کردن نفوذ چین در شرق آسیا بود. در قاموس کنان این سوال کلیدی وجود داشت که: آیا کمونیسم چینی تهدید است؟ او معتقد بود پکن هرگز از ظرفیت قدرتنمایی به شیوهای مخرب برای آمریکا مانند شوروی برخوردار نیست. کنان در یک سخنرانی در سال۱۹۶۶ از ۵مرکز قدرت استراتژیک نام برده بود که استراتژی مهار در آنها قابلیت اجرا دارد: آمریکا، بریتانیا، قاره اروپا، ژاپن و روسیه. او معتقد بود که چین هنوز وارد این جرگه نشده است.
در قاموس کنان، مهار یعنی دور نگهداشتن دیگر مراکز قدرت از کنترل شوروی. چین اگرچه کمونیستی بود، اما از این حوزه خارج بود. بنابراین نه تحت کنترل کمونیسم شوروی بود و نه در ۵مرکز قدرت جایی داشت. او معتقد بود تهدید آشکار توسعهطلبی چین جایی در آسیا خواهد بود؛ اما نتیجه گرفت که این مساله در حوزههایی محتمل است که نه اهمیت استراتژیکی برای منافع آمریکا دارد و نه از قابلیت انجام تهدیدهای نظامی چشمگیر برخوردار است. بهاینترتیب، دکترین مهار قابلسرایت به چین نبود.
این استراتژیست آمریکایی که سفیر آمریکا در شوروی هم بود در دهه۷۰ اعلام کرد که مهار ارتباطی با چین ندارد؛ زیرا این کشور «یک قدرت بهشدت توسعهطلب» نیست؛ هرچند ادعاهایی به تایوان دارد و ظاهرا «استیلای سیستم چینی» بر کشورهای همسایه را نشان نمیدهد. از سوی دیگر، رهبران چین هم ضرورتی به اعمال «استیلای سیستم چینی» نمیدیدند. کنان معتقد بود که ایدئولوژی شوروی مبتنی بود بر دشمنی اساسی میان جهان سرمایهداری و جهان سوسیالیست. شوروی اساسا رسالت خود را در این میدید که نیروهای سیاسیِ فراسوی مرزهای خود را ساقط کند. چین بر عکس است. چینیها سرمایهداری و سوسیالیسم را درهمآمیخته و سوسیالیسم با مختصات چینی را برساختند. اما حقیقت این است که وارثان کنان هرگز از «امپریالیسم چینی» برکنار نبودند. اگر کنان زنده بود، قطعا در باورهای خود تجدیدنظر اساسی میکرد.
در کنار استراتژی محدود کردن نفوذ چین، استراتژی «جذب» هم بهکار گرفته شد. این دیدگاه در میان برخی کارشناسان آمریکایی وجود دارد که ایالاتمتحده نهتنها به رشد اقتصادی چین کمک کرد، بلکه این کشور را ترغیب کرد تا نقش بیشتری در پرداختن به چالشهای جهانی مانند تغییرات آب و هوایی و منع اشاعه هستهای و غیره ایفا کند. در راستای همین دیدگاه بود که «رابرت زولیک»، معاون وقت وزیر خارجه آمریکا اعلام کرد که واشنگتن چینی را میخواهد که «به ما در حفظ نظام بینالمللی کمک کند». کار بهجایی رسید که دیگر در میان محافل آمریکایی سیاست انزوای چین حامیان چندانی نیافت؛ چراکه چین فعلی با چین دوران جنگ سرد تفاوتهایی چشمگیر یافته است.
چنین بود که از دهه۹۰ دو مکتب در غرب درباره چین شکل گرفت: اول، مکتبی که بر «تهدید» و «مهار» چین تکیه دارد و وضعیت این کشور را بهمثابه شوروی سال۱۹۴۵ مینگرد و میگوید ظهور این کشور با بودجه نظامی و توان عظیم اقتصادی تبعات سنگینی برای غرب خواهد داشت. لذا اعمال محدودیتهای نظامی از طریق حضور گسترده نظامی در شرق آسیا، ائتلافسازی با همسایگان این کشور (بهطور مثال با استرالیا، ژاپن و تایوان)، تشدید تحریمهای تسلیحاتی، فشار فزاینده بر حقوق بشر به دنبال کنترل تفوق طلبی چین هستند تا با متوجه کردن چینیها به مسائل حاشیهای آنها را از تحکیم پایههای قدرت ملی بازدارند. حامیان این دیدگاه در جهت حل معضل «تهدید چین» از سیاستهایی حمایت میکنند که تلاش دارد رشد چین را بهعنوان یک ابرقدرت بزرگ بهمنظور اجتناب از تعارض با آمریکا محدود کند.
به همین دلیل، تقویت روابط با ژاپن، هند، استرالیا و تایوان نمونههایی از تحرکات آمریکا برای مهار چین یا کند کردن روند ظهور این کشور بود. دوم، مکتب مشارکت است که حامیان این مکتب ظهور چین را فرصت دانسته و به دنبال بهرهبرداری از ظرفیتهای بالقوه چین هستند. حامیان این دیدگاه معتقدند که فرآیند نوسازی چین، کاهش نقش ایدئولوژی در تصمیمگیری، مشارکت در نهادهای بینالمللی، حضور فعالانه در گفتوگوهای مرتبط با کرهشمالی و دیگر پروندههای منطقهای و بینالمللی نمونههایی از رویکرد همکاریجویانه چین است. اعضای این مکتب بر این باورند که نیاز پکن به تامین ثبات بینالمللی برای تضمین روند توسعه اقتصادی این کشور را ناگزیر خواهد کرد تا در قبال مسائل مختلف محافظهکارانه عمل کند.
حامیان این مکتب میگویند بهترین راه برای واشنگتن تشویق مشارکت چین در امور بینالمللی با هدف یافتن رویکرد مشترک برای حل مسائل جهانی است. لذا با تاکید بر پذیرش چین بهعنوان یک واقعیت موجود باید رفتار آن را در قالب موافقتنامههای بینالمللی و مشارکت نهادینه کرد؛ چراکه امروز تفکر انزوای چین نهتنها دیگر جوابگو نیست، بلکه میتواند برای تحولات بینالمللی مضر هم باشد.
اما بودند برخی که اعتقاد داشتند با وجود قدرتمند شدن چین اما این کشور هنوز نظم بینالمللی آمریکایی را نپذیرفته است. این دسته بر این باور بودند که چینیها از نظام فعلی در راستای قدرتمند شدن خود بهره بردهاند؛ اما هنوز در آن ادغام نشدهاند و به قواعد و الزامات این نظام چندان پایبند نیستند. این دسته معتقد بودند اگرچه چین در ظاهر به دنبال تجارت آزاد است، اما در اصل، مرکانتیلیست و حمایتگراست. چینیها بر اساس تجربه، محیط بینالملل را خوب شناختند و فهمیدند اگر بخواهند سری در سرها درآورند چارهای جز تقویت اقتصاد خود ندارند. آنها ضمن احترام به مائو، او را به بایگانی تاریخ سپردند. آنها دریافته بودند که در عصر جدید ایدئولوژی رادیکال و انقلابی مائو نهتنها راه بهجایی نمیبرد، بلکه شاید زمینهساز ستیز با نظام بینالملل هم شود و این روشی مخرب برای تقویت اقتصاد است. به قول سون تزو: «هنگامیکه سد شکسته میشود، آب با فشار زیادی جاری میشود.» اکنون سد شکسته شده و آن آب با فشار زیاد در جامعه بینالمللی احساس میشود.
*محمدحسین باقی
ارسال نظر