14 ساله بودم که ازدواج کردم و شوهرم معتاد بود و کارگری می کرد. بعد از چندین سال زندگی مشترک، صاحب چند فرزند قد و نیم قد شدیم. روزگار اگر چه سخت بود اما می گذشت تا این که روزی انگار پرنده شوم بدبختی روی شانه های زندگی ام نشست و روزهای سیاهی را برایم رقم زد.

روزی شوهرم سر کار ساختمانی دچار پهلودرد شد که یکی از دوستانش در لباس طبیب ظاهر شد و به جای بردن او به دکتر به او قرص روان گردان خوراند، به خاطر این کار پرونده زندگی شوهرم بسته و زندگی مار و پله‌ای من شروع شد. بعد از فوت شوهرم زیاد بی تابی می کردم و پدر و مادرم برای این که آرام شوم به من تریاک می دادند و همین اتفاق سبب شد به سوی مصرف مواد سوق پیدا کنم. به ناچار به خانه پدرم برگشتم و در یک مغازه مشغول به کار شدم. مدتی گذشت تا این که یک روز که پول خرید تریاک را نداشتم با یکی از دوستانم برخورد کردم که در حال مصرف کریستال بود. دوستم از من خواست تا پولی برای خرید مواد دستم بیاید چند دود بگیرم تا از پا نیفتم.

همین چند دود گرفتن باعث شد دیگر سراغ تریاک نروم و مشتری دایم کریستال شوم. مدتی بعد از این ماجرا با یک مرد که صاحب زن و فرزند بود آشنا شدم و به صیغه او درآمدم و فرزندانی را که از شوهر اولم داشتم به مادرم سپردم. زندگی پنهانی ما بیش از 4 سال طول کشید و در این مدت از او صاحب یک پسر شدم. بالاخره ماه پشت ابر نماند و هوویم به ازدواج ما پی برد و روزگار من تیره و تار شد. هر روز جنگ و دعوا به راه بود تا این که روزی هوویم به محل کارم در مغازه آمد و آن جا را زیر و رو کرد، برای همین از شوهرم خواستم دیگر پیش من نیاید چون تحمل این همه آبروریزی را نداشتم و بعد از مدتی از هم جدا شدیم. من ماندم و یک فرزند چند ماهه تا این که دوباره بعد از چندین ماه زندگی مجردی با یک مرد دیگر که مثل من ازدواج ناموفقی داشت آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. شوهرم یک قاچاقچی و شرور بود و مدام مرا آزار می داد تا جایی که نقطه ای سالم در بدنم باقی نمانده بود. فکر می کردم فرزندم را مثل فرزند خودش می داند و از او مراقبت و حمایت می کند چون او در ظاهر چنین وانمود می کرد. پسرم حدوداً دو ساله بود. روزی از سوی خواهر شوهرم با چاقو مورد حمله قرار گرفتم و راهی بیمارستان شدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم شوهرم از من خواست پسرم را به مغازه ببرد تا من استراحت کنم.

وقتی شب به خانه برگشت دیدم پسر دو ساله ام حال ندارد تا این که شوهرم اعتراف کرد که از دستش افتاده اما حالش خوب است. در ظاهر پسرم چیز مشکوکی ندیدم و او را خواباندم. برخلاف همیشه پسرم شب حتی برای خوردن شیر هم بیدار نشد تا این که صبح زمانی که سراغش رفتم دیدم اصلاً تکان نمی خورد و هراسان او را به بیمارستان رساندیم. در بیمارستان بود که متوجه شدم پسرم دچار ضربه مغزی شده است و بعد از چند روز هم فوت کرد و از همه بدتر تمام بدنش با سیگار سوزانده شده بود. شوهرم از من خواست همه چیز را گردن بگیرم چون می ترسید به خاطر این اتفاق او را زندانی کنند. با اعترافم راهی زندان و مدتی پشت میله ها در افکار تیره و تارم غرق شدم. شوهر سومم بالاخره به نوعی دچار عذاب وجدان شد و همه چیز را گردن گرفت و من از زندان آزاد شدم و او جای من را در زندان گرفت. مدتی از این اتفاق دردناک گذشت تا این که شوهر دومم که قیم پسر فوت شده ام بود با درخواست من اعلام رضایت کرد و شوهر سوم و بی رحمم از زندان آزاد شد. شوهرم بعد از آزادشدن از زندان مرا از خانه بیرون کرد و به ناچار به خانه پدرم برگشتم.

دوباره روز از نو و روزی از نو. مدام داخل پاتوق ها سرگردان و حیران بودم تا روزی حین خرید مواد دستگیر شدم و سر از کمپ درآوردم.

الان مدتی است که از دود دور شده ام و مغزم درست کار می کند. تصمیم گرفته ام بعد از پاک شدن و بیرون رفتن از کمپ از شوهرم که مانند ارباب تاریکی می ماند طلاق بگیرم. بعد از جدایی از شوهر شرورم تصمیم دارم زندگی جدیدی را نزد فرزندان به یادگار مانده از شوهر اولم از سر بگیرم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی