درد و دل بی پناهانی که به حرم امام(ره) پناه آورده اند

خواب‌آلودتر از آن است که از جا بلند شود و برود بیرون تا آب به‌صورتش بزند. سعی می‌کند سرش را راست نگه دارد. مثل خیلی‌های دیگر او هم مسافر آخرین قطار مترو به سمت حرم امام است. در شب بارانی، زیر سقف بلندِ روشن، یکی یکی به هم می‌رسند و مثل همخانه‌هایی قدیمی، بی‌ آنکه نیازی به چاق سلامتی باشد، کنارهم جا می‌گیرند. در منتهی‌الیه راست ضریح، ردیف نشسته‌اند و سرها را به میله داربستی که کنار دیوار کار گذاشته شده، تکیه داده‌اند. اینجا خوابیدن ممنوع است اما ماندن با این شرط مشکلی ندارد.

صدایی از کسی درنمی‌آید مگر گاهی تک‌سرفه‌ای. خسته‌تر از آنند که حوصله گپ و گفت داشته باشند. امیرحسین و دوستانش اما به حکم اینکه تازه واردند، هنوز زیر بار خستگی شهر بزرگ خم نشده‌اند. امیرحسین، حسن، محمد و اقبال از زاهدان آمده‌اند. بزرگترین‌شان امیر حسین 22 ساله است و کوچکترین، اقبال 16 ساله. پسرها لاغرند و لباس‌هایشان با فصل هماهنگی ندارد. چند روز است آمده‌اند دنبال کار. روزها روزنامه می‌گیرند و توی آگهی‌ها دنبال کار می‌گردند و شب‌ها برمی‌گردند همینجا: «زاهدان بتن‌ریزی می‌کردم، روزی 20 هزار تومان می‌گرفتم. بیکار شدم. آنجا که همه بیکارند. آمدیم تهران کار پیدا کنیم، آن هم که هنوز هیچی. آنجا بدبختی زیاد داریم. شنیدید زاهدان مدرسه آتش گرفته؟ بچه‌ها سوخته‌اند؟!» امیرحسین این را می‌گوید و ادامه می‌دهد: «توی سیستان و بلوچستان شب‌ها درِ مسجدها را می‌بندند. اینجا درش همیشه باز است، راحتیم، فقط اجازه نمی‌دهند بخوابیم.» اقبال می‌گوید: «سه شب است نخوابیده‌ام، غذا هم نمی‌خوریم. گاهی چیزی گیرمان می‌آید اما دو روز است غذا نخورده‌ام.»

خادم حرم جلو می‌آید و می‌گوید: «اگر من اختیاری داشتم می‌گذاشتم همه‌تان بخوابید، اما قانون است دیگر. می‌آیند می‌گویند بروید بیرون، آن وقت خودتان زا به راه می‌شوید.»

کسی از آن طرف ناله‌ای می‌کند: «آی سرم» خادم انگار که چیزی ناگهان یادش افتاده باشد، می‌گوید: «ای بابا، قرص ندادم به تو؟! الان می‌آورم.» می‌رود و چند دقیقه بعد با قرص و یک لیوان آب برمی‌گردد:

«این بنده خداها هم بی‌جا و مکان هستند. دنبال جای خوابند. گرمخانه هم هست اینجا، اسمش خانه مهر است اما اینجا را دوست دارند. عادت کرده‌اند. کسی هست که 13 سال است در حرم زندگی می‌کند. معلوم نیست خانواده‌اش کی هستند و کجایند اصلاً از اینجا بیرون نمی‌رود. روزها می‌رود بهشت زهرا خیرات جمع می‌کند و می‌خورد، شب ها هم همینجا می‌ماند. بعضی‌های دیگر اما روزها می‌روند سرکار. کارگرهایی که جای خواب ندارند، با مترو می‌آیند اینجا و صبح هم با مترو می‌روند سر کارشان. هوا که سرد نباشد، بیرون هم می‌مانند. آنجا راحت می‌توانند پایشان را دراز کنند و بخوابند الان هم هستند البته. پتو را می‌کشند سرشان و می‌خوابند، حتی توی این سرما.» خادم اینها را می‌گوید و به مردی حدوداً 60 ساله که گوشه‌ای نشسته اشاره می‌کند: «همین آقا 13- 12 سال است اینجاست.» مرد، کلاه کهنه‌ای را روی سرش کشیده، موهای سفید اصلاح نشده از زیر آن بیرون زده و با ریش کم‌پشتش پیوسته است. شما هم اینجا می‌خوابید؟ این را من می‌پرسم و مرد چند ثانیه‌ای هاج و واج نگاهم می‌کند. چشم‌هایش قرمز است: «نه. من که اینجا نمی‌خوابم. همین طوری آمده‌ام برای زیارت. مشهد رفته‌ای؟ آنجا با کارت ملی جا می‌دهند، یک ریال هم نمی‌گیرند. حالا من که نمی‌مانم.»

صدای فریاد کسی، سکوت نیمه‌شب را می‌شکند: «چی کار‌داری می‌کنی؟ بیا پایین آقا جان، دردسر درست می‌کنی، بیا پایین!»

نگاه خادم‌ها به سمت بالای ورودی حرم است؛ جایی که مردی روی تخته داربست دراز کشیده. نفهمیده‌اند کی و چطوری رفته آن بالا، اما رفته که بخوابد. مرد همان‌طور که میله‌ها را گرفته و بالا رفته، از همان راه پایین می‌آید و غائله ختم می‌شود.

گوشه‌های سبیل را به سمت بالا تاب داده و موها را به عقب شانه کرده است. کاپشن چرم مشکی تنش است. مرد حدود 50 ساله به نظر می‌رسد، سیاهی لشکر است. روزها می‌رود شهرک سینمایی. وقت‌هایی که کار هست می‌رود و وقتی هم که کار نیست، باز هم می‌رود. می‌گوید: «امشب تازه اینجا خلوت است. شب جمعه است، خیلی‌ها رفته‌اند حرم عبدالعظیم، آنجا مراسم است. اینجا هم خیلی وقت‌ها مراسم هست. خدا خیرشان دهد، خودشان خیلی وقت‌ها غذا می‌دهند بهمان. بیرون راحت‌تر می‌شود خوابید. کنار بازارچه جا می‌اندازیم و می‌خوابیم. الان هم بروید هستند آنجا. ساعت چند است؟» یک و نیم. می‌گوید: «ها، همین وقت‌ها هستند دیگر. این رفیق ما امشب پیدایش نشد، گلفروش است. شاید بیرون باشد. خیلی از همین گلفروش‌های سر جاده بهشت‌زهرا شب‌ها می‌آیند همینجا برای خواب.»

مردی می‌آید و کنارمان می‌نشیند. جوراب هایش تقریباً جای سالم ندارد. کتابی را کنار دستش می‌گذارد؛ «شاهین بر آفتاب» نام کتاب همین است. مرد پاها را توی شکمش جمع می‌کند و کتاب را دست می‌گیرد و شروع می‌کند به‌خواندن. صدای خادم دوباره بلند می‌شود. لحنش مهربان و دلسوز است: «پاشو برادر من. صاف بنشین که خوابت نبرد!»

«اینجا یک جایی درست کرده بودند آن طرف اتوبان که بی‌خانمان‌ها بروند. به هرحال همه جوره هستند دیگر. معتادها در و پنجره‌اش را هم کندند و بردند. الان چیزی نمانده جز آجر و سیمانش. زائران هم می‌آیند برای ماندن اما خودتان هم زائرید و می‌دانید اگر کسی قصد ماندن داشته باشد، بالاخره تدارک جایی را هم به حد وسعش می‌بیند. اینجا هرجور آدمی هست. بعضی‌ها کار می‌کنند و خیلی‌های دیگر اصلاً دنبال کار هم نمی‌روند. پسری هست که می‌گوید روزی 100 هزار تومان قلیان می‌کشم، بعد خوراکش روزی یک تکه نان بربری است که دستش می‌گیرد و گاز می‌زند. کسانی هم هستند همین‌طور بیرون از دست مردم غذا و پول می‌گیرند و با همان زندگی می‌کنند. طرف مثلاً چند روز پیدایش نیست و می‌پرسی کجا بودی، می‌گوید رفته بودم شهرستان به خانواده‌ام سر بزنم. اینجا مردهایی داریم که در خانه مشکل پیدا کرده‌اند و بی‌جا و مکان شده‌اند، تحصیلات هم دارند. خانم‌ها هم هستند اما تعدادشان کمتر است. خانم‌ها باز راحت‌تر می‌توانند بخوابند. ما خودمان درک می‌کنیم. سعی می‌کنیم با ملایمت رفتار کنیم. ما که کاری نمی‌توانیم برایشان بکنیم، همین زبان خوب را که می‌توانیم داشته باشیم. خودمان پارسال شب یلدا خوراکی گرفتیم و دادیم بهشان، طفلی‌ها خوشحال شدند.» خادم این را می‌گوید و به پسر 16- 15 ساله‌ای اشاره می‌کند: «این بچه را ببینید، دو شب است می‌آید اینجا چون سیگار کشیده و با پدرش حرفش شده. حالا باز خوب است می‌آید اینجا.» ماجرای اسکان کارتن خوابها در حرم امام(ره) از آنجا قوت گرفت که سیدحسن خمینی دو سال پیش ، تولیت آستان امام خمینی ( ره) در صفحه اینستاگرام خود نوشت: «دیشب جمعى از فرزندان و برادران من و شما که روزى کارتن خواب بودند و امروز سلامت خود را بازیافته و به دامن جامعه برگشته‌اند، مهمان حرم امام بودند. اینها دردمندانه تشکلى را تشکیل داده‌اند و آگاهانه به دوستانشان و دیگر دردمندان جامعه کمک مى‌کنند.»

از آن زمان بود که اجازه اسکان و خوابیدن بی‌خانمان‌ها در حرم امام صادر شد تا آنها به جای چادر زدن در اطراف حرم، داخل بخوابند. این رویه به گفته اصغر الله یاری از شاغلان مدیریت تولیت آستان حرم امام خمینی(ره) تا 5 ماه پیش ادامه داشت اما به دلیل مشکلات ایجاد شده، هم اکنون اجازه استراحت در حرم به افراد بی خانمان داده می شود اما خوابیدن ممنوع است.

بیرون صحن، باران تقریباً بند آمده. مردی سیاهپوش پتویی دست گرفته و به سمت بازارچه می‌رود. از بیجار آمده: «فکر نکنید بی‌خانمانم. من بیمار سرطانی‌ام. هزینه جا ندارم، می‌آیم اینجا. امروز رفتم بیمارستان، برای 60هزار تومان که کم داشتم آمپولم را نزدند. از حرصم سیگار کشیدم وگرنه من اصلاً سیگاری نیستم.»

مرد از کنار بازارچه می‌پیچد از پله پایین می‌رود، همان جایی که سرویس بهداشتی و حمام مخصوص برای زائران تدارک دیده شده و محوطه‌اش سرد نیست و باد به آن نفوذ نمی‌کند. چند نفر کنار دیوار پتوها را سرشان کشیده و خوابیده‌اند. صدای گفت‌و‌گو و خنده از سوی دیگر شنیده می‌شود. سه پسر جوان کنار هم نشسته‌اند و مشغول تماشای فیلم توی موبایل یکی‌شان هستند. یکی از آنها که سرش زیر پتوست، غرولندی می‌کند: «بخوابید بابا.»پسرها بلند می‌شوند و همان‌طور که می‌خندند از پله‌ها بالا می‌روند. باهم داخل حیاط می‌شویم. می‌پیچند پشت حرم و صدایشان در فضا گم می‌شود.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

مریم طالشی