کدام یک پیروزند؟ مشتاقان صلح یا پیروان جنگ!
سریال بیست قسمتی کانتر پارت یا همان همتا به کارگردانی جاستین مارکس از پلتفرم استارز را یک اثر باشکوه می دانم، فیلمی علمی تخیلی با دنیایی از درام های خوش نگاشت و هیجانات یک اکشن جاسوسی ما را آگاهانه به خیال می برد تا با نگاهی انتزاعی از واقعیت سخن بگوید.
در این سریال همه چیز در باطن میان آلمان شرقی و غربی است که مرز آن را در ظاهر تشبیه به ورود در جهان موازی کرده است و همینجا به موفقیت رسیده، دو نگاه دو جهان بینی در مکانی ثابت که یکی مردمانش و کشورش را تبدیل به بهشتی بر روی زمین کرده و دیگری با تفکراتی ارتجاعی، زاویه دیدی عقب مانده و جهان بینی ای تاریک باعث پس رفت جامعه خویش گردیده است.
نشان می دهد در نبرد میان سوسیالیسم و سرمایه داری، چگونه تفکر درمانده ضد سرمایه داری تلاش می کند ضعف خود را با اعمال ضد بشری جبران سازد، با رندی از رقیب زندانی می ستاند تا با باج گیری، اقتصاد ورشکسته خود را تیمار کند، کودک سربازانی را پرورش می دهد که با شستشوی ذهنی در موقع نیاز پیاده نظام و فدایی آن مسیر انحرافی باشند.
بیماری می سازند تا با شیوع آن از جمعیت و رشد حریف بکاهند و در این میان آنچه که تهی از معنا گردیده انسانیت است که با هزار رقص کلامی توجیه می شود.
از نفوذ می گوید که چگونه پرستویی بی هیچکس را به زندگی مدیری تاثیر گذار و امین می فرستند تا مقاصد خود را دنبال کنند، از مدیری گریزان نسبت به سیستم حفاظتی می گوید که برای حفظ آبروی خود یا اعتبار خانواده اش می ترسد که به سیستم اعتماد کند و ناچار به همکاری با دشمن خویش می شود.
از نحوه رفتار حاکمیتی با بدنه انسانی خود که عمری را صادقانه خدمت کرده سخن می گوید که چگونه افراد خادم باید فرسوده شوند و عده ای صرفا بخاطر نسبت فامیلی به جایگاه های بالایی دست یابند.
از عشق می گوید، از خانواده و زندگی، که چگونه آن خلوص آن محبت عمیق و صادقانه خودش را هویدا می سازد و احساسات صد پاره را ترمیم می کند و جار می زند تنها عشق است که انسان های واقعی را از انسان نماها تمیز می دهد، افراد دارای احساس را نشان می دهد که چگونه قربانی خیانت می شوند و می شکنند و فرزندانی که در جستجوی محبت میان والدین خود آسیب می بینند.
و در نهایت به سراغ سران جریان های نظم جهانی، ایلومیناتی یا همان مدیران این کره خاکی می رود که چگونه این افراد برای حیات و ممات مردم تصمیم می گیرند، در حالی که خود ناپخته و اسیر نفسی مهار نشده اند.
از محتوای خوبش عبور می کنم، تا در فرم و تکنیک متمرکز شویم.
از تئوری اثر پروانه ای بهره می برد که بر اساس این نظریه گفته می شود هر کنش ما در این عالم اثری به مراتب ویران گر و بیشتر در جهان های دیگر خواهد داشت.
اثر را مولتی پیرنگ می دانم، قصه فیلم حکایت یک کارمند ساده در سازمان ملل است که پس از عمری فعالیت متوجه می شود آژانسی که او برای آنها کار می کند دروازه ای را برای ورود به دنیایی موازی یافته و حفاظت می کنند که از قضا در جنگ سرد با آنان قرار داشته و آتش این جنگ به لطف جاسوسان هر دو طرف روز به روز داغ تر می شود و مهم تر از همه خود او بی آنکه بداند یک جاسوس ارشد است.
پیرنگ اصلی آن روایت گروهی است که بخاطر دسترسی به یک نامه محرمانه به رازی پی می برند که نشان می دهد شیوع ویروس آنفولانزا که باعث وقوع یک نسل کشی در دنیای موازی گشته به علت اقدام عامدانه دنیای دیگر است و سعی می کنند با انگیزه انتقام نسلی را پرورش دهند تا عوامل آن کشتار را مجازات کنند.
خرده پیرنگ هایش را در زندگی های هاوارد و امیلی در دو دنیای موازی، نادیا، آنا، پیتر و کلر، نایا تمپل، الکساندر پاپ، یانک، فانچر، ایان، آلدریچ و یکایک کاراکترهای خوبش می دانم.
پیرنگ فیلم از کهن الگوی تقارن در نظریه یونگ نشات می گیرد که نقطه قوت است تا تمام کاراکترها و رویدادها را از طریق خردجمعی پیوند دهد، از بُعد چهارم تجربه بشری به عنوان اصل پیوند دهنده غیر علی بهره می برد و در قالب یک مفهوم عقلی بصورتی رازآمیز جلوه می کند، بیننده آن را می پذیرد چراکه درست در لحظه نیاز قهرمان این رویداد حادث می شود.
شروع فیلم جذاب است، همان ابتدا مخاطب را میخکوب صحنه کرده و اطلاعات اولیه را ارائه می دهد.
تعلیق فیلم بسیار قوی است، اولین نکته مثبتش این است که مخاطب هم به اندازه کاراکتر اطلاعات دارد، نه کمتر و نه بیشتر و همین تازگی ایجاد می کند، با شخصیت ها غافلگیر و دچار استرس می شویم و تلاش آنان برای گره گشایی را می نگریم.
اولین مشکل فیلمنامه بکارگیری صحنه های خشونت تاریک برای بالا بردن تاثیر گذاری و ایجاد کشش است، از یک سو به درستی مدیری زیرک، خانواده دوست و انسانی شریف را در قامت یک زن سیاه پوست مسلمان و معتقد نشان می دهد و در سوی دیگر به اشتباه دست بر روی روابط نامتعارف می گذارد که ورود به این اضطراب ها برای ایجاد کشش در فیلمی که از ساختار و پیرنگی خوب بهره می برد نیاز نبود.
شاید همین سردرگمی ها باعث شد مدیر اجرایی آن اعلام کند فصل سوم سریال ساخته نخواهد شد چرا که مخاطبانش بیش از حد مرد هستند و محوریت زنان امکان پذیر نیست و رسما سریال با زیر ساخت های خوبش قربانی نگاه های فمینیستی شد.
دومین مشکل آن دیالوگ پردازی است، اگرچه که پیرنگ ساز است و اتمسفر را شکل و شخصیت را بُعد می دهد اما چکش کاری نشده و طولانی است، جلوی سرعت را می گیرد و ریتم را کند می کند اما خوشبختانه بمب باران اطلاعاتی ندارد، راز آلود است، روی آداب و رسوم و لهجه و لحن مطالعه داشتند، از عنصر طنز بهره بردند، درز اطلاعات نکردند و گره گشایی را به دست نویسنده انجام ندادند.
شاید سومین مشکل را در بازیگری بتوان دنبال کرد، شاهد یک نازنین بنیادی به شدت تیپیکال هستیم، نمی شود مانند یک مدل به ایفای نقش پرداخت، او در نماهای احساسی، اکشن، درام و یا حتی دلهره آور ری اکشنی ثابت دارد، اسیر انقباض جسمانی سختی است، بر میمیک صورت خود هیچ تسلطی ندارد و ادای کلامش یکسان است.
اما نقش آفرینی جاناتان سیمونز را بی نظیر می یابیم، او کاراکتر خود را در دو شخصیت کاملا متفاوت به تصویر می کشد، از صفر بازسازی می کند و شما کاملا متوجه دو شخصیت جداگانه می شوید، در این مسیر تسلط کم نظیرش بر زبان بدن و صورت را به تماشا می گذارد، لرزش دستان و لب هایش را می نگریم، چشمانی پر از عشق و جسمی که بر یک عمر کارمندی گواهی می دهد، کنترل بسیار بالایی بر صدایش دارد و کلمات را عمیق بیان می کند و در روی دیگرش همو را با توان جسمانی سرحال، چشمانی بی رحم، لبانی ثابت و دستانی پر قدرت می یابیم، یا اولیویا ویلیامز و هری لوید که بسیار عمیق ظاهر می شوند، تسلط بی نظیر هری بر ادای کلمات و میمیک خاص چهره یا همسو کردن حالات جسمانی اولیویا با شخصیت هایش که آن زبان صورت مخصوصش همه چیز را بسیار طبیعی جلوه می دهد، هرچند یکایک شخصیت های دیگر نیز خوش درخشیدند و توانستند نقش ها را شخصی کنند اما بخشی از موفقیت آنان را مدیون گریم بسیار عالی و گاه ترمیمی می دانم که توانست به باور پذیر شدن نقش ها کمک شایانی کند.
قهرمان فیلم در پیرنگ اصلی کاراکتر امیلی براتون در دنیای موازی است که وظیفه اش را همان ابتدا یعنی در اواخر قسمت دوم بیان می کند که وظیفه من روشن است، نگه داشتن صلح و سعی می کند با برداشتن موانع از سد راه، رد ضد قهرمان را بزند و در نهایت با موفقیت بر او چیره می شود.
کاراکتر همسرش یعنی هاوارد نیز در قامت پیرمرد دانا، یا همان استاد و راهنما در روان شناسی یونگ ظاهر می شود تا امیلی را در رفع موانع و رسیدن به موفقیت یاری کند.
ضد قهرمان را کریستین پال درنقش میرا می دانم، اگرچه خود از قسمت هفتم درفصل اول پا به قصه می گذارد اما شبکه عنکبوتی او به قدری تارتنیده که ازهمان ابتدا قهرمان درصدد رفع موانع کاشته شده او تلاش می کند و تا حد بسیار زیادی موفق می شود که قهرمان را شکست دهد و به مقصود خود برسد و هدفش را در اواخر قسمت نهم از فصل دو به شیوایی بیان می کند که نیتش صلح نیست بلکه انتقام است.
شخصیت پردازی را شاهکار می یابید، لایه های پنهان روان شناسی شخصیت را ورق زده، از کارل یونگ بهره جسته، زندگی امیلی و هاوارد در دنیای موازی رامی نگریم که ختم به جدایی گردیده، چرا؟ چون امیلی شغل محرمانه اش رابرای همسرش فاش نکرده بوده، همین گناه نابخشودنی باعث ایجاد سردی وآغاز یک دومینو و وقوع جدایی گشته، آسیب های روحی که بر وجودشان نقش بسته رابه وضوح دررفتار شکننده آنان می یابیم، در حالی که در جهان عادی آن دو کاراکتر زندگی گرمی دارند، چون هنوزهاوارد ازشغل همسرش بی خبر است، در این سو امیلی را که بارسنگین پنهان کردن شغلش را به دوش می کشد درحسرت یک فرزند که خودخواسته مانع تولدش شده می بینیم ودر آن سو اما امیلی وهاوارد باداشتن آنا هنوز نتوانستند خوشبختی رابرایش بیافرینند، کاراکتر شدو را پی می گیریم، که علی رغم بازی نابالغانه اش شخصیت پردازی قوی ای را باخود حمل می کرد، آن آسیب های کودکی ودرس هایی که کم کم اززندگی می گیرد وباعث تغییر رویکردش می شود وهمین درباره نادیا یا میرا نیز به تناسب خود صدق می کند.
ضد ارزش راکاراکتر شدو بابازی نازنین بنیادی می دانم، همان که ازکودکی تربیت شده بود تا دنیایی را به ویرانی بکشاند و انسان های بی گناه راسلاخی کند اما رفته رفته زاویه نگاهش تغییر یافت ودیدی انسانی به خود گرفت وتوانست با تکیه برعواطف مادرانه راه درست راپیدا کند وبا افشای شبکه مافیایی خود لطماتش راجبران سازد وبه ارزش مبدل گردد.
میزانسن خوبش آنقدر دقیق برلین درحال توسعه راتداعی کرده بود که ازاتمسفر آن بوی دود و دم شهر راحس می کردیم، مارا به دوران پس از جنگ جهانی دوم می برد، ترسیم سرمای هوا، شهر، خانه ها، خودرو و ادارات، همه چیز دقیق بود، یادآور سازمان های دهه هشتاد میلادی با آن کامپیوترهایی که تنها صفحه ای سیاه و با متن های سبز رنگ رانشان می داد، مردان وزنان کثیری که تحت شدیدترین مراقبت ها صبح به صبح با آن لباس های رسمی واردشده وغروب باز می گشتند، طراحی لباس وروان شناسی رنگ آن نیزبسیار درخشان بود.
عطف اول دراواخر همان قسمت نخست آغاز می شود، وقتی که هاوارد دنیای موازی به این جهان می آید وسعی می کنند تاجلوی کشته شدن امیلی رادر بیمارستان بگیرند، این آغازچالش است و مسیر راشکل می دهد.
اوج رازمانی می دانم که هردو امیلی پیش از بسته شدن درب میان دو جهان یکدیگر راملاقات می کنند ودر آن مقطع تمام حقایق فاش می شود، گره ها بازمی شوند ودیگر رازسر به مهری باقی نمی ماند.
عطف دوم رالحظه ای می دانم که درانتهای قسمت دهم ازفصل دوم امیلی درخانه میرا تله می گذارد و اورا مسموم می کند، در همان وقت باغلبه براو مالک تجهیزات مدیریت می شود وبا آن اندیشه راستین که برای زنده نگه داشتن صلح تلاش می کرد برکرسی مدیریت می نشیند وپیرنگ به آرامش می رسد.
عنصر ارتباطی راچمدان مدیریت می دانم، همان که جنگ اصلی ازسال های دور برسرش آغاز می شود وادامه می یابد تااینکه با هوشیاری امیلی به سرمنزلی امن می رسد.
تدوین رابخاطر چینش صحیح پلان ها، حذف سکانس های مازاد، انتخاب نماهای ری اکشن مناسب درکنار اصلاح رنگ ونور وتدوین خوب صدا موفق می دانم وفکر می کنم همین باعث شده تافیلم ازریتم باز نماند.
کارگردانی رابخاطر زوایای خوب دوربینش، نورپردازی مناسب، رعایت قوانین سی یا صد و هشتاد درجه وحفظ خط نگاه بازیگر قابل تحسین می دانم ولی چکش کاری نکردن فیلمنامه وانتخاب اشتباه بازیگر کاراکتر شدو را از ضعف هایش می شمارم.
لقمان مداین منتقد سینما
ارسال نظر