خاطرات تلخ و شیرین دختر 17 ساله ای که 33 روز پس از جنگ تحمیلی به همراه 3 دختر ماهشهری اسیر شدند + عکس

خانم معصومه آباد متولد آبادان از جمله بانوان رزمنده دلاور و شجاعی است که در سن 17 سالگی طی دوران جنگ تحملی به اسارت عراق رفت و به مدت 4 سال در زندان‌های بعث اسیر بود. 
این بانوی سرافراز و نمونه کشورمان از جمله افتخارات ایران در عرصه مقاومت در 8 سال جنگ تحمیلی عراق به ایران است. 
معصومه آباد به همراه سه بانوی دیگر با نام‌های فاطمه ناهیدی، شمسی (مریم) بهرامی و حلیمه آزموده 33 روز پس از آغاز جنگ تحمیلی در جاده ماهشهر به آبادان حین انجام ماموریت هلال احمر توسط نیروهای عراقی محاصره شده و به اسارت آنها درآمدند. در آن زمان معصومه آباد تنها 17 سال داشت.
معصومه آباد پس از آزادی Freedom به تحصیل در زمینه "جنین شناسی" در دانشگاه لندن پرداخت که پس از مدت کوتاهی رها کرده و به ایران بازگشت و تحصیلات خود را در رشته بهداشت باروری تا مقطع دکتری در دانشگاه شهیدبهشتی ادامه داد. این بانوی فرهیخته علاوه بر عضویت در دور چهارم شورای شهر تهران، مسئول درمانگاه محرومین درون مرزی ۱۳۶۷–۱۳۶۶، رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان نجمیه ۱۳۷۷–۱۳۷۵، مسؤول مؤسسه فرهنگی بروج، و مشاور مدیر کل شهرداری تهران نیز بوده است. 
اسارت خانم آباد و همراهانش 4 سال به طول انجامید که در این مدت روزهای بسیار سخت و طاقت‌فرسایی را تجربه کرد، شکنجه‌هایی که هرگز تصور نمی‌شد یک زن بتواند از آنها زنده بیرون بیاید. کتاب " من زنده‌ام " مجموعه از خاطرات این بانو از دوران اسارتش است که به قلم خودش به نگارش درآمده که به جرات می‌توان گفت از جمله آثار بی‌نظیر در خصوص دفاع مقدس است. خاطره‌ای که در زیر ارائه شده است برگرفته از همین کتاب است؛ 
نگهبان ما را از یک راهروی دراز با چشم های بسته به داخل یک سلول کوچک که به آن صندوقچه می گفتیم انداخت بعد از چند ساعت یک زن برای تفتیش ما آمد و تمام لباس هایمان را گشت تنها چیزی که پیدا نکرد سنجاق قفلی شلوار من بود که خودم به مریم دادم نگه دارد تنها چیز هایی که به ما دادند 2 کاسه و 4لیوان پلاستیکی و 4پتوی کثیف و روزانه 2 کاسه آش شوربا به ما می‌دادند در نیمه آبان ماه بود که عده زیادی از اسرای ایرانی را به آنجا آوردند ما از سوراخی که به اندازه یک عدس روی در بود بیرون را می‌دیدم و تا حدودی صداها را می‌شنیدیم آقای محمد جواد تندگویان در میان این اسرا بود که از آن به بعد همیشه صدای قرآن خواندنش را می‌شنیدم.
یکی از اسرا همیشه ترانه‌های عاشقانه می‌خواند و نگهبان‌ها با او مخالفت نمی‌کردند چون صدایش را دوست داشتند روی در و دیوارهای این سلولها اسامی اسرای قبلی بود ما آنها را می‌خواندیم و به ذهن می‌سپردیم یک روز این اسیر خوش صدا در لا به لای ترانه‌هایش اسامی اسرایی که روی دیوار سلولش بود را خواند ماهم این اسامی را به خاطر می‌سپردیم.
در بهار 1360 ما هچنان در سلولهای تنگ و تاریک و در شرایطی که ضروری‌ترین وسایل بهداشتی را هم نداشتیم روز را به شب می‎‌رساندیم و نماز و دعا می‌خواندیم و برای همدیگر خاطراتمان را باز گو می‌کردیم یک روز با مشت به یکی از این دیوارهای سلول با ضرب آهنگ (الله اکبر،خمینی رهبر) روی دیوار ضربه زدیم.

سلول سمت راست که دکترها در آن اسیر بودند جواب ضربه‌های ما را داد از آن به بعد با آنها و دیوار سمت چپ که سلول مهندس‌ها بود از طریق الفبا با هم حرف می‌زدیم و خبرها را رد و بدل می‌کردیم مثلا برای حرف (ب) 2بار ضربه می‌زدیم از آن به بعد احساس می‌کردیم دربین حصار محکمی از غیرت برادران اسیرمان قرار داریم و احساس آرامش می‌کردیم با سنجاق قفلی اسم هایمان را روی دیوار حک می‌کردیم و با طرف دیگرش لباس‌های پاره‌مان را می‌دوختیم . زمستان دوباره از راه رسید و من سخت بیمار شدم به طوری که خون ریه‌هایم را پر کرده بود بعد از مدتی با قرص‌هایی که بعثی‌ها دادند حالم بهتر شد .عراقی‌ها مدام ما را جا به جا می‌کردند این بار ما را به همسایگی خلبان لبیبی بردند باز هم دیوارها را به صدا وا داشتیم و با او از طریق ضربه‌هایمان در تماس بودیم او از اخبار بسیار مهمی مثل شهادت دکتر بهشتی –فرار بنی صدر و سقوط Fall خرمشهر و محاصره آبادان را به ما داد و ما در نهایت ناراحتی با رفتن به سلول قبلی خبرها را به برادران دکتر و مهندسمان دادیم.
بعد از مدتی از عراقی‌ها خواستیم که ما را در صلیب سرخ ثبت نام کند اما آنها جدی نمی‌گرفتند ما هم تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم و این کار را هم کردیم در این مدت برادرها خیلی نگران بودند و ما تنها با یک ضربه به آنها اعلام زنده بودن می‌کردیم بعد از هجده روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ یک روز در درمانگاه به هوش آمدم آنها به ما رم وصل کرده بودند عراقی‌ها ناچار شدند که با ملاقاتمان با صلیب سرخ موافقت کنند شش نفر از صلیب سرخ به دیدن ما آمدند و ما را ثبت نام کردند و به هر کدام ما یک شماره دادند و همان جا به ما اجازه دادند که اولین نامه را برای خانواده‌مان بنویسیم ولی تنها در دو کلمه ومن نوشتم (من زنده ام.بیمارستان الرشید بغداد.25/12/61)
در این روزهای بی خبری خانواده از من، آنها آبادان و خرمشهر و شیراز را بارها به دنبال من گشته بودند و حتی تا مشهد رفته بودند اما بالاخره بعد از مدتها آنها ازیکی از دوستان سلمان شنیده بودند که من اسیر شده‌ام و در سال 1361 برادر خلبان لببیی که صاحب شماره اسارت شده بود در نامه‌ای که برای برادرم کریم فرستاده بود خبر اسارت من و سه دختر دیگر را داده بود و برادرم مدام با صلیب سرخ تماس گرفته بود تا راهی برای یافتن من بیابد کمی بعد از آن اولین نامه من به آنها رسیده بود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.