به گزارش خبرنگار رکنا ازقزوین، ۴۵ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد، متولد سال ۱۳۴۹ در روستای نیارک حوالی طارمسفلی در شهرستان لوشان از استان گیلان بوده و در ۱۷ سالگی با قطع دست چپ و تخلیه چشم چپ در شلمچه، جانباز است.
خودش میگوید: در سن ۱۴ سالگی وقتی متوجه تجاوز عراق به خاک ایران و همچنین دستور امام خمینی (ره) مبنی بر حضور در جبههها میشود، تصمیم خود را برای نبرد با دشمنان اسلام میگیرد. ولی از آنجایی که سنش کم بوده با ترفندی شناسنامهاش را دست کاری کرده و ۲ سال سناش را زیاد میکند تا بتواند به عنوان بسیجی از طریق سپاه به جبهه برود. با توجه به اینکه اندام درشتی داشته کسی متوجه نشده و سرانجام عازم جبهه میشود.
نامش علیرضا نجفینیارکی است که با توجه به قطع دست چپ و تخلیه چشم چپ، جانباز ۷۰ درصد است، ولی صبوری و مقاومت در روحیهاش پیداست و اکنون جزو ورزشکارانی است که در رشتههای مختلف باستانی مانند تیراندازی، پرتاب وزنه و دیسک، صاحب مدالهای متعدد است.
یک لحظه احساس کردم کارم تمام شد!
وی میگوید: سه دوره در سالهای ۶۳ تا ۶۴، ۶۵ و سال ۶۶ به جبهه اعزام شدم، که آخرین بار در عملیات کربلای ۶ - شلمچه به درجه جانبازی ۷۰ درصد نایل شدم.
نجفینیارکی به خاطرات اعزامش به جبهه اشاره میکند و میگوید: هنوز یک هفته از آموزشیام نگذشته بود که کردستان اعلام نیرو کرد و اعزام شدم و آموزش را در بانه به فرماندهی سپاه آقای شهید نصرالهی در داخل مسجد گذراندم و طی این مدت در پایگاههای زیادی مانند پایگاه بروشکاف مرز ایران و سلیمانیه عراق با مسئولیت ترمیم، پایگاه اندیمشک، پایگاه عباسآباد که عضو گروه نیروی ضربت با مسئولیت تک تیرانداز به فرماندهی شهید عسگری بود، انجام وظیفه کردم.
وی ادامه میدهد: بعد از ۴ ماه انجام وظیفه در کردستان به قزوین برگشتم و حدود ۵ ماه به دلیل اینکه پدرم با ماشین سنگین کار میکرد. به ایشان کمک کردم و دوباره برای رفتن به جبهه ثبتنام کردم و به اندیمشک اعزام شدم و در آنجا با لشگر ۸ و شماره ۲ زرهی با مسئولیت تعمیر تانک و لوازم جنگی خدمت کردم.
یک لحظه احساس کردم کارم تمام شد!
این جانباز بزرگوار بیان میکند: سومین باری که از طریق سپاه قزوین به جبهه اعزام شدم به شوشتر رفتم، من را به عنوان یکی از نیروهای تیپ قزوین پذیرش کردند و به گردان تدارکات به فرماندهی حاج صادق عمارلویی رفتم. نیمههای شب بود که من را با چند نفر از بچهها صدا کردند تا به منطقه جنگی اعزام کنند.
وی خاطرنشان میکند: در منطقه وقتی به خط شلمچه رسیدیم هوا تاریک بود و عراق به سرعت به سمت ما میکوبید، ۱۵ روز در خط بودم. در منطقهای که ما بودیم دشمنان همه زمین را مین و بمبهای خوشهایی کار کرده بودند. من به همراه چند نفر از بچهها که آموزش دیده بودند با خودم تخریبچی شدیم و مین و بمبهای خوشهایی را خنثی میکردیم.
نجفینیارکی میگوید: یک روز که برای خنثی کردن رفته بودم. یک بمب خوشهایی چاشنی در خاک گیر کرده بود باید چاشنی آن را آهسته بیرون میکشیدم همین که چاشنی را کشیدم یا حسین گفتم که همزمان منجر به منفجر شدن یکی شد.
یک لحظه احساس کردم کارم تمام شد!
این جانباز بزرگوار اضافه میکند: از صدای شدت انفجار بچهها آمدند و یک لحظه احساس کردم کارم تمام شد. عین یک جسم بیجان بر زمین افتاده بودم. صداها را کم و بیش میشنیدم، ولی چشمانم نمیدید. من را بردند بیمارستان شهید بهایی بین اهواز و خرمشهر و از آنجا به بیمارستان امام رضا (ع) در مشهد اعزام کردند.
وی بیان میکند: وقتی به هوش آمدم عضوهای مجروحم چشم، دست، پا، گردن و سینه را برایم شرح دادند، یادمه گفتم اصلاً مسئلهای نیست، تقریباً نزدیک ۷۰ - ۸۰ ترکش خورده بودم. وقتی داییم ملاقاتم آمد، باور نمیکرد، چون من قبلاً هیکل یکصد و ۵ کیلویی داشتم و ورزشکار بودم.
نجفینیارکی ادامه میدهد: من را با ۲ تا از بچههای مجروح که یکی دانشجوی پزشکی بود و یکی بسیجی ۱۵ ساله با هواپیما به بیمارستان امام سجاد در تهران فرستادند. سه ماه و نیم ماه استراحت مطلق تحت درمان بودم. خلاصه وقتی جنگ تمام شد و من تازه به لطف خدا حالم یک کم خوب شده بود. از آن به بعد ورزش حرفهای را در رشتههای باستانی مانند پرتاب نیزه، وزنه و دیسک شروع کردم.
یک لحظه احساس کردم کارم تمام شد!
وی که سال ۷۶ ازدواج کرده و صاحب ۳ فرزند پسر است سعادت و عزت ایران، خیر و برکت در زندگی مردم، گشایش کار جوانان و پیشرفته همه جانبه کشور در عرصههای مختلف بزرگترین آرزویش است
ارسال نظر