پیرمرد در کلانتری روی یک صندلی نشسته بود که همدیگر را دیدیم، پیش رفتم و سر صحبت را با او باز کردم و او از پسرش گفت، پسری که یک‌سال پیش مرده بود؛ اما پس از چندی فهمیده بودند زنده است.
پیرمرد دراین‌خصوص گفت: «یک روز ساعت نزدیک۴ بعد‌از‌ظهر بود که من و دخترم در مغازه مشغول کار بودیم‌. دو جوان ناشناس با یک پیکان آمدند و پس از مقدمه‌چینی درحالی‌که یک عکس سه‌در‌چهار از سینا در دست داشتند و خودشان را از همکاران پسرم معرفی می‌کردند، اظهار داشتند پسرتان هنگام کار دچار حادثه شده و جان خود را از دست داده است.»
پیرمرد ادامه داد: «آن‌روز کذایی از هوش رفتم و جگرم خون شده بود. دخترم یک لیوان آب‌قند برایم درست کرده بود و مرا دلداری می‌داد. درحالی‌که بغض راه حرف‌زدن را برایم سخت کرده بود، به دخترم گفتم که برادرش فوت کرده است. او مات و مبهوت مانده بود. دراین‌میان به همسرم زنگ زدیم و خبر مرگ پسرم سینا را به او هم دادیم. همسرم هم شوکه شده بود. به‌سختی توانستیم او را آرام کنیم. دخترم بلافاصله با دایی‌اش تماس گرفت و موضوع را به او اطلاع داد. همه دستپاچه شده بودیم و درآن‌لحظه نمی‌توانستیم درست تصمیم بگیریم. به تلفن‌همراه سینا چندمرتبه زنگ زدیم؛ اما خاموش بود. دلم شکسته بود و غم ازدست‌دادن پسرم، آن‌هم در سن جوانی کمرم را شکست. »
او ادامه داد: «به هر بدبختی بود، شماره محل کار سینا را که در یک شهرستان دیگر بود، پیدا کردیم و با آنجا تماس گرفتیم. همکارانش می‌گفتند که تا پایان وقت اداری او در اداره بوده و صحیح و سالم محل کار را ترک کرده است. سرم گیج می‌رفت. لباس عزای این بچه ناخلف را به تن کرده بودیم. برادرم و خواهرم نیز با خانواده آمده بودند. می‌خواستیم عازم شهرستان شویم که دخترم برای آخرین‌بار به سینا زنگ زد که در عین ناباوری، سینا تلفن را جواب داد. انگار دنیا را به ما داده بودند. سینا می‌گفت نمی‌داند چه کسی این خبر دروغ را برای ما آورده و چنین کار اشتباهی کرده است.»
پیرمرد افزود: «یک سال از این ماجرا گذشت و ما نیز این موضوع را فراموش کردیم و سینا هم انتقالی گرفت و به مشهد برگشت. من و مادرش آستین بالا زده بودیم تا برایش زن بگیریم. حدود دو هفته قبل کنار پنجره خانه ایستاده بودم و بیرون را نگاه می‌کردم که یک خودروی پیکان جلوی خانه‌مان ایستاد. سینا پس از پیاده‌شدن از خودرو، شروع کرد به خوش‌وبش‌کردن با راننده. قیافه راننده پیکان برایم آشنا بود. با کمی دقت متوجه شدم این همان پسری است که پارسال به مغازه‌ام آمد و خبر مرگ پسرم را داد. بلافاصله از خانه بیرون زدم. دوست سینا با دیدن من از ترس سوار ماشین شد و پا به فرار گذاشت. چند ساعت با سینا جروبحث داشتم. دراین‌میان به برادرش زنگ زدم و ماجرا را به او توضیح دادم که او هم بلافاصله خودش را به خانه ما رساند. سینا در منگنه من و دیگرپسرم قرار گرفته بود تا اینکه اقرار کرد و گفت سال گذشته دوستش را اجیر کرده تا با این خبر دروغ  جلب‌توجه کند. او می‌خواسته ببیند که من و مادرش چقدر به او علاقه‌مند هستیم. آن‌قدر عصبانی بودم که نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. با هم درگیر شدیم. سینا از خانه بیرون زد. از او بی‌خبر مانده بودیم و دربه‌در دنبالش می‌گشتیم تا اینکه ردش را زدیم و او را پیدا کردیم.»
پیرمرد با لحنی نا‌امیدوارانه گفت: «سینا حرف‌های پرت‌وپلا می‌زند. او را به مرکز مشاوره آورده‌ام. او احترامی برای من و مادرش قائل نیست. رابطه دوستانه‌ای با خواهران و برادرش ندارد. متاسفانه دوستی با پسر یکی از اقوام از دوران نوجوانی باعث شد این‌قدر بی‌قید‌ و بی‌بند، بار بیاید. هر بار که می‌خواستم با او حرفی بزنم، همسرم مانع می‌شد و احترامم را خرد می‌کرد. همسرم نیز در هر موضوعی احترام مرا زیر پا می‌گذاشت و گاهی سر این مسئله با هم مشاجره می‌کردیم. ای کاش... .» برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.