رو دست زدن کارآگاه باهوش در دستگیر قاتل به یک فرمانده

همیشه اعتقاد داشتم ما به‌عنوان پلیس جنایی ، نماینده قربانی جنایت هستیم پس باید حق و حقوق ضایع شده‌اش را به او و خانواده‌اش بازگردانیم. با همین نگاه هم از روزی که پس‌از یک وقفه چند ساله پشت میز ریاست اداره قتل نشستم در اغلب صحنه‌قتل‌ها خودم حاضر می‌شدم. بیشتر مواقع نیز قاتل را در محل قتل شناسایی می‌کردم یا سرنخ‌های مهم را به دست می‌آوردم. حالا اگر قاتل فرار نکرده و تهران بود خیلی زود دستگیر می‌شد. در غیر این صورت یکی دو روزی تحقیقاتمان ادامه می‌یافت. 5-4 سالی با همین شرایط گذشت. وضعیت طوری بود که دیگر از نظر روحی توان دیدن صحنه‌های جنایی را نداشتم. به همین خاطر موضوع را با فرمانده وقت پلیس آگاهی تهران در میان گذاشتم و با موافقت ایشان از آن زمان به بعد خودم در اغلب صحنه‌ها حاضر نمی‌شدم.
یک روز حدود ساعت 6 عصر بود که از مرکز پیام خبر قتل پیرزنی را در جنت‌آباد گزارش کردند. با دریافت پیام به معاونم زنگ زدم و به اوگفتم برای بازدید صحنه برود و اگر لازم بود با من تماس بگیرد چند ساعت گذشت. فکر می‌کنم حدود 11 شب بود که یکی از مسئولان با من تماس گرفت و از من خواست برای رسیدگی به پرونده قتل یکی از اقوامش به صحنه قتل بروم. آدرس و مشخصات را که داد، متوجه شدم مورد همانی است که عصر اعلام شده بود. همان موقع با خودروی شخصی راهی محل شدم. وقتی رسیدم قاضی همتیار (قاضی ویژه قتل)، مأموران کلانتری جنت‌آباد و فرمانده انتظامی وقت غرب تهران را در آنجا دیدم اما خبری از معاونم نبود.
ردگیری قاتل در صحنه
وقتی دیدم او نرسیده خودم دست به‌کار شدم و به بررسی صحنه جرم پرداختم. در گام نخست از شواهدی که در صحنه وجود داشت می‌شد به این سرنخ رسید که پیرزن به دست یک جوان و توسط چاقو کشته شده است. حتی شخصیت و ویژگی‌هایش نیز از شکل قتل قابل ارزیابی بود. بنابراین یکی از اقوام مقتول را صدا کردم و از او درباره کارگران خانه پرسیدم. او که درباره جزئیات زندگی مقتول چیزی نمی‌دانست، برای پاسخ دادن به سؤال من یکی از دختران پیرزن را صدا کرد. او نیز گفت دو ماه قبل یک برقکار اینجا آمده، دو روزی هم در خانه کار کرده و بعد پولش را گرفته و رفته. با شنیدن این حرف‌ها احساس کردم به قاتل نزدیک شده‌ام. از او خواستم آدرس این برقکار را بدهد که گفت اسمش «کامبیز» است و یک کوچه پایین‌تر زندگی می‌کند.
همین طور که مشغول گفت‌وگو با خانواده مقتول بودم، معاونم نیز از راه رسید. ساعت یک ربع به 12 بود و او هم به‌علت خراب شدن ماشینش دیر کرده بود. آرام به او گفتم گشت آگاهی را مرخص کن و خودت هم به کوچه پایینی برو و یک کارگر برقکار به اسم کامبیز را پیدا کن. اوهم بلافاصله رفت.
اعتراف ناخواسته
20 دقیقه‌ای گذشته بود که بهرام با آدرس موردنظر بازگشت. ساعت نزدیک 12 و 30 دقیقه شب بود و بدون اینکه کسی متوجه شود، با او به خانه کامبیز رفتیم. وقتی در زدیم مردی سن بالا - که خودش را پدر کامبیز معرفی کرد - در را باز کرد و گفت پسرش در طبقه بالا خوابیده است. از او خواستیم کامبیز را صدا کند. چند دقیقه بعد پسر جوان و کم‌سن و سالی جلوی در آمد. او را از جلوی در به زیر تیر چراغ برق کشیدیم تا همان طور که بیوگرافی‌اش را می‌پرسیم، بتوانیم بدنش را نیز وارسی کنیم. خراشی روی بینی‌اش بود. می‌گفت با راننده تاکسی دعوایش شده اما من شک نداشتم که دروغ می‌گوید و در جریان درگیری با پیرزن صورتش زخمی شده است. او همچنان داشت داستانسرایی می‌کرد که گفتم: «اگر همکاری نکنی همین الان جلوی پدرت وارد خانه می‌شویم و....»
تا این حرف از دهانم خارج شد درحالی که زبانش بند آمده بود با دستپاچگی گفت: هرچه بخواهید می‌گویم فقط آبرویم را نبرید.
حالا دیگر قاتل در دستمان بود. از او درباره طلاها پرسیدم حتی راجع به قتل چیزی نگفتم اما او آنقدر ترسیده بود که بلافاصله گفت: جای دیگری پنهانش کرده و در خانه نیست. پس حالا آنچه می‌خواستیم را به دست آورده بودیم و قاتل هم اعتراف کرده بود. به پیرمرد گفتم با پسرتان باید جایی برویم و خداحافظی کردیم. سوییچ را به معاونم دادم و او هم خودرو را آورد. به دست کامبیز دستبند زدم و سوارش کردم و آنها به سمت اداره رفتند.
پنهانکاری پس از دستگیری قاتل
وقتی معاونم رفت، پیاده به طرف صحنه قتل برگشتم. قاضی همتیار مشغول کار بود و از یکی از اقوام مقتول که من، او را خوب می‌شناختم، در برگه متهم سؤال و جواب می‌کرد. وقتی علت را پرسیدم گفت: خانواده مقتول به او مظنون هستند. آرام کنار گوشش گفتم قربان بهتر است کار را جمع و جور کنید. چرا که ما قاتل را گرفته و به اداره انتقال داده‌ایم. قاضی همتیار که تعجب کرده بود در ادامه دستور انتقال جسد و مدارک را داد و با هم راهی اداره قتل شدیم. با اینکه قاتل را گرفته بودیم اما من به مردی که خانواده مقتول به او ظنین بودند و از آشنایان دوستم بود گفتم با خودروی خودش به اداره آگاهی بیاید. هنوز خیلی از محل دور نشده بودیم و من مشغول بازگو کردن روند دستگیری قاتل برای قاضی همتیار بودم که تلفنم زنگ خورد. دوستی که از من خواسته بود به صحنه قتل فامیلشان بروم آن سوی خط بود. او که فکر می‌کرد ما به اشنایش مظنون بوده و بازداشتش کرده‌ایم، علت را پرسید و من هم گفتم ما قاتل را دستگیر کردیم و... او پس از تشکر فراوان خداحافظی کرد. وقتی تلفن را قطع کردم به ساعت نگاهی انداختم. حدود 2 صبح بود. بجز ما چند نفر هیچکس از دستگیری کامبیز مطلع نبود که ما به اداره رسیدیم.
تاکتیک حرفه‌ای
نیمه شب وقتی به اداره رسیدیم، قاضی همتیار، بلافاصله به بازجویی از کامبیز 20 ساله پرداخت. با اطلاعاتی که او داد، معاونم را شبانه به محل دفن طلاها در تپه‌های اطراف اتوبان همت و چمران فرستادم. ساعت 4:30 صبح بازجویی و اعتراف‌ها همگی تمام شد و با ضمیمه کردن مدارک و طلاهای مسروقه، نامه متهم نیز برای دادگاه نوشته شد و کار ما تقریباً به اتمام رسید.
در اتاقم بودم که تلفن داخلی‌ام زنگ خورد. برایم عجیب بود که در آن ساعت شب کسی به تلفن داخلی‌ام زنگ زده است. بلافاصله گوشی را برداشتم. فرمانده وقت غرب تهران پشت خط بود. همان طور که حدس می‌زدم او بدون هیچ مقدمه‌ای گفت شما قاتل را گرفته‌اید؟ گفتم نه فقط یک مظنون به نام حسن را بازداشت کرده‌ایم، 50 ساله و راننده تاکسی است. او این اطلاعات را گرفت و بعد هم تماس قطع شد.
همان موقع مطمئن شدم دوستم که از من خواسته بود سر صحنه بروم، همان ساعت 2 صبح اطلاعات را تلفنی به فرمانده مذکور داده بود. به همین خاطر برای محک زدن همکارانم به فرمانده منطقه غرب اطلاعات غلط دادم.ساعت 7 صبح بود که قاضی همتیار برای متهم قرار صادر کرد و رفت. من هم معاونم را مرخص کردم و خودم مشغول نوشتن شرحی برای سردار، فرماندهی وقت پلیس آگاهی شدم. غرق نوشتن بودم که معاون سردار که فرمانده ما هم بود زنگ زد و گزارش گرفت. بعد هم درباره مظنونی که به فرمانده غرب گفته بودم پرسید که گفتم اطلاعی در این زمینه ندارم بنابراین مرا احضار کرد.شرحم را نیمه‌کاره رها کردم و به دفترش رفتم. هرچه درباره حسن راننده تاکسی 50 ساله پرسید اظهار بی‌اطلاعی کردم. او گفت فرمانده غرب در نمابری این مشخصات را داده و اعلام شده این مظنون تحویل شما شده است. من که بخوبی پیش‌بینی این موضوع را کرده بودم به همین خاطر همه اطلاعات فرمانده غرب را تکذیب می‌کردم. فرمانده کل با دیدن این شرایط ناراحت شد و دستور احضار فرمانده غرب را داد. او ساعت 11 صبح به دفتر فرماندهی رسید. وقتی فرمانده راجع به نمابر از او پرسید فرمانده غرب گفت: این اطلاعات را از سرهنگ شفیقی تلفنی گرفته‌ام. سردار رو به من کرد و قبل از اینکه سؤالی کند به او گفتم اگر ایشان در گزارش آورده که به من زنگ زده من قبول دارم. اما... دیگر نمی‌دانم چه برخوردی با ایشان شد اما من به اتاقم برگشتم و پس از اینکه شرح پرونده را کامل کردم به خانه رفتم. سرهنگ بازنشسته نصرالله شفیقی کارآگاه اداره قتل پلیس آگاهی

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 99070 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟